نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل یازدهم

به پدرم نگاه کردم، ولی هر چه سعی می کردم پدر جدی و کم حرفم را بی قرار و عاشق تصور کنم، موفق نمی شدم. هیچ وقت موفق نشدم. عمو منصور را راحت می توانستم تصور کنم که از شادی روی پایش بند نبوده یا چطور محبتش در رفتار و حرکات و سکناتش معلوم بوده ولی پدر را اصلا. پدرم با آن قامت بلند و هیکل درشت و چهارشانه با موهایی که تقریبا دیگر کاملا به سفیدی می زد و خطوط عمیق چهره و چشم هایی تیره با نگاهی نافذ همیشه در ذهنم تصویری خشک و جدی و قاطع و شاید بداخلاق داشت. کم حرف بود و توضیحی نمی داد، حتی با همکارهایش هم کوتاه و مختصر و به قول عمو یک کلام حرف می زد، ولی عمو این طور نبود. تصویر عمو با وجود شباهتی که به پدرم داشت در ذهن من فردی آرام، خونسرد و خوش اخلاق بود و همیشه برای حرف زدن وقت و حوصله داشت، در خانه با همه از بچه های خودش گرفته تا ماها و حتی بعدها نوه ها حرف می زد. بچه هم که بودیم پدرم همین طور بود، نهایت توجه اش لبخندی کوتاه و گذرا، یا نگاهی پرتوجه بود و یکی – دو کلام سوال و جواب. در حالی که عمو وقتی کوچکتر بودیم هر قدر هم که خسته بود، بالاخره یک ربع وقت می گذاشت و با ما سر به سر می گذاشت و من چقدر عمو را دوست داشتم و با او احساس راحتی می کردم ولی با پدرم نه.
عمویم هیچ وقت دعوایمان نمی کرد. از پدر خیلی حساب می بردیم، کافی بود توی اوج سر و صدا و شلوغی ما، فقط یک کلمه با صدای نه چندان بلند بگوید:
-چه خبره؟!
آن وقت بود که هرکس از یک طرف فرار می کرد و به قول عمه دیگر نتق نمی کشیدیم و هرچه من از این حالت بدم می آمد، عمه لذت می برد. حتی سال ها بعد که دیگر برای خودم زنی شده بودم با آن همه مصائبی که از سرگذرانده بودم، با پدرم رودربایستی داشتم و یک جوری احساس غریبگی می کردم، حتی موقعی که داشتم طلاق می گرفتم نه پدر مستقیما با من حرف می زد، نه من رویم می شد با او حرف بزنم. و حالا احساس می کردم چقدر با تمام محبتی که به پدر داشتم، همیشه جای خالی ارتباطی دوستانه با او آزارم می داد و در قلبم همیشه از آن ها گلایه داشتم، گلایه ای که حتی به خودم هم نخواستم اعتراف کنم. هرچند مادرم را هم خیلی دوست داشتم، از نرمش بیش از اندازه اش همیشه می رنجیدم، از این که در زندگی شلوغ ما با همۀ زحمتی که می کشید، با همۀ محبتی که از دل و جان به ما می کرد همیشه آن قدر ساکت و بی صدا بود و حضوری کمرنگ داشت. عمه با افتخار می گفت:
-محمود از جوانیش هیبت داشت.
با این که همه می گفتند حرف اول و آخر را در خانوادۀ ما پدر می زند و هیچ کس روی حرف او حرفی نمی زند، با این که مادرم زنی خوشخو و زبانزد همه بود، من همیشه آرزو می کردم که این محاسن آن ها، دیوار حایل بین ما نبود و می توانستیم در عین راحتی و صمیمیت با پدرم حرف بزنیم، همان طور که با عمو می توانستیم، می توانستیم روی مادرم برای مواجهه با مشکلاتمان حساب کنیم نه این که همیشه پیشاپیش بدانیم که مادر، هرچند همپای ما ناراحت می شود، در نهایت ما را دعوت به سکوت و صبر خواهد کرد. و این صبوری کردن درهر حالتی به من احساسی حماقتی می داد که از آن فراری بودم.
رشتۀ افکارم را صدای چای هم زدن عمه پاره کرد و نگاهم به سوی او برگشت که داشت با دقت چای نباتش را هم می زد. باز بدون این که بخواهم به گذشته ها برگشتم، به روزهایی که با همین صدا از خواب پریده بودم، صدای بلندی که از برخورد قاشق و استکان بلند می شد و عمه با چنان شدتی این کار را می کرد که انگار به جای شکر، قلوه سنگ توی چایی اش ریخته بودند. یاد آن روزهایی افتادم که این کارش آزارم می داد و فکر می کردم عمه مخصوصا لجبازی می کند که هرروز ساعت چهار و نیم – پنج صبح ما بچه ها را که آن موقع ها پایین و پیش عمه می خوابیدیم از خواب می پراند و بعد با صدایی ناهنجار چایش را طوری هورت می کشید که حال آدم بد می شد و بعد از تمام شدن چایش تازه شروع می کرد به خودش و زمین و زمان غر زدن و از همه چیز ایراد گرفتن و تا جایی که حوصله داشت سر و صدا می کرد و وقتی خوب همه را بد خواب و عصبی می کرد، دوباره می خوابید. شکنجه ای که این کارش به اعصابم وارد می کرد، باعث می شد هر روز با خشم بیدار شوم و به جبران آزاری که دیده بودم، بالاخره یک جوری عمه را اذیت کنم.
آن وقت ها به نظرم می آمد تنها کسی که عمه با او سرسازش دارد زنی به اسم عالم است که از فامیل های دور پدرم بود، ولی به واسطۀ فضولی از احوال نزدیک ترین فامیل های عمه هم خبر داشت و همیشه خبرهایی دست اول و باب میل عمه داشت و من هر قدر از عمه خشمگین بودم، از او بدم می آمد. یادم است وقتی می آمد، عمه در آن کمد چوب گردوی کذایی اش را باز می کرد و خوراکی هایی که در آن پنهان کرده بود جلوی این زن حراف و سخن چین می چید و ساعت ها غرق لذت گفتگو شنیدن حرف های صد تا یک غاز او می شد و در حالی که مدام از اسرار زندگی دیگران حرف می زدند، وقتی بالاخره قصۀ یکی تمام می شد و می خواستند به زندگی بخت برگشتۀ دیگری بپردازند، هر دو با هم می گفتند:
-لا اله الا الله
بعد عمه می گفت:
-آدم چه چیزها می شنوه، پناه بر خدا، ولش کن عالم خانوم جون، بیا حرف خودمون رو بزنیم.
و این حرف « حرف خودمون » دوباره منجر می شد به اسرار زندگی کس دیگری که عالم خانم با آب و تاب می گفت و ....
بی اختیار لبخند زدم، چون به یاد آوردم هر وقت که عالم خانم می خواست برود یک جوری آن خوشگذرانی را به کام او و عمه تلخ می کردم و همیشه یا عالم خانم لنگه کفشش را باز از حوض پیدا می کرد یا با بدبختی گره های کور بندهای کفشش را باز می کرد یا کفشش را از نمک هایی که در آن خالی کرده بودم تمیز می کرد، نمک هایی که از خود عمه شنیده بودم که قدیم ها وقتی مهمان زیاد می نشست و می خواستند از دستش خلاص بشوند در کفشش می ریختند.
منتها نگفته بود چقدر، و من به عقل خودم، فکر می کردم هر قدر مقدارش بیش تر باشد، مهمان زودتر می رود. این بود که هر وقت عالم خانم از خانۀ ما می رفت. جنجال به پا می شد ولی نه ناله و نفرین های عمه می توانستند جلوی تکرار این وضع را بگیرند، نه دعواهای مادر، نه تنبیه های پدر، چون لذت این کار برای من که دستم برای تلافی کارهای عمه به جایی بند نبود، آن قدر زیاد بود که پیه تمام عواقبش را به تنم می مالیدم ....
صدای نالۀ عمه که به سختی از جا بلند می شد باز مرا به زمان حال برگرداند. هنوز بیش تر از یک ساعت به ظهر مانده بود و عمه می رفت که مطابق معمول بعد از یک ساعت آب و آبکشی وضو بگیرد. پیش خودم فکر می کردم یعنی عمه می تواند باور کند که با کارهایش باعث دور شدن لااقل من از نماز خواندن شده؟
بدون شک اگر این حرف هر زمانی از دهانم درمی آمد برای عمه تهمتی غیرقابل قبول و کشنده بود، چون نمی توانست باور کند چقدر رفتارهای نادرستش در بچگی روی من اثر گذاشته بود. آن وقت هایی که با صدایی خشن و عصبانی ما را به زور برای نماز صبح بیدار می کرد یا روزی چندین بار با لحنی تند و عصبانی گوشزد می کرد:
-نمازت دیر شد، نماز خوندی؟! آدم کاهل نماز، جایش ته جهنمه.
یا بعد از چغلی مفصلی که هر شب برای پدرم از کارهای ما می کرد یا تلخ زبانی و طعنه و بداخلاقی اش با مادرم و ما وقتی می گفت:
-آدم بدجنس، رنگ بهشت رو نمی بینه!
همیشه فکر می کردم اگر عمه می رود بهشت همان بهتر که من بروم جهنم! یا وقتی سجاده اش را پهن می کرد و بعد از یکی – دو ساعت مدام تکان خوردن و خواندن دعاهای جورواجور، دستش را رو به آسمان بلند می کرد که:
-خدایا درهای آسمان رحمتت را به روی من نبند!
همیشه بلافاصله فکر می کردم خداوند همان موقع که عمه سجاده اش را پهن می کند، درهای آسمان را می بندد و چقدر دوست داشتم این حرف را به خودش بزنم و بعد قیافه اش را ببینم ....
بی اختیار خندیدم. خنده ای که از یادآوری گذشته ها و افکار بچگانه ام بهم دست داده بود که صدای متعجب مهشید به زمان حال برم گرداند:
-ماهنوش جان، خواهر! می گم نزدیک آتیش نشین، گرما برایت خوب نیست، گوش نمی دی.
نگاهش کردم، با خنده ای با نمک گفت:
-حتما که نباید گرما از بالا توی سرآدم بخوره، برای بعضی ها از بغل هم کفایت می کنه، مثل تو که معلوم نیست به چی داری این طوری می خندی؟
و باز از ته دل خندید، من هم خندیدم و فکر کردم اگر می توانستم برایش بگویم به چه می خندم، مطمئنا از خنده منفجر می شد، ولی چیزی نگفتم و تنها در جواب اصرارش که برویم کنار ساحل، گفتم که وقتی کیمیا بیدار بشود همراه او و رعنا می آیم. آن وقت غرغرهایش را نشنیده گرفتم و باز بی اختیار، تمام روز، توی دریای درهم و برهم افکارم غوطه ور شدم.
روز بعد به سمت تهران راه افتادیم.
ااز این سفر یک دنیا خاطره همراه عکس های بی شماری از رعنا و کیمیا و بقیه خانواده یادگاری ماند. عکس هایی که با نگاه کردن به آن ها می شد شادی و آرامشی را که در چشم همه موج می زد دید و خوشبختی را حس کرد. عکس هایی که خاطرات روزهای رفته را تداعی می کرد، روزهایی که مثل برق و باد گذشت. مثل فروردین ماه آن سال که به سرعت گذشت و ماه اردیبهشت به نیمه رسید.
******
بیست و یکم اردیبهشت عروسی مهرنوش بود و سی و دو روز بعد رعنا می رفت و من تا به آن زمان فکر می کردم، دلم فرو می ریخت. حالا فکر دوری کیمیا بیش تر از رفتن رعنا عذابم می داد و مرا به فکر فرو می برد، فکری که هیچ وقت کیمیا نمی گذاشت عمیق بشود و من خواسته یا ناخواسته همراه زمان جلو می رفتم. برای عروسی مهرنوش که به قول حسام آخرین کلاهبرداری خاندان یزدان ستا بود، همه در تکاپو و تلاش بودند و این اوضاع همیشه شلوغ خانۀ ما را دو برابر آشفته کرده بود.
حسام راست می گفت. دیگر هیچ جور نمی شد آبروداری کرد و گفت:
-هتل یزدان ستا!
خانه کاملا شده بود کاروانسرا، همه در رفت و آمد و خرید و تدارک بودند و من فارغ از هیاهو و دلشوره های دیگران همۀ وقتم با کیمیا پر می شد که بیش تر روز را با هم بودیم. صبح ها وقتی با صدای کیمیا بیدار می شدم و بعد صدای شلوغی و هیاهوی خانه توی گوش هایم می پیچید، چنان احساس آرامش می کردم که هر بار بی اختیار چشم هایم به آسمان دوخته می شد و باز از اعماق وجود خدا را شکر می کردم که آن جا بودم، کنار عزیزانم و در آرامشی که سال ها بود رنگش را ندیده بودم. و حالا حرف دکتر محمودی را باور می کردم، من زنده و سالم بودم،
خانواده ام را داشتم و از آن مهم تر دوباره احساس محبت وجودم را پر کرده بود. حالا که از خلا و بی تفاوتی نجات پیدا کرده بودم، این را می فهمیدم که دوست داشتن و به چیزی یا کسی علاقه پیدا کردن چقدر برای آرامش روح لازم است.
و فکر می کردم کیمیا فقط برای مادرش زندگی دوباره نبود، این موجود عزیز، زندگی دوبارۀ من هم بود، عزیزی بود که با دست های کوچکش آرام آرام مرا دوباره به زندگی گره زده بود و این گره را روز به روز با محبتش محکم تر می کرد.
ده روز بیش تر به عروسی نمانده بود که یک شب دیر وقت که دور هم نشسته بودیم و همه در مورد کم و کسری هایی که داشتند حرف می زدند، یکدفعه مهشید گفت:
-آخ آخ ماهنوش! تو هم که هنوز لباس نخریدی؟
خونسرد و بی تفاوت گفتم:
-می خرم.
-پس کی؟ ایشالا واسه حموم زایمونش دیگه! نه؟!
حسام همان طور که روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد، بدون این که رویش را برگرداند، گفت:
-چیه؟ واسه دویدن توی خیابون نفر کم آوردی/
مهشید با شکلکی بامزه گفت:
-می خواستم ببینم فضولش کیه؟ تو تلویزیونت رو نگاه کن، چیکار به کار خانم ها داری؟
حسام سرش را بلند کرد و گفت:
-به کار کی؟
مهشید با اشاره به خودش با لحنی غلیظ گفت:
-خانم ها!
-حرفی که می گی درسته ها، منتها اشاره رو اشتباه کردی.
مهشید براق شد و رو به خاله گفت:
-خاله اگه کلۀ در دونه ت رو کندم، نگو چراها؟
حسام غش غش خندید:
-تو چرا تا کم می آری می ری با ولیت می آی؟ این عادت از مدرسه روت مونده ها. اون وقت ها هم یادته؟ یک روز در میان واسه گندهایی که بالا می آوردی، از مدرسه می گفتن بر با ولیت بیا.
-هه هه خندیدم، بنده خدا، خودت رو یادت نیست هر روز عمو رو می خواستن که ....
رعنا لبخند زنان رو به من کرد و آهسته گفت:
-باز شروع شد.
بعد بلند ادامه داد:
-ماهنوش، راست می گه، بیا فردا بریم هم تو لباس بگیر، هم برای کیمیا خرید کنیم.
