نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از سیگار نشسته بود. خاله و مادر که از چشم هایشان نگرانی می بارید تا جلوی درآمدند و مهشید همان طور که روی تختش نیمخیز شده بود، سرک می کشید. بی آن که بخواهم تمام تلخی افکار و خشمم به چشم ها و کلام و رفتارم راه باز کرد. با اخم های درهم سلام تندی کردم و بی آن که حتی نیم نگاهی به عمه که علیک سلام گفت بکنم به سمت پله ها رفتم. کیمیا دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت حسام دوید. بی آن که به حسام نگاه کنم، گفتم: - کیمیا، بریم لباس هات رو عوض کن. - سلام. حسام بود، نگاهش کردم. به نظرم آمد برخلاف چند روز گذشته قیافه نگرفته. مطمئن بودم عمه با آب و تاب برایش همه چیز را گفته، برای همین فکر کردم حتما خودش فهمیده و رفتارش بیجا بوده که دیگر طلبکار نیست. ولی حالا دیگر این بودم که طلبکار بودم. سلام سردی کردم، خواستم کیمیا را بغل کنم که گفت: - برو خودم می آرمش. بدون این که جوابی بدهم رو برگرداندم و چشمم به مهشید افتاد و بی اختیار به عمه نگاه کردم که با چشم هایی عصبانی خیره خیره نگاهم می کرد. نگاهم را به سردی از عمه برگرداندم و از پله ها بالا رفتم. ده دقیقه بعد حسام با سر و صدا کیمیا را که روی شانه اش گذاشته بود آورد و باز برخلاف دو – سه روز قبل با خوش خلقی گفت: - ماهنوش، لباسش رو عوض کن، ببرمش. خیلی جدی و خشک همان طور که سعی می کردم کیمیا را راضی به پایین آمدن از شانه اش کنم، گفتم: - باید حمام کند. با همان لحن قبلی گفت: - حالا نیم ساعت دیگه حمامش کن. - نه خوابش دیر شده، شام هم نخورده. یکدفعه یک قدم به عقب برداشت، دست کیمیا از دست ها من درآمد و چشم هایم به چشم های خودش افتاد که این بار با لحنی جدی گفت: - اینو وقتی تا این ساعت توی خیابون ها بودین باید فکر می کردین. از این که مثل آقا بالاسرها حرف زد، حرصم بیش تر شد، بی این که جوابش را بدهم با عصبانیت گفتم: - کیمیا! گفتم بیا پایین تا عصبانی نشده م. کیمیا را از شانه اش برداشت. در حالی که می بوسیدش، گذاشتش روی تخت و به طعنه گفت: - ببخشید، یادم رفته بود دخالت بیجا توی کار شما نکنم. و از اتاق بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که با صدایی بلند و لحنی تند گفتم: - خواهش می کنم، توی این خونه رسمه. دوباره در را باز کرد: - چی؟ حوله کیمیا را روی شانه ام انداختم و از کنارش گذشتم و همان طور که به سمت حمام می رفتم با تندی گفتم: - دخالت بیجا، اونم با طلبکاری. نفس عمیقی کشید و بدون این که چیزی بگوید، رفت و من در حالی که دلم خنک شده بود، فکر کردم حالا بعد از این دیگر یاد می گیرند که با من مثل دختربچه ها رفتار نکنند. عجیب بود، چرا رفتار حسام آن قدر برایم آزاردهنده بود که حالا از او حتی از عمه بیش تر حرص داشتم؟ خودم هم نمی فهمیدم، ولی به همین دلیل و ناخواسته تا چند روز بعد هم به همان رفتار خشک و عصبی ادامه دادم. تا این که چند روز بعد، یک رور غروب که با کیمیا از پارک برمی گشتم، نزدیک خانه با صدای بوق گوشخراشی که درست پشت پایم به صدا درآمد از جا پریدم. وقتی برگشتم تا به رانندۀ بی ملاحظه اش یک چیزی بگویم، حسام را دیدم که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و در حالی که می خندید، سلام کرد، عصبانی گفتم: - این چه طرز بوق زدنه، قلبم وایستاد. با لبخند گفت: - اولا سلام کردم، دوما ماشین من یک مدل بوق بیش تر نداره. نمی دونستم واسه صدا زدن یا احوالپرسی یا سلام کردن باید بوق های مدل به مدل داشت. شما به بزرگواری خودتان ببخشین. سوما دوباره سلام. باز بدون این که جواب سلامش را بدهم، گفتم: - حالا که یک مدل بوق بیش تر ندارین، لطف کنین پشت پای دیگران دستتون رو روی بوق نذارین. از ماشین پیاده شده، زانو زد تا کیمیا را بغل کند و دوباره با همان لحن شوخ گفت: - ماهنوش، من یک سلام کردم، یه جواب کافیه. چرا آدمو شرمنده می کنی؟ دیگه این همه عزت و احترام و احوالپرسی برای چیه؟ خنده ام گرفت و مثل برق از مغزم گذشت چقدر دلم برایش تنگ شده بود، ولی جلوی خودم را گرفتم و رو به کیمیا گفتم: - کیمیا، با دایی حسام می ری یا با من می آی؟ به جای کیمیا، حسام که کیمیا را بغل کرده بود و به سمت ماشین می رفت، گفت: - نخیر، با خاله ماهنوش و دایی حسام می ره، سوار شو. « سوار شو » ی آخر را طوری آمرانه گفت که بهم گران آمد، برای همین با لحنی که حالا تمام سعی ام را می کردم که جدی باشد گفتم: - من قدم زنان می آم. - ا ، باشه. پس من و کیمیا از این جا تا خونه با بوق دنبالت می آییم که تنها نباشی. باشه کیمیا؟ بعد دوباره با همان لحن آمرانه ولی نرم گفت: - لطف کنین سوار شین. این که دیگه جواب سلام نیست که سخت باشه. سوار شد و در سمت دیگر را باز کرد. می دانستم که کاری که گفته می کند، برای همین با همان قیافۀ درهم سوار شدم، قیافه ای که به زور سعی می کردم درهم باشد و در را بستم. که باز گفت: - سلام عرض کردم خانم، حال شما؟ تنها راه فرار برای من نگاه نکردن به او بود. برای همین رویم را به سمت خیابان کردم، ولی حسام همان طور که حرکت می کرد به کیمیا گفت: - کیمیا یه خورده با این خاله ماهنوش کار کن. هرچه سعی کردم نتوانستم بی تفاوت باشم و جواب ندهم. این بود که با لحنی که به زور سعی می کردم عصبی باشد گفتم: - با من کار کنه؟! - آره دیگه. این جور که پیش می ره روز به روز تاثیر ایشون روی شما بیش تر می شه، سلام که یادت رفته، قهر که می کنی، غریبی .... حرفش را بریدم و فقط گفتم: - خیلی ممنون. و رو برگرداندم. گفت: - به خدا شوخی نمی کنم. خودت نمی فهمی چقدر اخلاقت شبیه بچه ها شده. همان طور که روبرو را نگاه می کردم، با لحنی که سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت باشد گفتم: - تا اون جا که من شنیده م و دیده م، همه دنیا می گن این مردهان که مثل بچه های کوچیک هستن .... و به طعنه اضافه کردم: - نمی دونم، شاید همۀ دنیا اشتباه می کنن. برخلاف انتظارم حسام هم با خونسردی گفت: - نه، فقط اگه این جوریه، پس زن ها یا اصلا به دنیا نیومده ن یا قنداقی ان. بعد نیم نگاهی به من کرد و از ته دل خندید. با حرص گفتم: - بی مزه! - چیه؟ باز جواب نداشتی، لجت گرفت؟ - من جواب نداشتم؟ جواب مال حرف حسابیه آقای محترم، نه حرف ناحسابی. حسام با همان لحن شوخ و بامزه، همان طور که می خندید، گفت: - آهان، اون وقت حرف های حسابی هم فقط اون هاییه که شما و همجنس هاتون می فرمایین دیگه، نه؟ همینه دیگه، بی جنبه ین. به شما خانم های محترم، تا وقتی بگی بله، بله شما درست می گی، همه چی روبراهه و دنیا در صلح و صفا، خدا نکنه یکی جرئت کنه بگه، آقا جان، خانم من، عزیز من، دو دو تا می شه چهار تا، نه پنج تا. اون وقته که خر بیار و باقالی بار کن. هرچه سعی کردم جواب ندهم نشد، این بود که با لحنی که سعی داشتم حرصم را مخفی کنم گفتم: - آهان، لابد شما مردها هم این قدر مظلومین که از ترس این که صلح و صفا به هم نخوره مدام می گین، بله، نه؟ و با تمسخر نگاهش کردم. گفت: - خب البته ما از روی بزرگواری بیش تر مواقع گذشت می کنیم ولی به هر حال یک موقع هایی هم .... آره دیگه. حرفش را قطع کرد، نیم نگاهی به من کرد که با حرص داشتم نگاهش می کردم، و چنان از ته دل خندید که با تمام سعی ام، از شیطنتی که در چشم هایش موج می زد نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. مخصوصا که کیمیا هم از خنده های حسام، بدون این که بفهمد چه خبر است، از ته دل می خندید. به هر حال، به خانه رسیدیم، و بعد از چندین روز، اخم هایم باز شد و احساس آرامش کردم. از طرفی فکر می کردم این آرامش به این خاطر است که با این کارم اشتباه دیگران را به آن ها فهمانده ام، مخصوصا که شنیدم حسام گفته خودش جواب خانم معتمدی را می دهد و دیگر من حرفی در این مورد از دهان هیچ کس نشنیدم. ولی اشتباه می کردم و طولی نکشید که به اشتباهم پی بردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید