نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(14)

از حق نبايد گذشت كه روس‌ها بر خلاف آلماني‌ها و فرانسويان مغرور و متكبر، بسيار غريبه‌نواز، مهربان و ميهمان نواز هستند. دهاتي‌هاي روسيه هم مانند روستاهاي خودمان، از ميهمانان ناشناش استقبال و پذیرایی مي‌كنند. بسيار مهربان و با ترحم هستند. يك روز هشت زن و دختر، در اطراف يك درخت جمع شده و يك لانه را روي درخت نگاه مي‌كردند.
ـ چه خبراست؟
ـ اين جوجه از درخت پایین افتاده است. درخت هم خيلي بلند است. چگونه او را به لانه‌اش بازگردانيم؟
ـ بچه كلاغ صابون دزد بدريخت. ولش كنيد.
ـ تو انساني و مي‌گويند شاعر هم هستي. چطور مي‌تواني اينقدر ظالم باشي؟
ـ برويد دنبال تلفنچي. اين كار را برايتان انجام خواهد داد.
ـ آفرين! فكر خوبي است. به خاطر اين پيشنهاد از خطايت صرفنظر مي‌كنيم.
در ميان دشت، بعضاً در کوهپایه­ها به توده­هایی از علف برمي‌خوردم كه همان جا دست نخورده باقی مانده بود.
پرسيدم: «اين‌ها را چرا به خانه‌ها نمي‌آوريد؟» پاسخ دادند: «اينها را مي‌گذاريم تا در زمستان، هنگامي كه حيوانات وحشي براي رفع گرسنگي دنبال غذا هستند گرسنه نمانند.
يك روز اهالي كلخوز، همگي در جايي جمع شده و از تخت و چوب، آشیانه‌هايي براي پرندگان گرمسيري كه به اين منطقه مهاجرت مي‌كنند ساختند. جايي كه من بودم با دهات لبنان بسيار فرق مي‌كرد كه در همه‌ي جنگلها و باغات، هرگز صداي يك پرنده هم شنيده نمي‌شد. لبناني‌ها همه‌ي پرندگان را شكار می­کردند و مي‌خوردند. يكبار ياددشتی از يك باغبان لبناني را در روزنامه‌ با اين مضمون خواندم كه پس از سفر به عراق نوشته بود: «عراقي‌ها آنقدر احمقند كه روي پشت بام خانه‌ها براي پرندگان لانه درست مي‌كنند و آنها را نمي‌خورند».
من ميهمان خارجي كشوري بودم كه تازه از ويرانه‌هاي جنگ سر برآورده بود و آنچه ديده بودم آسايشگاهي بود و يک كمپ پيشانگاهي و يك كلخوز كه شايد نماينده‌ي زندگي دويست و پنجاه ميليون نفر جمعيت روسيه بود و شايد هم نه. همين كلخوزي كه در موردش گفتم در جنگ به كلي ويران و تنها ناقوس كليساي آن بر جاي مانده بود. حتي سنگرهاي آلماني را نيز به عنوان نماد، در کلخوز حفظ كرده بودند.
بنابراين، من هر آنچه را ديده‌ام توصيف مي‌كنم و نمي‌خواهم از كوه، كاه یا از کاه، کوه بسازم. آنچه در سال 1959 ديدم بسيار جالب و در خور توجه بود، اما نه هر هفته به خاطر توتون، باران و نه هر روز از آسمان، شير و عسل مي‌باريدو يك نكته‌ي درخور كه نمي‌توان انكار كرد آن بود كه همه كار مي‌كردند و ملتي كه كار كند عقب نخواهد ماند...
وقتي از ملامصطفي درباره‌ي وضعيت معيشت در شوروي پرسيدند گفت:
«وضعيت يك روستا نشين اربيل بهتر از يك دهاتي روسيه است». با اين جمله شيوعي‌ها و پارتي‌ ناراحت شده و در دل مي‌گفتند: «چيزي نفهميده و چيزي هم نديده است». كلخوزها گاو و گوسفندها به تعداد كم نگاه داشته پرورش مي‌دادند. گفته مي‌شد گاو و گوسفندها را بايد از دولت گرفت و در ازاي آن، سهميه‌ي شير و روغن و گوشت را بر اساس سرانه‌اي كه دولت مقرر كرده است پرداخت. بسياري از گاوداران، قادر به پرداخت سهميه‌ي برآورد شده نبودند و ناچار به بازار سياه پناه مي‌آوردند. هنگامي كه يك گاو يا گوسفند هم تلف مي‌شد علت مرگ آن بايد توسط دامپزشك منقطه تأييد مي‌شد.
يك روز مردي را ديدم كه شش مرغابي در كنار رودخانه مي‌چراند. پرسيدم:
ـ پرورش مرغابي زحمت زيادي ندارد؟ شش تا كم نيست؟
ـ به خاطر اين شش مرغابي، آنقدر تخم مرغ ماليات گرفته‌اند کلخوز پدرم را در آورده است.
يك مغازه نزديك دروازه‌ي آسايشگاه بود كه اهالي كلخوزي مي‌آمدند و در برابر آن صف مي‌كشيدند. سپس ماشين نان مي‌آمد و نان به ترتيب ميان اهالي تقسيم مي‌شد. اين بدان معنا بود كه اهالي خود نان نمي‌پزند. يك روز از يكي از اهالي پرسيدم:
ـ شايد در يك هواي نامساعد، ماشين توزيع نان نتواند به مقصد برسد. چكار مي‌كنيد؟
ـ غير ممكن است. ماشين در هر شرايطي به وظيفه‌اش عمل مي‌كند.
همان روزها، روزنامه‌ي «اتحادالشعب»، ارگان حزب كمونيست عراق هم به دستم می­رسيد. يك روز در يكي از گزارش‌ها در باره­ی شوروي نوشته شده بود:
خانواده‌هاي كشاورزان در روسيه ديگر زحمت پختن نان به خود نمي‌دهند. پختن نان، پهن كردن سفره، آماده كردن غذا و جمع كردن بشقاب و... كاملاً مكانيزه است. با فشار يك دگمه، غذا و نان بر روي ميز آماده و با فشار يك دكمه‌ي ديگر همه چيز براي شستشو به آشپزخانه‌ي مركزي روستا منتقل مي‌شود. همان لحظه كه اين مطالب را مي‌خواندم يك صف صدمتري از انسانها در مقابل مغازه‌ي توزيع نان، صف كشيده بودند.
يك روز همراه دختري به نام «ناتاشا» بیرون جنگل و زير نور آفتاب نشسته بوديم. ناتاشا به من روسي ياد مي‌داد و من هم آذربايجاني به او آموزش مي‌دادم. مردي آمد و مثل كسي كه جريمه‌ي تخلف رانندگي بنويسد، دفتري در آورد:
ـ اسم؟
ـ ناتاشا (خيلي ترسيده بود)
ـ كجا زندگي مي‌كني؟
ـ فلان‌ جا (يادم نيست).
رو به من كرد.
ـ نام ؟
ـ هه‌ژار، اهل عراق، ساكن «گيرتسن»
ـ اينجا كمپ كودكان است. تابلوي به اين بزرگي را نمي‌بينيد؟
ـ متوجه نشديم.
مرد رفت. ناتاشا گفت: «چرا نام آسايشگاه را گفتي. ممكن است مرا اخراج كنند».
غروب همان روز خانم دكتر پرسيد:
ـ با چه كسي بودي؟
ـ نمي‌خواهم دروغ بگويم. اما نمي‌گويم كه بود.
ـ بگو قول مي‌دهم به كسي نگويم
ـ ناتاشا
ـ چون آدم صادقي هستي به خاطر تو، او را هم مي‌بخشم.
يك روز خانم دكتر آمد و گفت:
ـ يك يوناني زبان قبرسي آمده که هيچكس حرف‌هايش را متوجه نمي‌شود. فرهنگ روسي يوناني هم نداريم. بيا ببين چه مي‌گويد؟
ـ من و زبان يوناني؟ با هزار بدبختي اين روسي را هم ياد گرفته‌ام آنهم مثل يك ارمني كه عربي حرف مي‌زند.
ـ حالا تو بيا.
با خود گفتم شايد كمي تركي هم قاطي حرفهايش باشد. حدسم درست از آب درآمد و مانند ملاهاي خودمان كه چگونه فارسي حرف مي‌‌زنند تركي و یونانی را به هم آمیخته بود صحبت مي‌كرد. دكتر گفت:
«مي‌دانستم همه چيز را مي‌داني». از آن روز بسيار احترام مي‌گذارد و در برخي امور حتی مشورت هم مي‌كرد.
يك مرد هندي سياه‌ چون قير، با چشم و دندانهاي زرد، باريك و قدبلند به نام «نپال»، كه سردبير روزنامه‌ي «كلكته»‌ به زبان بنگالي بود، به اتاق كنار دستي‌ام آمد. بسيار متواضع با روحي مهربان و گفتاري مليح بود. با هم اخت شده بوديم. انگليسي را به لهجه‌ي هندي صحبت مي‌كرد و خودآموز روسي با خود داشت. از صبح تا شب با هم بوديم و خوش مي‌گذرانديم. سيگار كشيدن براي او ممنوع بود. يك روز از خانم دكتر پرسيد:
ـ من مي‌توانم با دخترها به گردش بروم؟
ـ نه تنها حق داري بلكه بسيار خوب هم هست.استفاه كن.
ـ خب حالا كه اين طور شد من عاشق شاهزاده «نيكوتين» هستم. اجازه مي‌دهيد؟
ـ در روسيه شهزاده جايي ندارد. نبايد سیگار بكشي.
كردهاي مسكو و لنينگراد به ملاقاتم آمدند. «پروفسور قناتي كورديف» و «كولوزي شرو»، و چند نفر ديگر از جمله‌ي اين كردها بودند. در دوران «نيكولا» در ارمنستان، فرزندان كرد كه همگي چوپان زاده و فقير بودند نتوانسته‌اند با رفتن به مدرسه، مدارج عالي را بگذرانند و مورد تنفر ارمني‌ها هم بوده‌اند. مردي به نام «لازار»، به عنوان يك خيّر تعدادي از نوجوانان كرد را به فرزندي پذيرفته و به مدرسه فرستاده است. از اينها چندين انديشمند بزرگ مانند «قناتي كورديف»، «حاجي جندي»، و كسان ديگر پيدا شدند. «كولوزي شرو»، از كردهاي ايزدي تفليس بود كه در زمان «مولوتوف» به عنوان مسوول برنامه‌هاي شرق (مانند عربي، فارسي، تركي، هندي) منصوب شد اما خدا وكيلي هيچ يك از اين زبان‌ها ار نمي‌شناخت. به زبان گرجي و روسي تسلط كامل داشت اما كرمانجي، زبان مادري خودش را نمي‌شناخت. زماني كه من براي نخستين بار او را ديدم ناظر شورای روزنامه‌­نگاران گرجستان بود. همچنين روزنامه‌ي «كوردستان» چاپ ايران را كه ساواك چاپ مي‌كرد هر شماره بايد ظرف چهل و هشت ساعت ترجمه مي‌كرد. به سرعت نزد سلماسی مي‌رفت و ترجمه مي‌كرد و بيست و چهار ساعت بعدي را هم من مطالعه و ویرایش مي‌كردم. «كولوز» از «دكتر عزيز شمزيني» گله مي‌كرد كه: من سوژه‌ي رساله‌اش را از آرشيو وزارت خارجه برايش آوردم. اما بي‌انصاف در كتاب خود حتي از من تشكری هم نكرده است. ازدوستان مهابادي هم «كريم ايوبي»، «رحمان حاجي باغر»، «مصطفي سلماسي» و «سلطان اطميشي» به ملاقاتم مي‌آمدند كه همه لقب دكتر داشتند. يك روز از «كريم ايوبي» هم بازي دوران كودكيم در مهاباد سوال کردم:
ـ تو در چه رشته‌اي دكتر هستي؟
ـ زبان شناسی.
ـ و حتماً با زبان روسي هم آشنایی داری؟
ـ نه
ـ متوجه نمي‌شوم. توضيح بده
ـ در كردستان حرف «گ» زير نداريم اما در روسي داريم.
ـ فلان فلان شده‌ «گي» در كردي منطقه‌ي «كفري» و «كركوك» تلفظ می­شود و به معنای «مدفوع» است.
ـ آخر تو در يك كوره دهات به دنيا آمده‌اي. كي منظور مرا متوجه مي‌شوي؟
شوهر خانم دكتر در يك شهر دور و خانم دکتر هم خودش در آسايشگاه خدمت می­کرد. يك روز گفت:
«شوهرم به مسكو آمده است. تو و نپال را با اتومبيل خودم به مسكو مي‌برم اما يك ساعت بعد بايد برگرديم. من منتظر نمي‌مانم».
در مسكو نزد دوستان مهابادي که آنجا بودند رفتیم. گفتند:
«پلو درست كرده‌ايم و بايد تا غروب اينجا بماني».
به خانم دكتر گفتم: «خدا را خوش نمي‌آيد تنها يك ساعت با همسرت باشي. گناه دارد». خلاصه يك ساعت به چهار ساعت افزايش پيدا كرد. «نپال» به سفارت هند رفت و من هم در كنار دوستانم ماندم. سرصحبت باز شد كه: «ما بايد تمام كردهاي جهان را متحد كنيم و...» گفتم:
ـ شما شش نفر بيشتر نيستيد. وقتي يكي از شما نيست پنج تاي ديگر پشت سر او بد مي‌گويند و ناسزا نثارش مي‌كنند. شما با هم متحد باشيد كفايت مي‌كند. براي ملت‌ كرد هم خدا كريم است.
غروب موقع بازگشتن، خانم دكتر پرسيد:
ـ مستر نپال! به تو و هه‌ژار گفتم نبايد مشروب بخوريد. هيچ مشروب خورديد؟
ـ بله خانم! چگونه از اوامر تو عدول مي‌كنيم؟ حتي يك قطره هم نخورديم.
ـ هه‌ژار تو چطور؟
ـ چه عرض كنم؟ تنها دو بار در فلان مغازه با نپال آبجو خورديم.
نپال گفت: «ببخشيد خانم دكتر! من دروغ گفتم».
دكتر گفت: «به اين خاطر ابتدا از نپال پرسيدم كه ببينم آيا هندي‌ها دروغ مي‌گويند. مي‌دانستم «هه‌ژار» هيچوقت دروغ نمي‌گويد. فرقي هم نمي‌كرد اگر هر دو دروغ مي‌گفتيد باز هم مي‌دانستم چون آبجو فروش تأييد كرد كه شما آنجا رفته‌ايد».
«نپال» يك روز قطعه شعري از يك شاعر هندي كه در سن بيست سالگي به مرض سل مرده است. برايم خواند: «هزاران نفر به ديدن ما شب چهارده آمده‌اند. شاعران آن را به دلبران خود تشبيه مي‌كنند، ثروتمندان آرزو مي‌كنند هزاران سكه‌ي زر چون قرص ماه داشتند اما فقيران با ديدن لكه‌هاي ماه، به ياد نان‌هاي سوخته‌ي سفره‌هاشان مي‌افتند». يك روز در مقابل در آسايشگاه ايستاده بوديم كه يك زن نپالي جلو آمد و گفت:
« در روزنامه‌ات به زبان انگليسي فكر مي‌كني اما به زبان بنگالي مي‌نويسي». هردو خنديديم.
ـ نه، من جوك نگفتم. كسي كه از كودكي يك زبان خوانده باشد، انديشه و تفكرش نيز از همان زبان الهام خواهد گرفت.
نپال تأييد كرد و من برق از سرم پرسيد: چه چيز جالبي گفت. نويسندگان ما به به فارسي و عربي و تركي فكر مي‌كنند و به كردي مي‌نويسند. به همين خاطر نه مي فهميم و نه درك مي­كنيم و نه بر دل مي‌نشينند چون تنها ظاهر كردي دارند. درس بزرگي بود....
در روسيه از داروهاي گياهي و طبابت محلي براي درمان، بسياراستفاده مي‌كنند. حتي گاهي از طبيبان محلي براي تدريس در دانشگاهها هم استفاده مي‌شد. يك روز پس از شنا، عضلات كمرم گرفت. چند تكه مشمع روي پشتم گذاردند. پانزده دقيقه بعد حالم خوب شد. گفتند اين مشمع، آميخته به خردل است و «مشماي خردل» نام دارد.
مدتی بعد، نپال رفت و من تنها ماندم. چند روز تمام غصه مي‌خوردم و كاملاً افسرده شده بودم. صبح يك روز به اتاقم آمدند و گفتند: ميهمان داريد؟ وقتي رفتم «حمزه خسكناني» را ديدم. در تبريز، نويسنده‌ي آذربايجاني دوران پيشه‌وري بود. آنجا بسيار صميمي بوديم. چهارده سالي مي‌شد كه همديگر را نديد بوديم. براي استراحتي دو ماهه به آسايشگاه آمده و نام خانوادگیش «فتحي» بود. دوباره زنده شده بودم. قرار شد من و فتحي روزي دو ساعت در رودخانه قايق سواري كنيم كه ورزشي بسيار مفرح است. هر روز ابتدا من «بلم» خود را تحويل مي‌گرفتم و از كناره دور مي‌شدم. سپس فتحي مي‌آمد: «بلم من كجاست؟» و بلم بان مي‌گفت: «متأسفانه دير رسيدي تا با دوستت يك بلم تحويل بگيريد. او هم ناچار يك بلم تحويل مي‌گرفت و چند دقيقه بعد به هم مي‌رسيديم. هردوي ما بدن‌هاي پر مو داشتيم وسر تاپايمان مانند گوريل، پر از مو‌هاي سياه و پرپشت بود. مردان روسي معمولاً بي‌مو هستند. روزانه صدها زن و دختر به كنار ساحل مي‌آمدند و التماس مي‌كردند سوار شوند تا بدن ما را تماشا کنند.
تفريح بسيار مفرح روس‌ها صيد ماهي بود. شنبه و يك شنبه ده‌ها نفر از اهالي مسكو وديگر شهر‌ها به كنار اين رودخانه (كه به اندازه‌ي رود مهاباد بود) مي‌آمدند و در كنار يكديگر قلاب به آب مي انداختند. اگر كسي ماهي كوچكي مي‌گرفت، هلهله­ای برپا می­شد: گرفت، گرفت.
يك پيرمرد ريشو مانند ما بلم سواري مي‌كرد كه «فتحي» تعمداً به او نزديك و امواج را روي او مي‌پاشيد. او هم بناي فحش دادن را مي‌گذاشت و چون «فتحي» هم وارد بود، جواب مي‌داد. صحنه ي خنده آوري روي آب به وجود مي‌آمد. در روزهايي كه برف روي زمين نبود. پينگ پنگ و واليبال و شطرنج بازي مي‌كردند. اما بازي رايج درتمام فصول «دومينو» بود. اكثر مردان مهره‌هاي دومينو در بغل داشتند، انگار كه گلوله‌بند كاك احمد شيخ است. به محض آنكه چهار نفر مي‌شدند به بازي روي مي‌آوردند. وقتي گفتم دومينو نمي‌دانم گفتند مردي كه در روسيه زندگي مي‌كند نبايد دومينو بلد نباشد حتماً‌ بايد ياد بگيری. همان دوست قبرسي كه به خاطر ندانستن زبان هميشه همراهم بود، دومينو را عالي بازي مي‌كرد و همه را مي‌برد. نام او «ميخاييل» بود كه من «ميخايلوس» مي‌گفتم چون نام يوناني نمی­شود پسوند اوس نداشته باشد.
اکثر مردم سيگاري، سيگار «بيلوموركنال» مي‌كشيدند كه سيگار ارزان قيمتي بود. يكبار در ميخاييل سيگاري ديد كه عكس لايكا (سگ فضا نورد) روي آن بود و دو برابر «بيلومور» قیمت داشت. دو پاكت خريد. سيگاري بسيار بدمزه بود. پرسيد: «چطور است؟» گفتم: «توتون نيست مدفوع لايكاست كه در كاغذ پيچيده­اند». آنقدر خنديد كه روي برف‌ها دراز كشيد.
نزديك ما يك ديوار بلند طولاني وجود داشت كه سوي ديگر آن شهرك خلبانان بود. در تمام طول روز و شب، تمرين خلباني با هواپيما ادامه داشت. مشخصاً مكاني بسيار مهم بود چون تنها سران برخي كشورهاي كمونيستي را گاه به بازديد مي‌آوردند. اوايل، شبها با صداي هواپيما از خواب مي‌پريديم اما بالاخره عادت كرديم.
اين را هم بگويم تا از يادم نرفته است. وقتي به آسايشگاه آمدم يك شب، آن دو آذربايجاني كه يكي «مدحت» و يكي ديگر نامش را فراموش كرده‌ام به ديدن «فتحي» آمدند. «فتحي» هم به دنبالم آمد و گفت: «برايم ميوه آورده‌اند. برويم با هم بخوريم». از آسايشگاه بيرون رفتيم. من و مدحت از جلو مي‌رفتيم و آنها دنبالمان بودند. «فتحي»، «مدحت» را صدا كرد و گفت: «بيا كارت دارم». پچ پچ مي‌كردند. گوش‌هايم را تيز كردم. فتحي به مدحت گفت:
ـ هه‌ژار خيلي خر است تازه از عراق آمده و كمونيستي دو آتشه است. فكر مي­كند اينجا سرزمين مقدس و همه چيز متبرك است. تو به هواي او صحبت كن تا كم‌كم خودم متوجهش مي‌كنم.
ـ پدر سگ كي‌ خر است؟
ـ واقعيتش را بخواهي تو. اينجا هم مانند ساير نقاط دنياست. چرااين همه به به مي‌گويي؟
دختري از من پرسيد: فتحي ميگويد من فئودال‌زاده هستم و متروي روستاي ما در آذربايجان از متروي مسكو زيباتر است.
ـ فتحي چرا دروغ مي‌گويي؟
ـ اولين بار كه به مسكو آمدم طور ديگري دروغ مي‌گفتم تا به من احترام بگذارند. مي‌گفتم:
پدرم به خاطر كمونيسم كشت شد. خودم نيز ده سال در زندان شكنجه شدم و خانواده‌ام به خاطر گرسنگي مردند. با اين حرف‌ها دختران از من دوري مي‌گرفتند اما اكنون نانم تو روغن است.
حمزه تعريف مي‌كرد: «پدرم كربلايي فتح‌الله چوپاني از اهالي هشترود بود. نان شب نداشتيم. من هم كه درس خوانده بودم گفتم به تبريز مي‌روم و پول پيدا مي‌كنم. نويسنده‌ي روزنامه شدم. يك روز گفتند مردي ژنده پوش به ديدنت آمده است. پدرم بود».
ـ حمزه چه كار كردي؟
ـ مشتي روزنامه نشانش دادم.
روزنامه‌ها را روي سرم كوبيد و گفت:
ـ پدر سگ! اين پول است؟
بيست تومان پول به پدرم دادم.
ـ حمزه پسرم! اجازه بده ترا ببوسم.
به ياد سخنان شاعر عرب «ابوريشه» افتادم كه نوشته بود: «جواني دانشجو بودم. دوستانم از اشعارم تعريف مي‌كردند. بهترين شعرم را براي پدرم خواندم».
ـ پدر چطور بود؟
شعر را در جيبش گذاشت و چيزي نگفت: سپس براي خريد باقالي از خانه بيرون رفتيم. بعد از خوردن باقالي پدرم گفت: حساب ما چقدر است؟ فروشنده گفت: ميهمان خودم باشيد اما پدرم شعر را از جيب بيرون آورد و به جاي حساب به يارو داد. او هم که فكر كرده بود مسخره‌اش مي‌كنيم گفت:
ـ چرا مسخره مي‌كنيد قربان؟ اين به چه درد من مي‌خورد؟
پدرم رو به من كرد و گفت:
ـ پسرم بهترين شعرتو يك مشت باقالي هم نمي‌ارزد. خودت را با چه مشغول كرده‌اي؟
داستان «كريم ايوبي» را براي «فتحي» تعريف كردم. «ايوبي» يكشنبه به ديدنم آمد. «فتحي» هم از آن سوي آمد و با تعظيم و تكريم گفت: «استاد استاد». كريم عشق مي‌كرد. فتحي پرسيد:
ـ جناب دكتر نمي‌فرماييد زبان شناسي چيست؟
ـ علم شناخت فلان مادرت است.
ـ بله بله خوب فهميدم
روزي هنگام گشتن در جنگل، به يك گورستان رسيديم. يكي از خانم‌ها عكس زني را روي گور به ديگري نشان داد و گفت:
ـ اين زن هم سن و سال من بوده است.
ـ سپس رو به من كرد و گفت:
ـ تو به خدا اعتقاد داري؟
ـ بله
ـ فكر مي‌كني زندگي پس از مرگ هم وجود دارد؟
ـ بله
ـ اما من باور نمي‌كنم. كداميك بهتر است؟
ـ اعتقاد من، چون من به زندگي و زنده ماندن امیدوارم اما تو نااميد هستي.
ـ اما اعتقاد من بهتر است چون فكر مي‌كنم تنها يك بار به دنيا مي‌آيم و يكبار مي‌ميرم و اين به من انگيزه مي‌دهد كه از زندگي خود به بهترين وجه ممكن استفاده كنم ولي تو دل به آن دنيا خوش مي‌كني و از درك زيبايي‌هاي اين جهان باز مي‌ماني.
ـ خب هر كس به دين خود.
یک نکته برايم خیلی عجيب بود: حتي روشنفكران روس هم نسبت به عطسه حساس بودند و به شگون آن اهميت مي‌دادند. يك روز در جنگل يك مرغ سليمان آواز مي‌خواند و دوست روسي من با انگشت مي‌شمرد. پرسيدم:
ـ چه چيز را مي‌شمري؟
ـ اين مرغ سيزده بار خواند يعني اينكه من تا سيزده سال ديگر زنده خواهم بود.
از راديو شنيديم كه «شواف» و چند افسر ديگر به تحريك «ناصر»، عليه «قاسم» كودتا كرده‌اند اما كودتا شكست خورده است. روزنامه‌هاي مسكو نوشتند:
«بارزاني غايله‌ي شواف را سركوب كرد».
شيوعي‌ها دست به كار شده و در موصل دادگاه خلق تشكيل داده بودند.
دادستان اين دادگاه پرولتري مردي به نام «عبدالرحمن قصاب» بود. صدها نفر از اهالي موصل را تنها پس از دو دقيقه محاكمه به تيرهاي برق بسته بودند. در كركوك نيز به راه افتاده و با ديدن كردها و تركمن‌ها، يا آنها را بازداشت و يا كتك­کاری مفصلي کرده بودند. به عنوان مثال: دو پاي يك محكوم را به دو جيپ بسته و با راندن جيپ به جهات مخالف، دو شقه‌اش كرده بودند. ديگر كارد به استخوان قاسم رسيده و عده‌اي از عوامل اين جنايات را بازداشت كرده بود. «جلال بيتوشي» نامه‌اي از برلين برايم فرستاد كه دستخط «جودت ملا محمد» خطاب به «بيتوشي» بود:
.... جلال! نمي‌داني چقدر لذت مي‌برديم. در موصل هر كس را مي‌ديديم كه رفيق حزب نيست با مشت و لگد به جانش مي‌افتاديم، چوب­كاريش مي‌كرديم و به محكمه مي‌سپرديم. محكمه هم بلافاصله حكم چوبكاري و شلاق او را صادر مي‌كرد. به سر مباركت قسم! آنقدر مرتجعان را با اردنگي زده‌ام كه حالاحالاها پاهايم درد مي‌كند...
يك دختر زيبا و نازدار كه معمولاً‌ همراه «عسكرالعيبي» بود يك روز به من گفت:
- من‌ مي‌خواهم با عسكر به بغداد بروم اما عصباني مي‌شود و اجازه نمي‌دهد. تو چيزي به او بگو.
ـ عسكر اين دختر از سر آبا و اجدادت هم زياد است. چرا باخودت به بغداد نمي‌بري؟
ـ برادر! دلم به حالش مي‌سوزد. من در بغداد زاغه‌نشين هستم. اين دختر حمام مي‌خواهد، آب پاك مي‌خواهد، به سينما مي‌رود. همين كه زندگي مرا ببيند دق مي‌كند.
گفتم: «آفرين به وجدانت...» پس از بازگشت به بغداد، چند ماهي نگذشته بود كه دوستي نزدم آمد و گفت:
ـ عسكر گله‌مند است كه چرا عليرغم دعوتی به عروسي او نرفته‌اي؟
ـ كارتی برایم نیامده است.نديده‌ام. دعوتي چي؟
ـ خبر نداري. خانه‌اي مجلل در محله‌ي وزيره خريده و ازدواج كرده است. در هتل بغداد از پانصد نفر پذیرایی کرده است.
ـ آخر او مي‌گفت زاغه‌نشين است و پولي در بساط ندارد.
ـ بله آن موقع‌ها كه زاغه‌نشين و كارگر ساده‌ي دخانيات بود، در مسكو مورد توجه ارباب فن قرار گرفت و به بزرگي رسيد. اكنون به او «استاد عسكر» مي‌گفتند. احساس مي‌كردم روس‌ها ميانه‌ي خوش با نژاد زرد ندارند. اگر فيلم چيني پخش مي‌شد، هيچكس به ديدن آن نمي‌رفت. تنها چهار چيني و يك زن ژاپني و يك ويتنامي ساكن آسايشگاه، گاه به ديدن فيلم‌هاي چيني مي‌رفتند. در ميان اين دوستان نژاد زرد، چيني‌ها هر چند به استراحت آمده بودند اما هميشه در حال مطالعه بودند. ويتنامي هم كه كمي عكاسي مي‌دانست همراه من شده و از اهالي آسايشگاه عكس مي‌گرفتيم. از عكس‌هايي كه همكار ويتنامي مي‌‌گرفت زياد راضي نبودند.
فتحي مي‌گفت در مورد بابك خرم‌الدين مقاله‌اي نوشتم كه چاپ شد. اكنون مي‌خواهم مطلبي بدان اضافه كنم كه تجديد چاپ شود. كاروان «تبيز» به كردستان از چند مسير مي‌گذرد؟
چند مسير را به او گفتم و نوشت.
ـ چقدر نامهاي «گه‌نه‌دار»، «ئافان»، «دوله‌سيريان»، و... سخت تلفظ مي‌شود.
كتاب تجديد چاپ شد.
«دكتر رحمان حاجي باغر» نامه‌ای رسمي ا زسوي «ولوشين» عضو كميته‌ي مركز حزب كمونيست روسيه و كارشناس امور خاورميانه بدين مضمون آورد:
خواهشمند است مقاله‌اي در مورد اوضاع عراق براي ما تهيه فرماييد.
مقاله رابه كردي نوشتم.
ـ خب دكتر ! حالا به روسي ترجمه كن.
ـ كردي نمي‌دانم. اي كاش فارسي بود.
به فارسي نوشتم.
ـ به خدا روسي هم نمي‌دانم.
سلماسي ترجمه مي‌كرد و در مجله­ی «ادبيات زندگي» چاپ شد. چهار هزار روبل به عنوان حق كتابت دريافت كردم اما ذيل نام نويسنده، نوشته شده بود: ولوشين.
كتابهاي روسي بسياري كه به عربي ترجمه شده بود را برايم مي‌آوردند. در ميان آنها به كتاب اشعار «ماكايوفسكي»، برخورد كردم كه به هيچ عنوان كيفيت نداشت. ترجمه‌ي فارسي كتاب را هم كه مطالعه كردم چيز خاصي نداشت:
خدايا چرا اعتبار اسمي اين مرد از گوگول و گوركي و چخوف و... بيشتر است. شايد به اين خاطر كه هميشه گفته بود: من يك جوان كمونيست هستم، آوازه‌ي او به عرش رسيده بود. شايد هم من از درك نوشته‌هاي او عاجز بودم، نمي‌دانم...
يك روز دو مرد با دوربين و ضبط صوت سر رسيدند:
ـ عيد اكتبر است. چيزي بگوييد كه از راديو پخش شود.
ـ بايد شعري بنويسيم. فردا بياييد.
فردا صبح آمدند.
ـ شعرم كردي است.
ـ تو فارسي ياعربي نمي‌داني؟
ـ در فارسي ملوان و در عربي بي‌همتا هستم.
ـ پس چون در راديو مسكو بخش كردي نداريم به عربي ترجمه كن.
ـ من كرد هستم. اگر به كردي مي‌خواهيد در خدمت هستم اگر نه، بفرماييد بيرون.
هر چه اصرار كردند تأثير نكرد. دو روز بعد بازگشتند.
ـ باشد به كردي بگو
ـ مقدمه‌اي هم نوشته‌ام تا متوجه شعر شوند.
ـ آن را هم بگوييد.
شب از راديو پخش شد و تازه متوجه شدم چرا طالباني به زبان عربي مصاحبه كرده بود. براي جشن سالروز كودتا به سفارت عراق دعوت شدم. با لباس كردي رفتيم.
لباس كردي جادو مي‌كند. تمام خبرنگاران و عكاس دوره‌ام كرد بود و عكس مي‌گرفتند و مصاحبه مي‌كردند. سفير عراق گفت: «سفير واقعي عراق تو بودي كه كشورم را بهتر از من به مردم شوروي شناساندي». در اين مراسم پسري عراقي به نام «محمد فرج» را ديدم كه از كمونيست‌هاي دو آتشه بود و با شنيدن نام كرد و كردستان جفتك مي‌پراند. نزديكم آمد اما رويم را برگرداندم. با حالتي افسرده در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «هه‌ژار! درست است كه من ضد ملت خودم بودم اما هميشه دلم براي كرد و كردستان مي‌تپد».
ـ دوست من ! تو الان سرخوشي. فردا يادت مي‌رود كه از دلسوزي براي ملت خود گفته‌اي...
هشت ماه در«گيرتسن» زندگي آرامي داشتم. پس از آن به مسكو آمدم و به حساب نويسندگان، در هتل «متروپل» اقامت گزيدم. يك روز به دفتر اتحاديه‌ي نويسندگان رفتم. رئيس اتحاديه مدويدوف نام داشت و سي‌سال بيشتر به نظر نمي‌رسيد. پسري بسيار خوش رو و فوق‌العاده زيرك بود. «نينا» دختري كه نخستين بار در فرودگاه ديدم نيز آنجا بود و «تورسون زاده» شاعر پرآوازه‌ي تاجيك هم بسيار احترامم كرد.
گفت: «من كردها را هميشه دوست داشته‌ام و اكنون نيز به آنها علاقه­مندم. چند وقت پيش هم به عراق سفر كردم و به تازگي بازگشته‌ام».
پرسيدم: «ميرزا مي‌دانم كردها را بسيار دوست داري اما چطور شد به بصره رفتي ولي به سليمانيه و اربيل نرفتي؟ در بغداد هيچ يك از نويسندگان و شاعران كرد را ملاقات نكردي. ظاهراً شيوعي‌ها اجازه ندادند كردهاي محبوب را ببيني. مشروب و رقص بغداد از ملاقات كردها خوش­طعم­تر بود...
گفت: اين یک توهين است. بايد عذرخواهي كني.
«مدويدوف» از نينا پرسيد:
ـ چه مي‌گويند؟
ـ نمي‌دانم فارسي صحبت مي‌كنند.
موضوع را به زبان عربي براي «نينا» توضيح دادم. مدويدوف گفت: «تورسون زاده»! تو بايد معذرت خواهي كني. يا اصلاً‌ نمي‌گفتي كردها را دوست داري يا بايد نزد آنها مي‌رفتي. حق با «هه‌ژار» است.
در همان مجلس يكي پرسيد:
ـ تو كمونيستي ؟
ـ نخير من ناسيوناليست هستم.
مدويدوف گفت: «هه‌ژار ناسيوناليست از خيلي از ماها كمونيست‌تر است. اشعار او سرشار از فرياد توده‌ها است. شولوخف هم اگر چه كمونيست نيست اما انسان شريفي است».
چند بار ديگر هم مدويدوف را ديدم. يكبار پرسيد:
ـ به بازار رفتي؟ چگونه جايي است؟
ـ گراني بيداد مي‌كند.
ـ يعني هست اما گران است. در زمان جنگ و تا دو سال پس از آن نيز پول داشتيم اما كالايي نبود كه خریداری کنیم اما اكنون هست ولی گران است. با سهميه‌ي كوپني كه داشتم دو جفت جوراب گرفتم و در بازار سياه فروختم اما بعداً به گناه خود اقرار كردم.
يكبار پرسيدم: «تو آدم بسيار زيركي هستي». خنديد و گفت: «امتحان كلاس ششم ابتدايي برگزار شد و فراش مدرسه گفت: هر كس كارنامه مي‌خواهد بايد دو روبل به عنوان هديه بدهد. با هزار بدبختي دو روبل از پدرم گرفتم اما هنگامي كه كارنامه را گرفتم از آخر اول شده بودم. يك جفت سيلي جانانه از پدرم بابت دو روبل پولي كه هدر رفته بود نوش جان كردم. من در مدرسه، دانش‌آموزي بسيار تنبل بودم».
يك زن نويسنده‌ي يهودي اشعار مرا به روسي ترجمه مي‌كرد و مصطفي سلماسی هم او را ياري مي‌داد. به جرأت مي‌گويم نصف بودجه‌ي شوروي، صرف ادبيات و فرهنگ و تئأتر مي‌شد. سركيسه باز بود... براي هر خط نوشته (هر بيت، يك خط محاسبه مي‌شد) يا ترجمه‌ي آن، چهارده روبل پرداخت مي‌شد. من گنجي به هم زده و حدود شصت هزار روبل كاسب شده بودم. مي‌خواستم چاپخانه بخرم اما گفتند محصولات صادراتي رابه روبل نمي‌فروشند. سرانجام مقرر شد معادل شصت هزار روبل، هزار دلار، آن هم تحويل در بغداد، برايم عوض كنند.
با اين همه پول چكار كنم؟ شروع به دعوت از ميهمانان و گرفتن مجلس كردم.
يكبار «مدويدوف» و همسرش رابه خانه دعوت و هزار و دويست روبل هزينه كردم. مرتباً ميهماني مي‌دادم. ميزبانان از من براي بازديد از كارخانجات صنعتي دعوت كردند. دعوت-ها را نپذيرفتم و از آنها خواستم مرا به بازديد مراكز هنري، موزه‌ها و اماكن باستاني ببرند. بسياري از موزه‌هاي مسكو را گشتم و بسيار آموختم.
در اداره‌ي روزنامه‌ي «پراودا» از من خواسته شد مقاله اي درباره‌ي صلح بنويسم:
در مصر باستان كه صنعت در شهر‌ها توسعه يافته و كشاورزان و ماهي‌گيران براي كاگري به شهر‌ها مي‌آمدند، توليد گندم و ماهي رو به كاستي نهاد. كاهنان شروع به چاره‌انديشي كردند: «اي مردم شما نمي‌دانيد دنيا روي پشت گاو و ماهي است. اگر گندم و ماهي توليد نكنيد دنيا به هم خواهد ريخت و مردم از گرسنگي تلف خواهند شد». كارشناسان نيز مي‌گويند:
«سربازي كه در جبهه‌ي جنگ است، محصول كار يازده كارگر را مصرف مي كند اين يازده نفر به اضافه‌ي خود كارگر، دوازده نفر خواهند شد و سهم كار فعال را از بين خواهند برد...» پس از آن، از عظمت صلح و ويراني جنگ، جمله پردازي‌ها كردم. مقاله‌اي در روزنامه چاپ شد. به اداره‌ دعوت شدم. سردبير گفت: «تلفن و تلگراف بسياري به ما شده است با اين مضمون كه مدتهاست مقاله‌اي با اين تأثير در روزنامه چاپ نشده است. شما نويسنده‌ي بزرگي هستيد». گفتم: «اشتباه نكن. من اين مقاله را به خاطر نفس آن نوشته‌ام اما بسياري از رفقا به خاطر پول و به خاطر افكار ديگران فكر مي‌كنند و مي‌نويسند. آنها تنها به فكر پركردن جيب و راضي كردن سفارش ‌دهنده هستند. به عنوان مثال، يك كتاب چهارصد صفحه‌اي به زبان عربي خوانده‌ام كه ترجمه‌ي يك داستان روسي به نام «ساحل روشنايي» است. تمام موضوع كتاب صحبت از يك آدم بي‌كله است كه كلخوزي را به كلخوزي ديگر فروخته و سپس باز ستانده است. اگر من ترجمه مي‌كردم يك صفحه‌اي تمام مي‌شد».
برايم روشن بود كه گفته‌هايم را احمقانه تلقي كرد اما در پايان گفت: «خواهش مي‌كنيم باز هم براي روزنامه‌ي ما مطلب بنويسيد».
پرسيدم: «من در آخر مقاله نوشته بودم: هه‌ژار شاعر كرد، اما شما نوشته‌ايد: هه‌ژار شاعر عراقي، يعني چه؟»
ـ فكر كرديم اينطوري دوست داريد.
ـ استاد گرامي! اگر من به بازار بروم و به جاي سفارش شما جهت خريد هندوانه، سنجد بخرم و سپس بگويم فكر مي‌كردم سنجد بيشتر دوست داريد، چكار مي‌كرديد؟ نخير شما تعمداً نام كرد را حذف كرده‌ايد و من ديگر براي شما مطلبی نخواهم نوشت.
به همراه «سلماسي» و «نينا يهودي»، مترجم اشعارم به ديدن «ناظم حكمت» رفتيم. مردي چهارشانه و بلند بالا با موهاي بلوند و چشمان روشن و بسيار شيرين گفتار بود. روي تخت دراز كشيده بود. ناراحتي قلبي داشت و نمي‌بايست زياد بنشيند. گفتم: «بسيار متأسفم. قلبي بيمار است كه گوشه‌اي از آن متعلق به كردهاست».
گفت: «يا هو! اين جمله شاعرانه است... كرد در گوشه‌ي قلبم نيست بلكه در میان آن نشسته است. من دوران كودكي را در خانواده‌ي «بدرخانيان» گذرانده‌ام و از سينه‌ي كردها شير خورده‌ام. خود را از تو كردتر مي‌دانم... مردم در عراق و ساير مناطق چه نظري در مورد من دارند؟»
ـ همه از دور عاشق كلامت هستند و قلباً دوستت دارند اما كمونيست هاي عراقي و سوريه به خاطر دفاع شما از كردها، هميشه اظهار نارضايتي مي‌كنند.
ـ چه مي‌گويند؟
ـ چه عرض كنم؟ مي‌گويند امان از اين دايه ناظم حكمت...
ـ اين ها خرند. به نظر من هر كس با هر امكاني كه در اختيار دارد بايد به ياري اين ملت ستم­ديده بشتابد. كسي كه اين كار را نكند انسان نيست. حرف‌هايت مرا دلگرم كرد خوش خبر باشي...
دو زن خدمتكارش بودند. گفت: «تا عصرانه نخوريد اجازه نمي‌دهم برويد. پس از آن موزه‌ام را نشانت خواهم داد». از تمام چيزهايي كه برايش هديه آورده بودند موزه‌اي كوچك براي خود ساخته بود.
گفتم: «استاد شما كه مي‌فرماييد كردها را دوست دارم چرا اشياء كردانه نداريد؟»
ـ آخ چقدر عجولي هه­ژار؟ حالا بيا.
روي يك تكه مخمل سبز، يك جفت گيوه‌ي اورامي، چند تا قاشق و بشقاب چوبي و چند كاسه‌ي گلي چيده شده و در كنار آن نوشته شده بود: هديه­ی برادران كرد.
گفت: «شنيده‌ام كمونيست‌هاي سوريه، يكي از مقالات مرا ترجمه و نام كرد و كردستان را از آن حذف كرده‌اند...».
عكسي به يادگار از خود به همراه چند قاشق و يك گلدان بسيار زيبا كه كاري از آمريكاي لاتين بود به من هديه كرد. اين هديه‌هاي بسيار عزيز را بعدها بعثيان به تاراج بردند. داشتيم مي‌رفتيم كه گفت:
ـ دو نمايشنامه‌ام در مسكو اكران شده‌اند. چند بليت مي‌خواهي؟
نينا گفت: «دوازده تا»
گفتم:
ـ استاد! اين دختر يهودي مي‌خواهد آنها را در بازار سياه بفروشد. سه تا بليت بيشتر نمي‌خواهيم.
ـ نه همان دوازده تا سهم شما.
به خاني تلفن كرد: «خوبي؟ مي‌بوسمت. دوازده بليت به نام هه‌ژار بفرست». و رو به من گفت:
ـ با زنان اينطوري صحبت نكن. البته تو از من شيطان‌تري و مي‌داني چگونه ناز بكشي.
قرار شد به لنينگراد بروم. بسياري از دوستان و رفقا براي بدرقه‌ام آمده بودند. قطار ساعت دو بعد از نصف شب حركت مي‌كرد. گفتند براي سه روز سفر، اين چمدان سنگين را كجا مي‌بري؟ كاش يك چمدان سبك با خود مي‌بردي.
ـ آخر ندارم.
«كولوزي‌شرو» اشاره كرد كه يك چمدان كوچك دارد به سرعت رفت و چمدان‌ را با خودش آورد. به ايستگاه رفتيم. مردي به نام آقاي «قيامي» هفتاد و پنج ساله از وزراي سابق كابينه‌ي ايران كه از دوستان نزديك بارزاني بود براي بدرقه‌ام به ايستگاه آمده بود.
ـ آقاي قيامي شرمنده‌ام كردي.
ـ نه، تو دوست بارزاني هستي. لازم بود بيايم.
«دكتر سلطان اطميشي» بارها آمد و از من خواست مجدداً از «قيامي» تشكر كنم. من هم به «گاله» و خواهرش كه دو دختر هم آسايشگاهي بودند گفتم به جاي من تشكر كنند. آنها هم به سراغ قيامي رفتند و گفتند: «به خاطر زحمتي كه كشيده‌ايد ما امشب به خانه‌ي‌شما مي‌آييم و در كنارتان خواهيم بود». قيامي هم گفت: «سپاسگزارم، اما مي‌دانم اگر جوان بودم هرگز نمي‌آمديد».
حوله و وسايل اصلاح در ساك، همراه علي‌اف مترجم دريك واگن نشستيم و طلوع خورشيد به ايستگاه لنينگراد رسيديم. بسياري از نويسندگان لنينگراد به استقبال شاعر كرد آمده بودند. يكي از آنها وارد واگن شد و گفت:
ـ چمدانت كجاست؟
ـ ساك را به دستش دادم. شروع به خنديدن كرد و ديگران هم با او خنديدند. چمدان كوچك من يك كيف زنانه بود.
«دكتر كريم ايوبي» سر رسيد. گفتم: «زود باش كيف را براي خانمت ببر كه آبرويمان رفت». چند روز در لنينگراد بودم. پيش از ظهر يكي از روزها به موزه‌ي «آرميتاژ» رفتم، موزه‌اي كه براي بازديد كامل، حداقل يك ماه فرصت مي‌خواهد. صدها تابلو بر ديوارهاي موزه نقش بسته است. يكي از آنها تابلوي «يوسف نجار» پدرخوانده‌ي مسيح بود که در حال نجاري است و مسيح، ده دوازده ساله، شمعي در مقابل او گرفته است. معصوميت چهره‌ي مسيح در تابلو شگفت‌زده‌ام كرده بود. چند بار رفتم و دگر بار بازگشتم تا عظمت اين تابلو را بيشتر درك كنم. راهنما گفت: موزه چهارصد اتاق دارد. صدها مجسمه و تنديس در لبه‌ي‌ بام جاي گرفته بود. فكر مي‌كردم يك پادشاه و همسر و پسرش، اين همه اتاق را براي چه مي‌خواسته‌اند؟ به مسجد لنينگراد كه مسجدي بسيار زيبا و بزرگ بود رفتم. ملايي گردن كلفت جلو آمد و پس از احوال پرسي گفت: «الحمدالله نماز خواندن در اينجا آزاد است». به مترجم گفتم: «احتمالاً نماز خواندن مجاز نيست چون گفتن اين جمله از سوي يك ملاي مسلمان، آنهم در مسجد طبيعي نيست». مترجم گفت: «بله شايد راست مي‌گوييد».
قرآني يك صفحه‌اي ديدم. ملا كه «عبدالبار» نام داشت گفت: «اين هديه‌ي «جميل روژبه‌ياني» است. سلام مرا به او برسان و خودت هم وقتي به بغداد بازگشتي نام مرا در مجله‌ي آداب اسلامي بنويس».
نكته‌اي كه توجه مرا به خود جلب كرد آن بود كه در برابر دستشويي‌هاي مسجد به خط تركي و عربي نوشته شده بود:
زنانه مردانه. نمي‌دانستم چرا به روسي نوشته نشده است؟
پس از آنكه به بغداد بازگشتم يك روز «ملا جميل روژبه‌ياني» در منزل «ملا مصطفي» پرسيد: به لنينگراد رفتي؟ در مسجد، «ملاعبدالبار» را ديدي؟ خوب بود؟ گفتم: «آن بي‌ناموس مي‌گفت فلان كار را با ملاجميل كرده‌ام». گفت: «فلان فلان شده تو چرا اينجا از اين حرف‌ها مي‌زني؟ مگر من فلان كار را با او كرده باشم». ملامصطفي بسيار خنديد.
به ديدن كليساي «ياكوباسكي گورور» رفتم كه يك گوي متحرك در آنجاست و حركت زمين را نشان مي‌دهد. به ديدن خانه­ی «پوشكين» هم رفتم كه متأسفانه آلماني‌ها خانه را اذيت كرده بودند. مكانهاي ديگري هم بود كه به دست آلماني‌ها خراب شده بود. آلماني‌ها به نظرم مانند اعراب مي‌مانستند كه ضد فرهنگ و هنرند.... به اپراي «هفت پيكر نظامي» رفتيم كه رهبر اركستر آن، موزيسين بزرگ آذري «قره ‌قره‌يوف» بود. روس‌ها براي گوش دادن به موسيقي مانند صوفي‌هاي ما در هنگام استماع قرآن هستند. در فاصله‌ي پخش اپرا، يك لحظه با «علي‌اف»، درگوشي حرف زدم. از چندين جا صداي هيس و ساكت بلند شد. به بحش کردی مركز شرق شناسي لنينگراد رفتم و «اوربيلي» این مرد بزرگوار را كه به فرمان او، خروشچف مجوز تأسيس آموزشگاه آن را صادر كرده بود ملاقات كردم. در بخش كردي مركز، زبان كردي تدريس و كتاب‌هاي كردي نيز در اين مركز چاپ مي‌شد.
وقتي متوجه شد «مه‌م وزين» را به سوراني برگردانده‌ام بسيار خوشحال شد. «اوربيلي» از شرق شناسان بسيار بزرگ شوروي بود كه از دل و جان، «احمدخاني» و «نظامي گنجوي» را دوست مي‌داشت. گفته مي‌شد يك روز در دوران جنگ، هنگامي كه در سالن اجتماعات يك آمفي‌تئأتر، درباره‌ي «نظامي» سخن مي‌گفته است سالن مزبور توسط جنگنده‌هاي آلماني بمباران و قسمتي از سقف سالن فرو ريخته است. مردم هراسان كه در حال رفتن به سوي خروجی­های اضطراري بوده‌اند با فرمان او بر جاهاي خود ميخكوب شده‌اند:
«دارم درباره‌ي نظامي سخن مي‌گويم. بايد از نظامي شرم كرد. شما چگونه مجلس را ترك مي‌كنيد؟» و همه به جاهاي خود بازگشته‌اند.
«قناتي كورديف» هم يكي از استادان آموزشگاه بود كه شاگردان كرد بسياري پرورانده بود. با خانم «سيدارودينكو» كه «مه‌م و زين» و بيت «شيخ صنعان» و چند كتاب ديگر را به زبان روسي ترجمه كرده بود آشنا شدم. مادر اين بانو، ارمني و پدرش گرجي بود و كرمانجي را چون اهالي «بوتان» و فارسي را هم بسيار روان صحبت مي‌كرد. خواهش كرد چند روزي در كنار او بمانم و ديوان شيخ صنعان را كه خطي بسيار ناخوانا داشت با او بازخواني كنم. چون نمي‌توانستم زياد آنجا بمانم قرار شد دعوتنامه‌اي براي او بفرستم و در مسكو يكديگر را ملاقات کنیم. «دكتر كريم ايوبي» هم در همان آموزشگاه، زبان شناسي خوانده بود و همسرش به زبان فارسي تسلط داشت. به مسكو بازگشتم.
يك روز «ولوشين» كه پيش از اين در مورد او گفتم- به همراه «سلماسي» به عنوان مترجم، براي پرسيدن سئوالاتي چند نزد من آمدند.
ـ راديو كردي ايران را در كردستان گوش مي‌دهيد؟
ـ راستش را بخواهيد تنها يك نفر در سراسر كردستان زبان، آن را متوجه مي‌شود كه اكنون در كردستان نيست و آن، هم من هستم.
ـ در ميان لهجه‌هاي كردي، بيشترين گويش‌ها متعلق به كدام لهجه است؟
ـ ابتدا كرمانجي بعد سوراني.
ـ نه‌! يكي از لهجه‌ها بيشتر است.
ـ جناب! من بهتر مي‌دانم.
نام لهجه‌ي مورد نظرش را فراموش كرده و مداوماً فكر مي‌كرد.
ـ چرا يادم رفته است؟
ـ مي‌دانم منظور شما «زازا» است.
ـ درست است «زازا»
ـ دوست من! متأسفانه شما را به اشتباه برده‌اند. زازا‌ها بسيار كم هستند. عراقي‌ها هر كسي را كه سوراني نباشد «باديني» يا «زازوكي» يا «زازا» خطاب مي‌كنند.
و ادامه دادم:
ـ روزنامه‌ حزب شيوعي عراق مربوط به شماست و مخارج آن را شما تأمين مي‌كنيد، اما روزنامه‌ي «خه‌بات» كه ارگان حزب پارتي است روزانه دو برابر شيوعي‌ها در موردكمونيسم، و شوروي و چين كمونيست، خبر چاپ مي كند اما راديو مسكو شبها تنها از مطالب «اتحاد الشعب»، ياد مي‌كند. چرا از «خه‌بات» چيزي پخش نمي‌كنيد؟
ـ خه‌بات؟ ابراهيم اخمد؟ نه نه.
و سرش را به علامت نفي تكان مي‌داد.
پس از اين ملاقات، عريضه‌اي بلند بالا به عنوان هيأت مركزي كرملين نوشته و به هزار و يك دليل نشان دادم كه اگر راديو مسكو، بخش كردي خود را تأسيس كند چه منافعي براي شوروي خواهد داشت و پس از آن، هر كرد ديگري هم كه به مسكو مي‌آمد وادارش مي‌كردم عريضه‌اي با همين هدف به كرملين بنويسد... اما گوش هيچكس بدهكار نبود...
دو دوست نزد من آمدند:
ـ در دايره‌المعارف شوروي از «هه‌ژار» و «جگرخوين» به عنوان دو شاعر كرد ياد شده است.
از «گوران» هم پرسيده‌ايم جز خودش، چه كسي ديگر را به عنوان شاعر يا اديب در كردستان مي‌شناسد چون اين دايره‌المعارف ده سال يكبار چاپ مي‌شود. او گفته است: بگويند فقط من هستم.
گفتم: «ايشان شايد متوجه نشده‌اند و گرنه بزرگان بسياري هستند كه بايد تصوير آنها بر روي جلد اين كتاب ثبت مي شد. كساني چون خاني و جزيري و نالي و مولوي. من برايتان مي‌نويسم. نام هفتاد و يك شاعر و نويسنده‌ي كرد را نوشتم. پس از چند روز آمدند و گفتند: «دكتر كريم ايوبي مي‌گويد معلوم نيست اين اسامي درست باشند دليل و سند مي‌خواهد».
ـ بله درست مي‌گويند. در مسكو دليل از كجا بياورم. پغاز درخت، درخت را مي‌شكافد. كريم ايوبي پايان نامه‌ي دكترا را در موضوع اشعار «هه‌ژار» نوشته بود. مي‌بايست براي نوشته‌هايم دليل بخواهد!!! يك روز در آسايشگاه نامه‌اي دريافت كردم: «په‌روعه» به چه مي‌گويند؟ اگر كردي است مربوط به كدام لهجه و كدام منطقه است؟
ـ نمي‌دانم. تو آن شعر را برايم بنويس كه اين واژه در آن است.
بيت اين بود: «تووتن و په‌ر و عه‌تر و بون». نوشتم: دوست من تو اول فرق بو و تر (گوز) را درياب بعد من معناي «په‌روعه» را مي‌گويم.
«كريم ايوبي» مرا به آموزشگاه عربي در مسكو برد و گفت: «آنجا بايد عربي صحبت كني. من گفته‌ام تو عرب هستي. شرمنده‌ام نكني». استاد بزرگ درس عربي، «سلطانف» بود. دست در دستم گذارد و «اخلاً و سخلاً‌»، خوش آمد گفت. به خاطر كريم به زبان عربي قرآني، نطق و فصيحي ارائه كردم. همه به علامت تصديق سر تكان مي‌دادند. در پايان بسيار تشويق كردند و سپس از كريم خواستند كه مطلب را به زبان روسي ترجمه كند چون چیزی نفهميده‌اند. «كريم» هم گفت: «من هم عربي نمي‌دانم». ناچار اين بار من به كردي و ايوبي به روسي مطالب را از نو گفتيم.
به موزه‌ي «پتركبير» رفتم. پيكر پتركبير را در زيباترين مكان در ساحل رود «نيوا» ديدم. در چند جاي ديگر هم پيكره‌ي «كاترين» را ديدم كه با حرمت تمام، از آنها پاسداري مي‌شد. شيوعي‌هاي خودمان را به ياد مي‌آوردم كه چگونه مجسمه‌ي بزرگان كرد را يكي ‌يكي مي‌شكستند و نابود مي‌كردند.
شيوه‌ي زندگي
شايد هزاران كتاب و مقاله در مورد شيوه‌ي زندگي در شوروي نوشته شده باشد كه نويسندگان آن، خبرنگاران روزنامه‌هاي معتبر جهان يا دانشمندان و جمعيت شناسان معتبر بوده‌اند. در اينجا همچنان كه پيش از اين نيز گفتم من چيزي راجع به ماركسيسم و فلسفه‌ي آن نمي‌دانم اما آنچه را ديده‌ام توصيف و از تحليل آن پرهيز مي‌كنم.
به مثابه آنچه در ايران و عراق در مورد شركت اتوبوسراني خط واحد اعمال مي‌شود، تمامي ابزارهاي مالكيت در شوروي، دولتی است، عوايد كار به دولت اختصاص مي‌يابد و دولت هم در ازاي آن، حقوقي به شهروندان پرداخت مي‌كند. برخي كارمندان دولت پانصد روبل و برخي ا زپنجاه دلار به بالا هم به عنوان دستمزد و حقوق ماهيانه دريافت مي‌كنند. نمي‌دانم دانشمندان هسته‌اي شوروي چقدر دريافت مي‌كردند اما برخي نويسندگان سالانه تا يك ميليون روبل حقوق و مزايا مي‌گرفتند.
نويسندگان براي چاپ اول يك كتاب، مبلغی و براي چاپ­هاي بعدي نصف قيمت پشت جلد كتاب را دريافت مي‌كردند. بنابراين اگر چه طبقه‌ي ثروتمند دوران «نيكولا» از ميان رفته بود اماطبقه‌اي ديگر با ثروت زياد جايگزين شده بود يا اين تفاوت كه هيچكس طبق قانون نمي‌توانست ديگري را به كار بی­مزد گرفته يا اصطلاحاً او را استثمار كند. كسي كه حقوق و مزاياي بسيار داشت تنها مي‌توانست اسباب و آلات مجلل و خانه‌ي زيبا خريداري كند، خوب بخورد و خوب هم زندگي كند.
دولت به عنوان مالك عمومي بر همه چيز نظارت داشت و بهاي كالاها را تعيين مي‌كرد. گردش پول هم به طور كامل در اختيار دولت بود و مواد اوليه‌ي زندگي چون خوراك و پوشاك، بسيار ارزان اما كالاهاي لوكس و تجملي بسيار گران بود. ماشين «مسكوويچ» كه در بغداد شانزده هزار روبل فروخته مي‌شد، در شوري پنجاه هزار روبل قيمت گذاري شده بود. كار يدي ارزان و كار غير يدي گران قيمت بود. پزشك هفتصد و پنجاه، مهندس كشاورزي هزار و صد و كارگر صنعتي كارخانه، دو هزار و سيصد روبل پاداش ماهيانه مي‌گرفتند اما شاعر و نويسنده و هنرمند و هنرپيشه‌ي تئأتر و سينما، مبالغ كلاني به عنوان دستمزد دريافت مي‌داشتند. گفته مي‌شد اعضاي حزب از مردم عادي مرفه‌تر زندگي مي‌كنند. يكي از دوستان متخصص ما در قطار لطيفه‌اي تعريف مي‌كرد:
«پليس شبها در كوچه و خيابان گشت مي‌زدند و به هر آدم سرخوشي كه مي‌رسيدند به بازداشتگاه مي‌بردند تا فردای آن روز بماند. چند نفر را بازداشت و به آسايشگاه فرستادند به سراغ يكي ديگر رفتند كه روي برف‌ها دراز كشيده بود. افسر دهانش را بو كرد و گفت:
رفيق را با تاكسي به خانه ببريد. بوي كنياك گرانبها از دهانش مي‌آيد».
راديوي چند موج، دوهزار و پانصد تا سه هزار روبل، يعني به اندازه‌ي حقوق چهار ماه يك پزشك قيمت داشت. راديوي يك موج هم كه تنها قدرت دريافت آنتن مسكو را داشت. بيست و پنج روبل يعني معادل هزينه‌ي يك بطر ودكا يا دوازده فنجان چاي در قهوه‌خانه بود. بسياري از مردم كه از هر ده‌هزار نفر، يك نفر با زبان مادري خود آشنا نبودند، برنامه‌هاي راديو مسكو را از همان راديوي يك موج دريافت مي‌كردند. دزدي هم از دولت به صورت رسمي رواج كامل داشت. به عنوان مثال يك خياط پس از اندازه‌گرفتن قد ارباب رجوع، برای هفت ماه بعد وعده مي‌داد:
ـ دوست من هوا دارد سرد مي‌شود. هفت ماه ديگر زمستان تمام است.
ـ ببخشيد كسان ديگري هم نوبت گرفته‌اند
ـ نمي‌شود به ما لطفی کنی؟
ـ مجبورم كار شما را در خانه انجام دهم اما به جاي دويست روبل، هشتصد روبل مي‌گيرم.
در مغازه‌ها نيز وضع به همین منوال بود. مثلاً صدها تلويزيون در يك مغازه‌ي صوتي و تصويري به نمايش گذاشته شده بود اما تنها چيزي كه براي صاحب شدن آن لازم می­آمد تنها دفتر سياه بود.
ـ اين تلويزيون را مي‌خواهم.
ـ بايد نوبت شما برسد.
ـ اگر پول بيشتري بدهم؟
ـ باشد. مشتريش را راضي مي‌كنم.
در يك آرايشگاه موهايم را زدم. شش روبل گرفت. «سلماسي» پرسيد:
ـ ادوكلن هم زدند؟
ـ بله. چطورمگر؟
ـ نرخ سلماني، دو روبل است اما به خاطر ادوكلن چهار روبل اضافي گرفت.
سوار بر يك اتومبيل اختصاصي وزارت بهداشت، به وزارتخانه رفتم. در خيابان «گوركي» پليس اتومبيل را متوقف كرد. راننده پياده شد و در گوش افسر، چيزي گفت. «سلماسي» پرسيد:
ـ چقدر پول گرفت؟
ـ گفتم ميهمان اختصاصي دارم بعداً پنج روبل تقديم مي‌كنم. تخلفي هم نكرده‌ام اما اگر اسمم را يادداشت کند، بازداشت خواهم شد.
يكبار، يك راننده تاكسي گفت: «پليس‌ها رانندگان تاكسي را اذيت مي‌كنند».
در مسير، شاهد گفتگوي يك راننده تاكسي با «سلماسي» بودم:
ـ حقوقت؟
ـ ماهي چهارصد روبل.
ـ با چهارصد روبل مگر مي‌شود زندگي كرد؟
ـ تنها مردان پولدار سوار تاكسي مي شوند. حساب تاكسي هم طبق متراژ است. اكثراً مي‌گويند منتظر آن­ها بمانم، سپس دستمزد خوبي مي‌دهند.
ـ اگر تاكسي نياز به تعمير داشته باشد چكار مي‌كني؟
ـ به اداره‌ مي‌روم و اسم و مشخصات ماشين را مي‌دهم. سپس به تعميرگاه خصوصي رفته و كارم را راه مي‌اندازم چون بايد چند ماه صبر كنم. آنها نيز پول تعمير را از اداره مركزي گرفته و به عنوان اينكه ماشين مرا تعمير كرده‌اند، پول آن را یک لقمه می­کنند.
اما هر قدر هم دزدي شود، زياني متوجه دولت نخواهد شد چون در نهايت همه‌ي پولها مجدداً به جيب دولت ريخته مي‌شود. اگر يك ميليون روبل دارايي داشته باشي خارج از شوروي، يك فلس هم نمي‌ارزد. پول را در خانه بگذاري ممكن است دزديده شود اگر به حساب بانك بريزي تحت نظارت دولت است. چراپولت را خرج كني؟ منظورت ا ز اين كار چيست؟ چرا پس‌انداز مي‌كني؟ و... بايد با خريد اجناس، پولت را بسوزاني.
در رستوارن‌ها يك وعده‌ غذا براي ناهار دوازده روبل حساب می­شد. در همان رستوران، بعد از ظهر و شب، با استقرار گروه موزيك، بهاي غذاي به يكصد و دويست روبل هم مي‌رسيد. غذاهاي رستوران بسيار گران بود اما اگر مواد اوليه را از بازار خريده و در خانه، غذا تهيه مي‌كردي بسيار ارزان‌تر تمام مي‌شد.
در شوروي اگر كسي تمايلي به كار دولتي نداشت اجبار نبود اما حقوقي هم پرداخت نمي‌شد. برخي تعميركاران راديو، و تلفن و تلويزيون، به صورت دوره‌گرد كار مي‌كردند و كارمند دولت هم نبودند. زنان خدمتكار نيز در خانه‌ها كار مي‌كردند اماكار آنها طبق قانون، هشت ساعت در روز، دو روز استراحت در هفته و سالي يك ماه مرخصي بود. «سلماسي» پيشخدمتي داشت كه مانند فرعون، حكم مي‌كرد.
يك شب در دانشگاه لنين، از سوي دانشجويان دعوت شده بوديم. مشروب بود، اما ميهماني پس از شام بود. خيلي گرسنه بودم. به سلماسی مي­گفتم: حالا كه ديگر نان پيدا نمي‌شود به خانه‌ي شما برمی­گرديم و پس از خوردن غذا همانجا مي­خوابيم.
ـ جاي خواب نداريم.
ـ مي روم و در اتاق خدمتكار مي‌خوابم. مطمئنم بيرونم نمي‌كند.
ـ امكان ندارد. بايد در هتل بخوابي.
سلماسي فردا صبح آمد.
ـ به دادم برس.
ـ خير است؟
ـ ماجراي تو را براي خدمتكار تعريف كردم. گفت: «تو آبروي مرا نزد ميهمان برده‌اي. مردي كه حرمت مرا اينگونه نگه داشته رنجانده‌اي. مي‌روم و ديگر برنمي‌گردم».
ـ مصطفي جان ناراحت نشو. امشب مي‌آيم و آشتي‌تان مي‌دهم.
ـ ها! در بغداد بگويي «قواد» شده ام، نه نمي‌شود.
سه كار بزرگ در شوروي انجام شده است: بيمه بيكاري، كار براي متقاضيان كار و آموزش اجباري. مسأله‌ي مسكن نيز به سرعت در حال حل شدن بود و برنامه‌اي زمان بندي شده براي تأمين مسكن همگاني تا سال هزار ونهصد و هفتاد تدوین شده بود. به ديدن عمليات ساخت بناهاي مسكوني رفتيم. ديوارهايش پيش ساخته را در كنار يكديگر گذاشته و با گذاردن سقف روي آنها و حلقه كردن بست‌ها به هم، بلافاصله يك اتاق ساخته مي‌شد. گفته مي‌شد چند طبقه، زيرزمين ساخته مي‌شود كه من آن را نديدم. مجتمع‌هاي مسكوني بسيار بزرگ، ظرفيت چند صد هزار نفر را داراست. آسانسور، تلفن و لوله‌كشي گاز هم براي تمام آپارتمانها هست. دولت در ازاي واگذاري اين خانه‌ها از حقوق صاحبان ملك، درصدي كم مي‌كند. خانه‌ها كوچك و از يك تا سه اتاق به اضافه‌ي آشپزخانه، بدون سالن پذيرايي است. خلاصه، ويژگي‌ كامل آپارتمان‌ها در اين مجتمع‌ها وجود دارد.
در سرماي زمستان و گرماي تابستان، بازار و مترو و هتل به صورت سيستم سانترال گرم و خنك مي‌شوند.
روس‌ها به طور كلي و اهالي مسكو به ويژه بسيار خوش لباس و خوش‌پوش هستند و پول بسياري براي خريد لباس‌هاي زيبا هزینه مي‌كنند. سينما و تئأتر يك سرگرمي همگاني است و يك نفر به سختي مي تواند هر ماه يك بليت تئأتر تهيه كند. باله نيز اهميت فراوان دارد و تهيه‌ي جا در محل نمايش، شانس بزرگي به شمار مي‌آيد. به باله­ي گوژپشت نتردام در مسكو رفتم. بي‌نظير بود.
مطالعه از اهميت بسياري برخوردار است. روزانه هزاران جلد كتاب و صدها هزار نسخه روزنامه و مجله در مسكو توزيع مي‌شود. كتابها بسيار زود خريداري و سريعاً ناياب مي‌شوند. يك شب در مقابل ورودي تئأتر، چشمانم به يك كتاب افتاد: چند داستان كردي. سلماسي گفت: «برگشتني مي‌خريم». اما هنگامي كه بيرون آمديم كتاب‌ها به فروش رفته بود. به سلماسي گفتم حتماً‌ بايد پيدا كند اما هر چه گشته بود نتوانسته بود. حتي يك نسخه از كتاب‌ هم باقي نمانده بود. مردم شهر با مردمان روستا به كلي تفاوت داشتند. اهالي دهات اكثر پوشش كهنه به تن داشتند و اغلب كفش هم به پا نداشتند، اما خانه‌هاي آنها كه در وسط باغ‌ها از چوب بنا شده بود از بسياري خانه‌هاي شهري زيباتر و راحت‌تر مي‌نمود. هميشه با خود مي‌گفتم: اگر قرار بود در روسيه زندگي كنم در شهر كار و در روستا منزل مي‌گزيدم.
آزادي قلم و انديشه و بيان نيز مانند كشورهاي عربي و مصر و ايران است و هيچكس حق ندارد از دولت انتقاد كند. مردم نيز چون سال‌ها با اين سيستم زيسته‌اند به آزادي‌هاي فردي بهايي نمي‌دهند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید