نمایش پست تنها
  #35  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکریز حرف میزدم و مهران ناگهان دستش را جلو دهانم گرفت و گفت:بسه دختر...بذار نامه رو بخونیم.

-آه بله...بخون عزیزم.
مهتا جان عزیزم...دوست بزرگوار من...اگه تو رو نداشتم با کی حرف میزدم؟درهای زندان آنقدر محکم شده که حتی انفجار دینامیت هم نمیتونه آنرا از بیخ و بن بکنه...هر نوع شورش و انقلابی هم بی فایده س چون از پریروز بهرام موقعیکه عازم دانشگاه میشه در اتاق را قفل میکنه و کلیدو با خودش میبره.
داستان هم از این قراره که آنشب من و بهرام باز هم دعوای مفصل کردیم ...بهرام وقتی وارد خونه شد نگاهی به اینطرف و آنطرف کرد و بعد با لحن گلایه آمیزی گفت:خوش گذشت؟
گفتم:بهرام چی میخوای بگی؟
گفت:مثل اینکه گشتی تو خیابون زدی؟
گفتم:مزخرف نگو بهرام...من بخاطر تو خودمو زندونی کردم...و خدای من !بهرام برای اولین بار دستش را برویم بلند کرد...بله او منو زد...زد...زد...آنقدر که من بیهوش روی بسترم افتادم و یکوقت چشمم رو باز کردم دیدم کنارم نشسته و داره گریه میکنه و بعد مرا بغل زد و سرتاپای منو غرق بوسه کرد.
آنقدر گریه کرد آنقدر عذر خواست که دلم بدرد اومد و بهرامو بغل زدم و گفتم بهرام اگه منو بکشی باز هم تو را دوس دارم...دلم میخواد اگه میمیرم تو آغوش تو بمیرم...تو نمیدونی هر بار که بهرام پشیمون میشه ...چقدر عاشقانه رفتار میکنه...چقدر ناز و نوازشم میکنه...
آنشب تا صبح نگذاشت من بخوابم و صبح به سرعت از آپارتمان خارج شد و برگشت و یک گردنبند مروارید برام کادو خرید...برای یک لحظه حس کردم که همه آن حسادتهای حزن آمیز تموم شده و دوباره منم و بهرام و آن روزهای خوش خدا...اما وقتی میخواست بره دانشکده گفت:نوری...اگه یه خواهش دیگه ازت بکنم نمیرنجی؟گفتم:عزیزم تو بگو بمیر من میمیرم!بهرام گفت:باجازه بده من کلیده آپارتمانو با خودم ببرم و بعد همانطور که منو بغل زده بود گفت:اگه تو بری من میمیرم نوری...خواهش میکنم کلیدو بمن بده...دلم میخواس هر چه قسم تو دنیاس جمع میکردم و با یک قسم همه آنها را برای بهرام میگفتم و به او اطمینان میدادم که اگر تیکه تیکه ام بکنه باز هم پیشش میمونم...اما چه فایده...او هرگز نمیتونه حرفهای منو باور کنه...من فقط باید با عملم نشون بدم که هر چه اون بخواد با جون و دل قبول میکنم کلیدو برداشتمو بدستش دادم و گفتم:بیا عزیزم منو زندونی کن...برقی از خوشحالی در چشمانش پرید و منو بوسید و کلیدو گرفت و رفت...
حالا دو روزه که من زندونی هستم...تمام امیدم انه که بهرام لااقل معنی این همه گذشت منو بدونه... ترو خدا بارم دعا کنین...
قربانت نوری
آخرین نامه نوری چون کبوتر مرده ای از لابلای انگشتان مهران بسوی زمین سرازیر شد و به زمین خورد و بعد آرام گرفت و من ناگهان دستهای مهران را گرفتم و گفتم:بیچاره مرد!
-کی عزیزم؟
-کبوتر بیچاره...
-کد.م کبوتر؟
-همینکه از دستت بزمین افتاد...
مهران بمن خیره شد و بعد نگاهی به نامه نوری که روی زمین آرام گرفته بود انداخت و دوباره خیره شد و با نگرانی پرسید:حالت خوب نیس عزیزم؟
اشکی که به آرامی تا حاشیه لبهایم راه افتاده بود بادست گرفتم و در حالیکه اندوه هزار مرگ در صدایم متبلور بود گفتم:مهران...مفهوم این زندگی چیست؟
مهران پیپش را روشن کرد و بعد از سکوت ممتدی گفت:عزیزم جواب این سواله تو خیلی مشکله راستش هنوز با همه کتابهایی که نوشته شده و همه حرفهایی که زده شده مفهوم زندگی حتی برای عاقلترین آدمها معلوم نشده اما بشر یه راه مخصوصی برای زندگی کشف کرده که همه قبولش دارن...ما انسانیم و انسانها برای ادامه زندگی بهم عشق میورزن جفت میشن و برای خودشون یه لونه میسازن و بعد سر و صدای شیرین بچه ها از درون این لونه های کوچولو بلند میشه...و چرخ ارابه زندگی مشترکشان تو این راه ناهموار ولی شیرین میچرخه و پیش میره تا زندگی دیگری جانشین اون بشه.
-ولی مهران از درون لونه زندگی نوری و بهرام فقط صدای ضجه و ناله میاد ...
-بله عزیزم ...حالا منهم خوب صدای ضجه اونارو میشنوم ...ولی از تو خداهش دارم که فقط صدای ضجه نوری را نشنوی ...اگه خوب دقت کنی صدای ضجه بهرامو هم میشنوی...
من وحشت زده بطرف مهران که چهره اش میان حلقه های دود پیپ پنهان شده بود نگاه کردم و تقریبا فریاد زدم:
-چی میگی؟صدای ضجه بهرام؟اینکه من میشنوم ضجه و ناله یه دختر عاشق و بیچاره س که زیر شکنجه و کتک مرد ظالمش استمداد میخواد...
مهران دستم را گرفت و گفت:صدای فریاد آن مرد ظالمو نمیشنوی؟
چرا...صدای رعد آسا فریادشو میشنوم!
-خوب چه فرق میکنه ضجه و فریاد هر دو از یک شاخه ن...هر دو نشونه یه درد عمیقه...اما همیشه یکطرف ناله میزنه و یکطرف فریاد در هر صورت هر دو از چیزی رنج میبرن...
استدلال مهران مرا گیج و کلافه کرده بود...چگونه مردی که حالا در آن لانه کوچک قدرت را بدست گرفته و حتی درهای لانه را بروی جفتش قفل زده بود درد میکشید؟مهران که متوجه سرگشتگی های من بود در حالی که به خورشید که غروب میکرد خیره شده بود گفت:ببین مهتا...من متاسفم من برای نوری متاسفم...باور کن اگه در زندگی یکبار مثل آدمهای رومانتیک و سودا زده هوس چیزای عجیب و غریب مثل شبکلای حضرت سلیمان کرده باشم حالاست که دلم میخواد به معجزه شبکلاه در یک چشم بهم زدن وارد آپارتمان نوری بشم و اونو از بند خفقان انگیز این زندگی نجات بدم اما فراموش نکن که بهرام هم به ترحم و معالجه احتیاج داره...اون بی آنکه خودش بفهمه داره انتقام روزای تنهاییشو میگیره...
مهران نفسی تازه کرد و ادامه داد:تو چطور میتونی اون دو سه ماهی که نوری و پرویز توی محوطه دانشکده شونه بشونه هم قدم میزدن و بهرام برای اینکه این منظره را نبینه در اتاقشو بروی زندگی بسته بود فراموش کنی؟چه کسی میدونس که این شکست خورده غمگین تو دنیای تنهائیش چه میکشه؟
آیا همه افکار سیاه و حزن انگیزی که در آن اتاق در بسته با او بود از بین رفتن؟من همیشه گفتم گذشته ها کوچه و خیابان نیستن که از آدم جدا بشن...گذشته ها همیشه با آدمن و هر وقت هم مهارشون رو ول کنن با همه قدرتی که در روز تولد داشتن برمیگردن و ذهن آدمو تسخیر میکنن...آیا بقول تو این دیوونه بازیهای بهرام رجعت اکار سیاه آن ماههای تنهایی نیس؟
-تو از کجا میدونی که در آن روزای تنایی یکی از آرزوهای بهرام این نبوده که نوری رابدزده و برای اینکه دیگه هرگز دست پرویز بهش نرسه در یه نقطه ناپیدایی زندونی کنه؟خوب!حالا اون عاشق شکست خورده به رویاها و افکار بیمار گونه روزای تنهایی جامه عمل پوشونده ...بهرام بدون اینکه خودش بدونه همون کاری رو کرده که یه روز آروزشو داشته نوری را میلیونها کیلومتر از پرویز دور کرد تو یه آپارتمان دنج و خلوت که کم از یه غار ناپیدا تو یه جنگل بزرگ نیس پنهان کرده و داره انتقام اون روزای تنهایی را میکشه...
-پس اون هنوز داره از پرویز فرار میکنه...
-اون فرار کرده ولی هنوز هم از پرویز میترسه .همه مردا از نظر بهرام یه پرویزن که ممکنه در یک لحظه نوری را از چنگش در بیارن ...بنابراین نوری را حبس کرده کلید آپارتمانو با خودش میبره وقتی به آپارتمان برمیگرده انتقام این افکار غیر انسانی را با فریادهای درد آلود و ضجه های نوری از خودش و نوری میکشه اما وقتی عقده اش تسکین پیدا کرد آنوقت دوباره میشه بهرام خوب!بهرام عاشق!و با همه هیجان و قدرت به نوری نزدیک میشه اونو بغل میزنه و مث دو آتشفشان در هم میجوشند!
منکه غرق در دنیای استدلال مهران بودم و همه آن تصویر غم انگیزی که او از زندگی بهرام و نوری در خیال میزد زیر و رو میکردم گفتم:ولی این یه عکس العمل بیمار گونه است...خیلی از آدمها اشتباه میکنن و بعد وقتی دیوار اشتباه خراب شد هرگز به گذشته برنمیگردن...
-نه هرگز به گذشته برنمیگردن ولی گذشته همیشه با اوناس...عده ای هستن که خیلی خوب میتونن انبار گذشته ها را مهر و موم بزنن حتی تا آخر عمر در این انبارو باز نکنن اما بعضیها نمیتونن...
-بسیار خوب اینجور آدمها را باید معالجه کرد مگه نه؟
-بله خوشبختانه منم با تو موافقم باید کار ی کرد.
-تو موافقی که ما همه جریانو برای پدر و مادر نوری بنویسیم...
مهران مدتی در برابر سوال من سکوت کرد و بعد در حالیکه پیپش را خالی کرد گفت:باز هم کمی صبر کن...
فریاد زدم.
-باز هم صبر کنم؟...اون دیو وحشی داره دختره را میکشه...تو میگی باز هم کمی صبر کنم؟
-بله عزیزم وقتی نوری هنوز امیدواره ما چرا امیدوار نباشیم؟
من آنقدر در این ماجرای پیچیده گنگ و گیج بودم که نمیدانستم چه بگویم...من حتی نمیتوانم تصور چنین حوادثی را نه برای بهرام و نوری بلکه برای هبچ موجود زنده ای بکنم ...اما خدای من مغزهای جوان ما چقدر رویایی و چقدر ساده و ارامند دنیای ما با دنیای اجتماعی که یکروز ما را بکام خود میکشد آنقدر متفاوت است که حتی تصور آن ناپاکیها آن حوادث زشت و نفرت انگیز در مغزهای ساده و شفاف ما نمیگنجد همیشه در تنهایی از خودم میپرسم ایا ممکنست یک روز این تفاوت نفرت انگیز بین مغزهای جوان و دنیای پیر از بین برود؟
راستی من چه میشنیدم؟چه میخواندم...این افسانه های سرد این جملات موحش و وهم آلود از کدام دنیا به گوش و چشمم میخورد؟دلم میخواست بجای این قصه های تلخ و عبوس قصه زندگی را از شمیم گلها از تصویر شقایقها از پرواز شکننده و شفاف یک عابر در کوچه های شب از لحظه شکفتن بوسه های عاشق بشنوم!نه افسوس که رنگین کمان زندگی تنها در دنیای جوانان است که به چشم می آید و چشم پیر این دنیای فرتوت هرگز رنکین کمانی در آسمان زندگی نمیبیند تا کودکانه از شادی به هوا برخیزد و بادبادکهای رنگین خود را برای سلام گفتن به رنگین کمان به آسمانها پرواز دهد.
تمام شب با کابوس نوری و بهرام دست به گریبان بودم فریاد میزدم خودم را میدیدم که با شمشیری بلند و تیز مستقیما بسوی بهرام میروم و شمشیرم را با همه قدرت در فلب او فرو میبرم و بعد دست نوری را میگیرم و او را با خودم بسوی آسمانها میکشانم...چندین بار عرق ریزان از خواب پریدم و بطرف اتاق نوری دویدم انگار که صدای ملتمسانه او را میشنیدم که گریه کنان میگفت:مهتا...نجاتم بده...مهتا کمکم کن...
و گاه تصویرهای کابوس من چنان زشت و نفرت انگیز بود که از نقل در دفترچه خاطراتم شرم میکنم...بهرام و نوری را میدیدم که بعد از یک برخورد تند در حالیکه از تمامی پیکر نوری چکه چکه خون میریخت دستدر آغوش هم دارند و من از شنیدن فریادهای بیمارگونه شان سرشان داد میزدم ...بس کنین... بس کنین...
نیمه های شب بود که از وحشت کابوسهای تلخ در بسترم نشستم و به آسمان صاف شیراز که پر از ستاره های چشمک زن بود خیره شدم...آه که آسمان چقدر شفاف شیشه ای و نورانی بود...بعد از آت خوابهای تب آلود هر ستاره ای در آسمان پیامبری نورانی و درخشان بود که به رویم لبخند میزد...در آن لحظات که آسمان و ستاره هایش روح آشفته مرا به دنیای آرامش میرساند بخودم گفتم کاش زمین هم چون آسمان شفاف و نورانی بود...کاش معجزه ای اتفتق می افتاد و دستهای ما انسانها با محبت و عشق ازلی بهم پیوند میخورد و روی هر لب و در بطن هر نگاه شاخه گلی و پرواز کبوتری میرقصید...خودم را پشت میز رساندم چراغ مطالعه را روشن کردم و برای نوری نوشتم.
نوری عزیزم...بهرام عزیزم...این نامه را در شور و حال یک خلسه آسمانی و زیر آسمان پر ستاره شیراز شهر شعر و حال و ستاره برایتان مینوسم...باور کنید قلبم از عظمت اسمان صاف و همه کلمات شاعرانه ای که از اسمانها بر ما نازل شده میلرزد و دستم بی اختیار بر صفحه کاغذ میلغزد...آنچه مینویسم فریادهای قلب من و کلماتی است که رنگ شعر رنگ بهار تازه شیرازو صفای روح حافظ رادارد که ما جوانهایی که در شیراز زندگی میکنیم همیشه و در همه جا آن روح آسمانی را میبینیم که زدنگی را با صداقت و رندی خدایی خود پر کرده است...
من از نیمه شب رویایی شیراز مشت مشت برایتان عطر و گل و شعر میفرستم...و در گوشتان سرود دوستی آهنگ صلح و آشتی میخوانم و اگر برای خوشبختی و بازگشت بسوی ستارگان نقره ای به یک قربانی نیازمند باشید من باز در این لحظه رویا زده و سودایی همه جانم را با عشق ایثار میکنم...اما شما را بخدا پاس اینهمه ایثار و گذشت را بدانید و وقتی از فراز جسد قربانی میگذرید با گذشته ها وداع کنید و اینده را با عشق و شعر بسازید...
آه نوری عزیزم...بهرام خوبم...جطور شد که آن روزهای خوب آن عشقهای گرم و توفنده را با باد سرد حسادت و دشمنی تعویض کردید؟
گلهای یاس من عطرهای باغ زندگی دانشگاه شیراز اگر صاحبان آن نگاههای جوان که شما را با همه قلب و توان جوانی تحسینتان میکردند زیباییتان را که از یک شهر نور بیشتر میدرخشید میستودند بدانند که شما در یک غار سیاه و تاریک چون جادوگران زشت و نفرت انگیز زندگی میکنید از شدت اندوه گریبان چاک میزنند.کاش میدانستم چگونه این تلخی در زندگی عاشقانه شما راه یافت...
شما خوشبخت بودید شما لکه های سیاه گذشته را با سپیدی عشق پوشانده بودید شما فقط با نرمی و گرمی نوازش آشنا بودید شما را چه فریاد به خشونت نه !باور نمیکنم که بهرام خوب که سیمای مردانه اش از زیبایی آسمانی برخوردار بود و با نگاه مهربانش دلهای مشتاق ما دختران را بلرزه می انداخت و در رویای هر دختری چون یک شاعر مهربان و فداکار تاخت میزد امروز اینگونه مشتهای بیرحمانه خود را بر سر و روی نوری بکوبد او را بزندان بکشد و درهای نور و زندگی را بروی خوبترین دختران این جهان ببندد؟
خواهش میکنم از من نرنجید...من در خلسه و رویای ستاره ها با همه قدرت برایتان شعر میخوانم.دعا میکنم اشک میریزه و از خدای خوب خودم میخواهم که با نور آسمانی خود به دلهای تاریک شما روشنی و صفای بهاران بزند...من چشمانم را بر روی نامه هایی که که تا امروز از شما دریافت کردم میبندم .اصلا من چنین نامه هایی را نخواندم.من در انتظار نامه ای هستم که امضای قشنگ شما دو نفر را پای آن ببینم.
دختری که در شیراز برای دوستانش دعا میکند.آمین
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید