نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چشمانم پر از اشک شده بود و حس میکردم که مغز سرم میسوزد...بی اختیار براه افتادم و به سراغ مهران رفتم ...مهران وحشتزده به چهره برافروخته ام خیره شد و گفت:چه خبره؟چی شده؟
در حالیکه بغض در گلویم میشکست فریاد زدم:بگیر...بگیر بخون...
-بسیار خوب بیا از دانشگاه بریم بیرون ...اصلا چطوره بریم یک جا بنشینیم و یه قهوه بخوریم .
من دست مهران را گرفتم و گفتم:بریم!میخوام فریاد بزنم...میخوام تو بیابونا با همه قدرتم فریاد بزنم چون دارم خفه میشم...
مهران که همیشه در اینگونه مواقع خونسردی خود را حفظ میکرد در حالیکه اتومبیلش را به حرکت در می آورد گفت:چی شده عزیزم؟
گفتم:نمیدونم اصلا قابل توصیف نیشت باید نامه را بخوانی و بعد همانطور که مهران اتومبیل را میراند من نامه نوری را خواندم وقتی که تمام شد ناگهان با صدای بلند به گریه افتادم...مهران در حاشیه دروازه قران اتومبیل را متوقف کرد میخواستدستم را بگیرد من فریاد زدم :دستت را بکش شما مردا همتون ظالمین...
مهران با صدای بلند خندید:
-کوچولو کوچولو؟کی من تو را تو اتاق زندانی کردم؟
-بیا زندونی کن تا ببینی چه بلایی سرت می ارم...خیال کردی من نوری هستم؟با این انگشتان دو تا چشمتو از کاسه در می ارم.
مهران باز هم خندید و مرا نوازش داد...
-ببین!من کاملا حال تو را میفهمم!تو خودتو جای نوری گذاشتی و میخوای کاری که نوری در مقابل ظلم بهرام نکرده تو بکنی...
-چه کاری؟
-انقلاب...
-بله که انقلاب میکنم!نوری هم باید همینکارو بکنه...این مرد دیوونه س.
مهران خیلی جری گفت:ولی نوری هی زندونی داوطلبه وقتی یه نفر داوطلبانه چیزی را گردن گذاشت دیگه انقلابش مسخره س...تازه به عقیده من تو داری شلوغش میکنی...در حالیکه من حالا احترامم نسبت به نوری بیشتر شد...اون عاقلترین دختریه که تاکنون دیدم...
من فریاد زدم:عاقل؟عاقل؟
-بله عزیزم...اون خودش میدونه که گنهکاره...اون میدونه که تخم میکروب حسادتو خودش تو مزرعه دل بهرام پاشیده بنابراین باید خودشم محیط را پاک و اروم کنه...من مطمئنم که موفق میشه...
-ولی اون خودشو زندونی کرده؟
-بله کاملا درسته ...اون از آخرین حربه استفاده کرده...وقتی بهرام ببینه که نوری بخاطر عشق او حتی حاضره دست ا ز تحصیلش بکشه حاضره خودشو زندونی کنه مطمئنا تسلیم میشه...حالا خوهیم دید.
-بسیار خوب ما در عصر آزادی افکار زندگی میکنیم بنابر این تو هم میتونی عقیدتو آزادانه بیان کنی اما خواهش میکنم اگه برای نوری نامه مینویسی دنیایی که برای خودش ساخته خراب نکن ...بلکه بهش کمک کن تا ایمان از دست رفته بهرامو زنده کنه...میدونی وقتی ایمان از دست رفت زنده کردنش خیلی مشکله خیلی مشکله.
دلم میخواست همه دلایل محکم مهرانو قبول کنم و در برابر دوباره آرامش از دست رفته ام بمن باز گردد .اما ما زنها هیچوقت با دلیل و منطق زندگی نکرده ایم ما همیشه با قلب و احساسمان زندگی کرده ایم .احساسم بمن میگفت که نوری بار زندگی جدید را با تحمل بسیار بر دوش میکشد.حس میکردم که اکنون نوری پشت پنجره اتاقش نشسته و آرام آرام اشک میریزد...نه این غیر ممکنست که کردی آنچنان عاشق که نیمتواند بیرمقترین نگاه دیگری را بر چهره محبوب و معضوق خود تحمل کند تا این درجه سنگدل و بیرحم باشد.
آه خدایا ما انسانها چقدر جمع اضدادیم عاشقانه دوست میداریم و بیرحمانه شکنجه میدهیم .آنشب بیدار نشستم و برای نوری نامه نوشتم.
عزیزم نوری...!جانم نوری!دوست بیچاره ام نوری!برای تو در سر آغاز نامه ام صبر بسیار آرزو میکنم...امروز بخاطر تو بخاطر دل مهربانت و بخاطر غریبیهای تو در آن جنگل وهم انگیزی که نامش نیویورک است چقدر گریه کردم اندیشه های من در جستحوی تو و تصویر تو چقدر تلاش کرده است...گاهی تو را شاهدخت زیبایی تصویر میکردم که به وسیله دزدان سنگدل ربوده شده و در اتاقی تیره و تاریک زندانی کرده اند...در این تصویر شاهدخت خوشگل و دلفریب غمگین و افسرده دستش را زیر چانه زده و از پنجره به آینده مبهمش خیره شده است...و گاهی تصویر من از زندگی تو آنقدر تیره و تار بود که جز مردی شلاق بدست و زنی که تنها فریادهای التماس گونه اش به شکل آوازی درد آلود استمداد میطلبید چیزی نمیدیدم...
نوری نوری من چرا؟از تو میپرسم چرا تحمل میکنی...چرا مثل تیکه سنگی زیر پا افتاده ای و لگدهای بیرحمانه زندگی را تحمل میکنی و فریاد نمیکشی...چرا شورش نمیکنی...نه این برای من باور کردنی نیست که تو آزارهای او را تحمل کنی و حتی از دانشکده ات بگذری چرا که او نمیتواند حضور هیچ موجود زنده ای رادر کنار تو تحمل کند؟چرا جلوش نمی ایستی و به او نمیگویی که تو بیماری اصلا چرا او را به پزشک نمیبری...اما نه! باور نمیکنم آن بهرام کوچولو و مهربان آن پسر رمانتیک و شاعر اینطور سنگدل و بیرحم از کاردر آمده باشد ...بخدا او بیمار است و باید هر چه زودتر دستش را بگیری و به دکتری بسپاری...شاید که این نامه بدست بهرام بیفتد و بخواند ولی من از تو تمنا میکنم که مخصوصا این نامه را بدست او بدهی و مجبورش کنی که آنرا بخواند شاید که این نامه مثل پتکی بر مغز بیمارش بخورد و چشمانش را بروی حقیقت زندگی باز کند؟
آخر چطور ممکنست انسانی به آن نرمی و مهربانی اینطور خشن و سنگدل تو را آزار دهد؟اگر بمن اجازه داده بودی خودم را به مامان و بابا میرساندم و همه چیز را برایشان میگفتم تا بیایند و به زندگی شما سر و سامان بدهند ...خواهش میکنم هر چه زودتر برایم نامه بنویس ببینم بهرام بر سر عقل آمده است یا نه؟
ما در شیراز آرام آرام قدم به شهر بهار میگذاریم...تو میدانی که شیراز پیشقراول اول بهاران سرزمین ماست...دیروز سپیده دم من با آواز یک بلبل شوریده حال از خواب بیدار شدم...هوا آقدر لطیف بود که من عطر مستی بخش گلهای بهاری را از ساقه های خشکیده درختان میشنیدم...بچه ها لباسهای زمستانی را از تن خارج کرده اند و دانشکده ما از رنگهای تند و جوان لبریز است...
اغلب بچه ها در تدارک سفر نوروزی هستند و زمانی که مسافران بهاری شیراز از راه برسند ما بچه های دانشگاه شیراز را به آنها میسپاریم و میرویم اما خاطره شیراز همیشه با ماست...
راستی نوری!طبق سفارشی که کرده بودی دیشب با مهران به شاهچراغ رفتیم و من برایت یکدسته شمع روشن کردم و مخصوصا خودم ایستادم تا خادم شمعها را زود خاموش نکنه...یکبار دیگر روی ماهت را میبوسم و امیوارم بزودی خبرهای خوشی بمن بدی...
اگر چه من و مهران با بهرام قهر هستیم اما اگر پسر خوبی شده است از جانب ما او را ببوس و بگو مرد حسابی تو بما قول داده بودی پس قول مرد همین بود؟
فدای دل تنگت مهتا
نامه را پست کردم و به انتظار نشستم اگر چه گرفتاریهای امتحانات مید ترم بیش از آن بود که حتی بمن فرصت تفکر بدهد ولی ناگهان متوجه شدم که ۱۵ روز است که از نوری نامه ای ندارم...تا آن روز عصر که از جلسه امتحان خارج شدم و نامم را در لیست کسانی که نامه دارند خواندم به عجله خودم را بدفتر رساندم نامه نوری را گرفتم و دوان دوان خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران تو باید بیایی نامه نوری را با هم بخواینم...
مهران با لبخند گفت:میترسی؟
-بله میترسم...
مهران گفت:یادته همیشه به تو میگفتم خیلی از آدمها از روبرو شدن با حقیقت میترسن...خوب حالا کاملا معنی این حرفو میتونی حس کنی...
-خواهش میکنم مهران سربسرم نذار...حالا موقع درس دادن نیست...بریم روی نیمکت بنشینیم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید