برتن داغ ديده ي جاده بوسه مي زند
رگبار قدم هاي مسافري قامت شکسته
و نگاهت چه پاره پاره چنگ مي زند
بر گيسوان پر پيچ و تاب جاده
در الفباي ويرانگي واژه اي جز رفتن نمي يابي
و تو بي آن که ريزش برگ هاي درخت پاييزي نگاهم را بر سينه ي خاک وجودم ببيني
سينه ريز سکوت را بر گردنم آويختي
و لبانم را با نخ هايي به ضخامت غرورت بر هم دوختي
و مرا با زمزمه ي فريب ترانه اي مبهم، متهم کردي
چه مي توانم برايت انجام دهم؟!؟!
ولي امّا قفل شيشه ي زبانم با هجوم تگرگ لغت هاي بي دفاع، نشکست
و کلمات، رقص کنان از خاطرم پر کشيدند...
گذشته ام در سنگلاخ هاي کوي ذهنم
و در ترک هاي ديوار کاهگلي خاطرم گم مي شود
و آينده ام در بطن زمان انتظار تولد مي کشد.
انتظاري بس بيهوده!
و از حالم هيچ نپرس که محال است دريابي
نمي داني فرو رفتن چه زيباست
جاذبه اي است معصومانه و کودکانه
مرا وارهان، دستانم را رها کن
اگر درياچه ي زلال عشق در نگاهت باتلاق است
من حاضرم تا تولد ستاره ي مرگم در آن دست و پا زنم
فرو رفتن تقديم من باد
|