نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 02-14-2010
مجتب آواتار ها
مجتب مجتب آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: ساری
نوشته ها: 2,922
سپاسها: : 18

36 سپاس در 28 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض یه داستان کوتاه عشقی و رمانتیک جالب (حتما بخونین)

میخواستم تو چندتا پست بزنم ولی دیدم اینطوری قشنگتره و بیشتر میرین تو داستان...
نقل قول از طرف راوی یه وقت فکر نکنین دختره منم:

یه روزی یه دختر کوچولو بود که فک میکرد یه پسری دوستش داره هرکاری پسره میکرد دختره تحمل میکردو به خودش میگفت تحمل کن اون گناه داره به جز تو کسیو نداره ....اون دختر کوچولوهه من بودم
این عکس اون موقعه هامه
بلاخره اون پسره به این نتیجه رسید که بابا عشق کیلویی چنده....رفت دنبال رویاهای خودش..ههههه..
میخواست بره خارج خواننده بشه...دختره بهش گفت پس من چی؟...
پسره جواب داد ببین من تورو خیلی دوست دارم..عاشقتم..ولی خوانندگی رم خیلی دوست دارم!!!!...گیتارمو توی این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم اون تنها منو میفهمه...این جوری بود که دختر کوچولوی قصه ی ما معنی عشقو فهمید


پسره رفت..براش مهم نبود که چی سر دختره میاد....البته همین جوری یهو نرفتا..
تا میتونست دل دختر کوچولو رو شیکوند ..همه ی عقده های روانی شو روی اون قلب کوچولوی دختره خالی کردو بعدش همه ی خاطرات دخترو دزدید و اونو با یه قلب شکسته ول کردو رفت


دختر کوچولو اعتمادشو به همه ی دنیا از دست داد..
از همه چیزو همه کس متنفر شد..مخصوصا عشق...


اطرافیانش سعی میکردن هی کمکش کنن ولی بیشتر با حرفاشون اتیشش میزدن....
اون دختر کوچولو همش گریه میکرد


و هیچکس نبود که آرومش کنه...تنهای تنهای تنها.....
بالششو بغل میکرد و زار زار گریه میکرد


تا اینکه یه فرشته ی مهربون اومدو محکم بغلش کرد و اشکاشو پاک کرد...


و اون با همه فرق داشت..اون سرزنش نکرد..مث بقیه سرکوفت نزد...
گوش کردو گوش کردو گوش کرد...
گریه کردم و بغلم کرد..
بغض کردم اشک تو چشاش جم شد...خندیدم خوشحال شد

و سعی کرد برم گردونه به زندگی..
اما من بهش اعتماد نداشتم..به هیچکس اعتماد نداشتم..
حتی به قلب خودم


اون مواظبم بودو بهم توجه میکرد...
اون همیشه پیشم بود...
دیگه کم کم فقط وقتی که اون بود من اروم بودم


توی دلم ارزو میکردم که اون مال من بشه..
اما فک نمیردم لیاقتشو داشته باشم


بدون شرح


و اینجوربود که اون قلب خوجملشو داد به من که من مواظبش باشم


و کم کم کاری کرد که من به خودم و احساسم اعتمادکنم


و خوشحالی و خوشبختو حس کنم از ته ته قلب شکسته ام


حالا دیه صبح ها با خوشحالی و امید ازخواب بیدار میشم...
به عسلکم ظهر بخیر میگم اخه من همیشه دیر بیدار میشم....
ولی روزم از وقتی شروع میشه که اون بیدار میشه و بهم صبح بخیر میگه


مهربونو خوش اخلاق شدم...روابط اجتماعیم خوب شده


خوشحالم که اونو دارم...حتی وقتایی که پیشم نیست


اون همیشه مواظبمه مث یه مرد واقعی(اینجا آبیه منم)


منم سعی میکنم خوشحالو غافلگیرش کنم..به روش خودم البته


خیلی هم توپولو شدم


بعضی وقتام میخوام خوشحاش کنم ولی همه کارا رو اشتباه انجام میدم..
کلا خیلی اذیتش میکنم


اونم محکم بغلم میکنه و لوسم میکنه و میگه اشکال نداره قوفونت برم


اینم منم ..دارم واسه عسلم نقاشی میکشم....وقتی داشتم اینو مینوشتم براش همین شکلی بودم


بعضی وقتام واسه اینکه خوشحالش کنم کارایی میکنم که هیچوقت فکرشم نمیکردم بتونم


اونم همیشه حرفای منو گوش میکنه و خواسته هامو انجام میده تا جایی که من اینگونه پررو میشوم


بعضی وقتام هاپو میشم


بعضی وقتام کاملا قاطی میکنم...یه عالمه اذیتش میکنم
ولی اون همیشه خوش اخلاقه

انقده که منم شرمگین میشم و بسی عشقولانه

خیلی دوسش دارم


گفتم که همیشه مواظبمه....حتی موقع ای که لالا کردم

__________________
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
.
.
.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید