نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شش ماه تمام از او بی خبر بودم . نه تنها وقتی جهت مرخصی مراجعت می کرد به سراغم نمی آمد ، بلکه هرگز چند خطی هم برایم نامه ننوشت . در طول این مدت در شرایط روحی سختی به سر می بردم . تا اینکه پس از شش ماه ، یک روز در خیابان با او برخورد کردم .
بسیار تعجب کردم وقتی دیدم که مثل یک بیگانه نگاهش بر من افتاد سپس سرش را پایین انداخت و از مقابلم گذشت . باور نداشتم که خود او باشد . حتی به چشمهایم نیز اعتماد نداشتم چند لحظه آنجا ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم . پا هایم یارای حرکت نداشت . اصلا باور کردنی نبود که این خود او باشد . از همان لحظه فهمیدم که زندگیم نابود شده ، کاخ آمال و آرزو هایم فرو ریخته . دانستم که دیگر هرگز رنگ شادی را به خود نخواهم دید . از آن روز به بعد دیگر لبخندی بر لبانش ندیدم . او هر چند گاه یکبار ، برای گذراندن ایام مرخصی ، به تهران می آمد وای همیشه چون بیگانه ای از من فاصله داشت . یک روز که خود را در مسیرش قرار دادم ، ساعتها با هم قدم زدیم و صحبت کردیم . او گفت که ازدواج ما از اول اشتباه بوده ، بخصوص حالا که به سربازی رفته و با ایده های مختلفی آشنا شده و پی برده که به خطا با من ازدواج کرده است . و همچنین ادامه داد که می خواستم پس از پایان خدمت ، برای ادامه تحصیل به خارج بروم اما ازدواج با تو مانع از پیشرفت و فعالیت من شده . . .
به او گفتم که حاضر هستم با وضع موجود کنار بیایم و برای اینکه سد راه پیشرفت او نشوم ، او می تواند جهت ادامه تحصیل به خارج برود . ولی باز هم قانع نمی شد و بهانه ای دیگر می آورد . دیگر پی بردم که زندگیم در سراشیبی سقوط قرار گرفته و راه نجاتی نیست . با شکست و نا کامی سختی مواجه بودم . قلبش ، همان قلب مهربان و صمیمی که روزی با یاد من می تپید ، حالا چون دیوار سنگی مستحکمی غیر قابل نفوذ شده بود . تا آن روز نمی دانستم که چه آتشی را به جان خریده و در چه گردابی دست و پا می زنم . من داشتم لحظه به لحظه ذوب می شدم و فرو می ریختم و همراه خود مادر و پدرم را نیز با خود به نابودی می کشاندم .
رفته رفته با گذشت ایام و فزونی رنجها ، گوشه گیر و ساکت شده بودم . کمتر به میهمانی می رفتم .
نمی توانستم ریشخند فامیل را تحمل نمایم . از اینکه مرا گوشه خلوتی به دام بیاندازند و زیر شلاق سوالم بگیرند بیزار بودم . از کنجکاوی مردم فضول ، ناراحت و رنجیده خاطر می گشتم . نمی خواستم کسی برایم دلسوزی کند . همیشه سعی داشتم تظاهر به خوشبختی نمایم اما تا به کی می توانستم دیگران را بفریبم . آنها خود بیش از من و بهتر از خود من ، از جریان زندگیم اطلاع داشتند اما موذیانه از من پرسشهای مختلفی می کردند و من به ناچار مرتبا دروغ می گفتم و رویا های دور از ذهنی تحولیشان می دادم . تحمل پدر و مادرم نیز به پایان رسیده بود . از گوشه و کنار زمزمه هایی دلسوزانه برمی خاست . یک روز پدرم به دیدنم آمد . پس از ساعتها گفتگو پیشنهاد کرد که تنها راه چاره این است که به مقامات قضایی شکایت کنم تا شاید با توسل جستن به قانون بتوانم از او مرد سر به راهی بسازم . ولی من سخت مخالف بودم . به پدرم گفتم :
- نه پدر جان ، همسری که بخواهد با زور و جبر با من زندگی کند همان بهتر که دور از هم باشیم . من نمی خواهم خود را به تحمیل کنم . بهتر است صبر را پیشه سازم ، شاید بعد از پاین خدمت سربازی به اشتباهش پی برده و زندگی مشترک خود را دوباره از سر بگیریم .
هرگز فکر شکایت به مغزم خطور نکرد . می خواستم همسرم با میل باطنی خود قدم به خانه ام بگذارد نه با تهدید و فشار اطرافیان . بار ها خانواده ام مرا تحت فشار قرار دادند که یا از او جدا شوم یا به طریقی قانونی ، مسئله را حل و فصل نمایم ، اما من باز پا فشاری می کردم . حتی چند بار علنا در مقابل پدرم جبهه گرفتم و گفتم :
- پدر خواهش می کنم در زندگی من مداخله نکنید . این راهی است که من انتخاب کرده ام و تا به آخر نیز خواهم ایستاد . من و شوهرم باید مسئله را به تنهایی و بدون کمک دیگران حل کنیم و دخالت بیمورد شما موضوع را غامض تر خواهد کرد . . .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید