نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 10-20-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان برزخ امّا بهشت فصل چهل و هشت

رمان برزخ امّا بهشت فصل چهل و هشت
ده روز بعد، بهرام، بی آن که به کسی خبر بدهد، در یک سفر شش – هفت روزه برای دیدن کیمیا آمد. گفت که تصمیم داشته برای تولد کیمیا بیاید و موفق نشده و در اولین فرصتی که توانسته آمده. با خودش از اسباب بازی و لباس و کفش گرفته تا شامپو و صابون و هرچیزی که مربوط به بچه می شد آورده بود، اما بیش تر لباس ها به خاطر کوچک تر بودن جثۀ کیمیا از سنش برایش بزرگ بود. این بود که بهرام در روزهای بعد اصرار داشت که باز برای کیمیا خرید کند. اولین برخورد بهرام با کیمیا، بعد از این مدت، باز اشک همه را درآورد.

کیمیا اول سریع خودش را توی بغلم قایم کرد. و بعد از چند بار که بهرام صدایش زد « کیمیا، بابایی، منم » رویش را برگرداند و با دقت و اخم هایی درهم نگاهش کرد، ولی به محض این که بهرام دست هایش را جلو آورد، محکم به گردن من چسبید.

اما بعد کم کم درست مثل کسی که چیزی را به خاطر بیاورد، لبخند زد و بغل بهرام رفت. اشک در چشم های بهرام حلقه زده بود. آن وقت بود که دوباره فکر کردم بهرام آن قدر هم که رعنا فکر می کرد بی احساس و خشک نیست، یا شاید بعد از رعنا صورت فرمول های ذهن او هم تغییر کرده بود. به هر حال، در روزهای بعدی به خاطر وقت محدودی که داشت، تقریبا از صبح می آمد پیش کیمیا و بعدازظهرها او را می برد بیرون. بعضی روزها هم خواهش می کرد که من همراهشان بروم تا بتواند مدت بیش تری بیرون بماند و بعد، شب ها تا دیروقت می ماند، ولی شب نمی خوابید. عمه می گفت:

- بدون زنش این جا غریبی می کنه، بی چاره بچه م چه سرنوشتی داشت!

حالا من دلم برای او هم می سوخت. عمه راست می گفت، او مثل من خانواده ای پرجمعیت هم نداشت که دلش را به وجود آن ها گرم کند. این که آدم در این دنیای به این بزرگی فقط یک عمۀ پیر داشته باشد و یک برادر که سال به سال او را نبیند، خیلی سخت است.

شاید اگر پدر و مادرش زنده بودند یا یک فامیل و خانوادۀ گرم داشت آن قدر دلم برایش نمی سوخت. حالا از خودم خجالت می کشیدم، به خاطر این که آن اوایل از این که پدر و مادرش زنده نیستند خوشحال شده بودم، چون فکر کرده بودم اگر مادرش زنده بود حتما بهرام کیمیا را از ما می گرفت.

عمه راست می گفت. این چه سرنوشتی بود که نزدیکان او مسیر طبیعی زندگی را طی نمی کردند. زنش آن قدر ناگهانی در جوانی بایست از بیماری می رفت و پدر و مادرش در تصادف.

یاد عروسی رعنا افتادم و چهرۀ پدر و مادر بهرام که هنوز بهشان نمی آمد پسرشان را داماد کنند. به یادم آمد زن و شوهر آراسته و محترمی بودند که چند ماه بعد از رفتن رعنا خبر تصادف و مرگ آن ها را که پیش رعنا و بهرام می رفتند، شنیدیم. تا مدت ها نمی توانستیم باور کنیم که آن ها مرده اند. به خاطر شناختی که با حرف های رعنا از روحیۀ بهرام پیدا کرده بودم، بهرام برای من غریبه نبود. این بود که وقتی خواهش می کرد به خاطر کیمیا همراهش بیرون بروم، بی آن که احساس بدی داشته باشم یا برایم سخت باشد، قبول می کردم. بهرام مردی موقر و متین بود که وجودش معذبم نمی کرد، در نظر من پدر کیمیا بود و شوهر رعنا، پس محترم بود و آشنا.

شب آخری که ایران بود، باز به خواهش بهرام و به خاطر کیمیا من هم همراهشان رفتم. آن شب چون شام را هم بیرون خوردیم، دیرتر از شب های قبل برگشتیم. وقتی رسیدیم حسام را دیدم که داشت در خانه را باز می کرد. بهرام جلوتر از من به سمتش رفت، دست داد و سلام علیک کرد و من که در تاریک روشن خیابان همراه کیمیا بودم که از شوق دیدن حسام خندان سرش را در سینه ام پنهان کرده بود، آرام آرام نزدیک شدم و با لبخند سلام کردم. ولی حسام بی آن که جوابم را بدهد، با دست در حیاط را به بهرام نشان داد و خیلی جدی گفت:

- بفرمایین، منتظرن.

لبخند رو لبم ماسید، از نگاه و رفتار و برخوردش ماتم برد. چه اتفاقی افتاده بود؟

حسام وقتی بهرام وارد حیاط شد، رو برگرداند و با نگاهی عصبانی به من خیره شد که متحیر ایستاده بودم، و در حالی که به حیاط اشاره می کرد با دندان هایی از خشم به هم فشرده گفت:

- شما سرپرستی این بچه رو با پدرش قبول کرده ین؟!

در کلامش آن قدر خشم و غضب بود که احساس می کردم کلمه ها را لای دندان های به هم فشرده اش می جوید و به کمک رگ های متورم گردنش صدایش را پایین نگه می دارد. هاج و واج پرسیدم:

- چی؟

دو قدم بلند برداشت و رودر روی من قرار گرفت و باز با همان لحن گفت:

- پرسیدم رعنا شوهرش رو هم همراه بچه ش به شما سپرده که هر شب تا بوق سگ دنبال این مرتیکه راه می افتی تو خیابون ها؟

حالا فقط خشم نبود، توهین هم بود که با تک تک کلماتش مثل سیلی توی صورتم می خورد. توهینی تلخ که برای من یادآور موقعیتم بود، من زن بیوه ای بودم که ....

دوست داشتم سیلی محکمی توی صورتش بزنم. سیلی ای که اگر ماهنوش قدیم بودم مطمئنا می زدم.

ولی من حالا ماهنوش قدیم نبودم. قبل از این که خشمم سیلی بشود، بغض شد و به گلویم فشار آورد. دندان هایم را به هم فشار دادم، ولی از میان فک های به هم فشرده ام هیچ صدایی در نیامد، فقط توانستم با دست کنارش بزنم و با قدم هایی سریع، که با حرص به زمین می کوبیدم، از کنارش بگذرم.

در حالی که از شدت غضب نفس هایم به شماره افتاده بود، وارد هال شدم و بدون این که به کسی سلام کنم از پله ها بالا رفتم و همزمان صدای خداحافظی بهرام را شنیدم که با وجود اصرار های مادر و بقیه داشت می رفت. وارد اتاق شدم و در را به هم کوبیدم. مثل دیوانه ها وسط اتاق با قدم های بلند راه می رفتم و با خودم حرف می زدم و از خشم مثل مار به خودم می پیچیدم و با خودم می گفتم:

« چطور جرئت کرد با من این طوری حرف بزند؟! »

ناگهان از صدای فریاد به خود آمدم.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید