یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن
مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری میكرد ، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بیرون روند كه چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد . دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه میشد هر وقت پدر از خانه بیرون می رفت آنها هم دم در خانه شان توی كوچه می نشستند و به تماشای مردم مشغول می شدند و این رسم اكثر مردم و خانوادهها بود كه برای رفع دلتنگی در خانه مینشستند . از قضا روزی پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد میشد چشمش به دخترها افتاد ، دختر كوچكتر را پسندید و عاشق او شد . موقعی كه به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد . بهترین قصرهای خود را به او داد آخر این دختر ، خانم اول شهر و مملكت شده بود . و اما خواهرش در چه حالی بود؟ میتوانست این همه شوكت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید؟ نه ، هرگز ، خیلی حسودیش می شد . خیلی داشت غصه میخورد . نمیدانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد . برای خواهر پیغام فرستاد كه خیلی هم به خود مغرور نشو . میدانم كه منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هرطور باشد داغ آن را به دلت میگذارم . من چه كرد و تو چه كرد چرا باید تو ملكه باشی و من دختر یک مرد فقیر؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه برای خواهرش مهربانی میكرد ، تعارف و هدیه می فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغامها را می فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت میگذارم . این را دیگر نمی توانم تحمل كنم . مدتها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد . خداوند به او پسری داد بسیار زیبا . با كمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند . قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر كاكل زری به قصر زن تازه خود برود . غافل از اینكه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیلهای كه بود خواهر زن ِ سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت . اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید . فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد كه خواست زنش را بكشد . هرچه زن گریه و التماس می كرد قسم می خورد كه من پسر زائیدم نمیدانم چرا سگی شده به خرج شاه نرفت كه نرفت . بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگیرند به مجازات اینكه توله سگ زائیده و او را در محلی كه گذرگاه مردم است نگهداری كنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند . چنین هم كردند . سالها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف میخوردند و بچه های بی ادب مسخرهاش میكردند و سنگ و چوبش می زدند و او چون عادت كرده بود و چارهای نداشت ، تحمل می كرد و چیزی نمی گفت . روزی پسربچه هشت نه سالهای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او كرد گلی را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت . زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن كرد آنقدر گریست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمی دانستند چه بكنند . بالاخره به شاه خبر دادند . شاه كه تقریباً قضیه را فراموش كرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت : "تو كه سالهاست به این وضع عادت كردی حالا چرا گریه میكنی؟ سنگ به تو می زدند حرف نمی زدی مگر توی این گل چه بود كه ناگهان عوض شدی؟" زن بیشتر گریه كرد و گفت : "مردم از این بدتر هم با من می كردند حرفی نداشتم تحمل می كردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گریهام گرفت . نمیتوانم آرام شوم". شاه راستی گفتار او را باور كرد . به هر ترتیبی بود بچه را پیدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جای خود به قصر خود برد . مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی كرد و خواهر زن سیاه دل جفاكار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون كنند و كردند .
روایت دوم
سنگ دوست كشنده است
در زمانهای قدیم زنبارهای را سنگسار میكردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا می گذشت سنگی به او می زد . اما او اصلاً اظهار درد نمی كرد . تا اینكه یكی از دوستان خیلی نزدیک او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگریزهای به طرف او انداخت . فریاد مرد بلند شد و گفت: "آخ! مردم". مردم از این جریان تعجب كردند و علت را پرسیدند . مرد جواب داد : "دوس داشی یامان اولی".
قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساختهاند كه از این قرار است :
می گویند دو رفیق در مكه به هم رسیدند . اولی گفت : "حاج قاسم واقعاً كه جایت در بهشت است . تو چقدر آدم نیكوكاری هستی!" حاج قاسم كه هیچ انتظار نداشت رفیقش اینطور از او تعریف كند ، پرسید : "از كجا میگویی؟" رفیقش جواب داد : "دیروز كه ما سنگ جمره میانداختیم من با چشم خودم دیدم كه همه سنگها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد ، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی . در همین موقع بود كه شیطان فریادی از ته دل كشید . همه ما از این كار او تعجب كردیم و از شیطان پرسیدیم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی؟" شیطان جواب داد : آخر شما نمیدانید ، دوس داشی یامان اولی!"( سنگ دوست كشنده است) .