-من حوصله خرید ندارم بالاخره یک چیزی می پوشم.
مهشید با حرص گفت:
-همچین لجم می گیره. انگار حالا سه تا کمد لباس شب داره. یه چیزی یعنی چی؟ می خوای با همین بلوز و شلوار جین بیا، راحت باشی.
حسام دوباره سرش را بلند کرد:
-اگه خواستی منم کاپشن جینم رو می دم بپوشی رسمی باشه.
مهشید فوری گفت:
-کاپشنت رو بده ....
که رعنا حرفش را قطع کرد و گفت:
-حسام جان، داداش ....
حسام فوری گفت:
-من نوکرتم، دور من یکی رو قلم بگیر.
رعنا رنجیده گفت:
-من که هنوز نگفتم.
-بله لازم به گفتن نیست، نگفته می دونم چی می خوای بگی. از حسام جان گفتنت پیداست. من حوصله این رو ندارم که دنبال شماها راه بیفتم توی این خیابونا.
مهشید گفت:
-آره ما که خواهر دوستاش نیستیم، دست حیرون، پاچه حیرون، دنبالمون خیابونا رو متر کنه.
حسام از جا پرید و گفت:
-اصلا من دارم با خواهرم حرف می زنم، تو این وسط چیکاره ای؟ دیدی حالا فضول کیه؟
مهشید با لحنی بامزه گفت:
-فضول یا غیر فضول، حرف حساب را باید زد، آقا!
حسام گفت:
-حالا که این طوره خواهر جان، من فردا از هر ساعتی که تو بگی چاکرت هم هستم، به شرطی که این « اشاره به مهشید » نباشه.
مهشید در حالی که چشم و ابرویش را مثل عمه کرده بود با لحن عمه گفت:
-واه واه رعنا، از کی تا حالا چاکر و نوکرها شرط و شروط هم می ذارن، چه دوره و زمونه ای شده.
و این قدر این کار را بامزه کرد که همه زدند زیر خنده. حسام همان طور که از پله ها بالا می رفت گفت:
-از من گفتن بود رعنا، اگه فردا اینم بیاد فقط می شه ما دو تا اره بدیم و تیشه بگیریم، خود دانی.
و واقعا هم فردا تمام مدت آن دو مشغول بگو و مگو با همدیگر بودند، ولی با تبحری که مهشید در خرید داشت تقریبا سریع کارمان انجام شد و در عین حال با تمام اختلاف نظری که مهشید با حسام داشت تقریبا سلیقه شان در خرید یکی بود و خیلی چیزهایی که حسام در نگاه اول به ویترین ها نشان می داد همان چیزی بود که مهشید هم می پسندید، منتها بعد از این که مطمئن می شد در مغازه های دیگر چیری بهتر از آن نیست. و این بود که به قول رعنا ما دو تا دنبال آن ها، تسلیم راه افتاده بودیم.
خرید های رعنا و کیمیا سریع انجام شد ولی من چون نمی توانستم تصمیم بگیرم، بیش تر از دیگران کارم طول کشید و تازه می فهمیدم چقدر تغییر کرده ام. مدت ها بود که خرید نکرده بودم و لباس رسمی و پیراهن اصلا نپوشیده بودم، فکر می کردم کاش واقعا می شد با همان بلوز و شلوار می رفتم. حوصله نداشتم به ویترین های شلوغ و لباس های پر زرق و برق و رنگ و وارنگ حتی نگاه کنم، چه برسد به انتخاب و پوشیدن.
این بود که، آنچه من انتخاب می کردم، مطمئنا آن ها قبول نمی کردند. تا بالاخره حسام یک لباس مشکی ساده پیدا کرد، با این که مهشید و رعنا اول سخت مخالف بودند، وقتی پوشیدم، نظرشان عوض شد، چون با وجود سادگی به خاطر نوع پارچه و خوش دوختی اش، توی تن لباس قشنگی بود. دیگر کسی نظر مرا نپرسید، مهشید انگار که برای بچه خرید می کرد، آن لباس را همراه یک کت و دامن شیری رنگ برش دار تنگ که من از دیدنش هم نفسم می گرفت، برداشت و باز هم بی آنکه که حرف مرا گوش کند، دو جفت کفش پاشنه دار به سلیقه خودش خرید، و وقتی خیالش از بابت لباس راحت شد، موقع برگشتن، تمام مدت در مورد رنگ و مدل موی سرم چانه زد ...
او می گفت و از حرف هایش من باز ناباورانه می فهمیدم که چقدر از دنیای علایق زنانه فاصله گرفته ام. چرا و چطور مدل لباس و موی سرم دیگر برایم مهم نبود؟ من که یک موقع عاشق آرایش و خرید و لباس های جورواجور بودم، من که یک زمانی خودم هم خودم را بدون آرایش تحمل نمی کردم. راستی تاثر گذشت زمان بود یا نوع زندگی ام؟ صدای حسام حواسم را پرت کرد:
-ببینم، مگه خودت کار و زندگی نداری؟ شاید این اصلا دلش بخواد موهایش رو از ته بزنه، به تو چه مربوطه؟ از صبح تا حالا سر لباس مغز من رو گذاشتی تو فرقون. حالا نوبت موهاش شد؟
مهشید فوری حرفش را قطع کرد و گفت:
-همچین لجم می گیره تو وسط دعوا نرخ تعیین می کنی، آخه یه مثقال مغز تو احتیاج به فرقون داره! الکی حرف می زنی؟!
حسام که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:
-مهشید به خدا می ندازمت پایین، پیاده تا خونه گز کنی بفهمی دنیا دست کیه ها!
مهشید باز عمه شد، با لحن و قیافه عمه و ابروهای بالا کشیده گفت:
-واه واه، خدا به دور چه دوره زمونه یی شده، نمی شه یک کلام حرف حق زد، دورۀ آخر زمونه!
و بعد با شکلکی با مزه دوباره با لحن و صدای خودش ادامه داد:
-بعد از اون هم، این که شما می فرمایین چه کار به کارش دارم، خواهرمه، خواهر کوچک ترم هم هست که من چشمم کور و دنده م نرم، وظیفمه، هر کاری می تونم براش می کنم.
حسام خندان گفت:
-از این همه صغرا کبرا که چیدی من فقط با تیکۀ یکی مونده به آخرش موفقم و بس.
مهشید پرسان با خودش تکرار کرد:
-یکی مونده به آخرش؟
-آره دیگه همون که مربوط به چشم و دنده و این حرف ها می شد.
و قاه قاه زد زیر خنده. از خنده اش حتی خود مهشید هم خندید و جوابی نداد و من لبخند زدم و در دلم به روحیه شاد و با نشاط آن ها خصوصا مهشید، غبطه خوردم، به این که هیچ چیز برایش جدی و تلخ و آزار دهنده نبود، که دنیا را با چشمی شاد نگاه می کرد و این شادی را به دیگران هم منتقل می کرد. فکر می کردم من حالا دیگر حتی در اوج شادی هم از ته دل نیست که می خندم و نمی توانم احساسی مثل مهشید داشته باشم، حسی صاف و زلال نسبت به هر چه در اطرافم هست.
و این کدری روح و حس آزار دهندۀ آن بود که عذابم می داد. در این افکار دست و پا می زدم و دیگر چیزی از حرف های بقیه نمی شنیدم که کیمیا از صندلی جلو به سمت عقب خم شد وخندید.
دیدن صورت و صدای خنده اش چنان شیرین بود که تمام آن احساس های بد، یکدفعه از وجودم کنار زده شد و بی اختیار فکر کردم، چرا، من هم می توانم از ته دل بخندم، منتها نه مثل مهشید که به همه چیز می خندد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید