نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(19)

پس از مرگ شيخ عدي چندين خليفه‌ي او اين انديشه را تبليغ و به ارشاد ادامه داده‌اند. مريدان ناآگاه و بي‌سواد، كم‌كم كار را به جايي رسانده‌اند كه شيطان دوست نزديك خدا است و او را «ملك طاووس»نام نهاده‌اند.
پس از آن همسايگان مسلمان، آنها را كافر ناميده‌ و قتل عام كرده‌اند يا سلاطين عثماني براي موفقيت در سياست كردي كردن جنگ، كردهاي ديگر را به جان آنها انداخته‌اند. كار به جايي رسيده است كه ايزدي‌ها از مسلمانان متنفر و كردهاي مسلمان نيز آنها را به عنوان كردهاي كافر، آزار واذيت كرده‌اند و آنها را به خاطر رفتارهاي كفرآميزشان يزيد و يزيدي نام گذارده‌اند، اگر چه خود مي‌گويند ايزدي نه يزيدي به معناي «خدايي» هستند. كتاب‌هاي بسيار در مورد آنها نوشته و داستان‌هاي زيادي درباره‌ي آنها گفته شده است اما بسياري از آنها تنها ساخته‌ي ذهن نويسندگان و راويان آنها و نه واقعيت وجود ايزدي‌ها- است. عده‌اي مي‌گويند اينها اخلاف زرتشتيان هستند و عده‌اي ديگر آنها را از اسلاف ميترائيست‌ها مي‌دانند. . . اما تا آنجايي كه من ديدم و شناختم ايزدي‌ها، شاخه‌اي از مسلمانان هستند كه بدعت گذار انديشه‌اي نوين بوده و به مانند هزاران شاخه‌اي كه از اسلام جدا شده است، آميزه‌اي از دين اسلام و برخي باورهاي كهن كردي هستند. ...
دره‌اي كه محل خانقاه شيخ عدي بوده «لاله‌ش» و چون مبارك و مقدس است كسي در آن شكار نمي­كند يا سبزه‌اي از زمين برنمي‌كند. تمامي اراضي پر از سبزه و به واقع، بهشت روي زمين است. مردان آييني ايزدي‌ها كه سواد خواندن و نوشتن ندارند جداي از بابا شيخ رئيس اعظم كه در شهر «شيخان» زندگي مي‌كند و سالي چند ماه به لاله‌ش مي‌آيد- همگي در لاله‌ش اقامت گزيده و تارك دنيا شده‌اند. مسير لاله‌ش و مرقد شيخ عدي كه ايزدي‌ها «شيخ هادي» مي‌نامندش در انتهاي مسير صاف شده و مي‌توان با با پاي پياده هم عبور كرد. من به محض رسيدن به آن­جا به خاطر آنكه پاهايم استراحتي كند كفش‌ها را از پا درآوردم و با پاي برهنه ادامه دادم. از يك پل سيماني گذشتيم كه رود كوچكي از زير آن مي‌گذشت. به مجرد رسيدن به آبادي، «فقيرشه‌مو» كه يكي از مردان بزرگ آئيني بود به همراه بيست سي نفر ديگر به استقبال ما آمدند. گفتيم حتماً‌ ژنرال عبدالرحمن قاضي را شناخته‌اند كه اينگونه به پذيره آمده‌اند. اما اينگونه نبود، آنها به استقبال من آمده بودند.
به همراهان خوشامدي ساده گفتند اما همه به سراغ من آمده شروع به روبوسي كردند.
ـ قدمت روي چشم، قدمت روي سر. . .
شگفت زده شده بودم. واقعاً‌ چه خبر بود؟
از جلو حركت كرديم و به سرسرا رفتيم. هر كس از تنباكوي خود سيگاري برايم پيچيد و تا يك چاي براي دوستان مي‌آوردند چند چاي در مقابل من مي‌گذاردند. سيدا هه‌ژار ، سيداي عزيز، يك دم قطع نمي‌شد.
ـ فقير شه‌مو، امروز به زيارت آمده‌ايم و برمي‌گرديم.
ـ اين چه حرفي است؟ سوگند به «ابوالقاسم» و «شيخ شرف‌الدين» و مرقد مقدس «شيخ هادي»، سه روز بايد ميهمان باشيد.
پس از ناهار به ديدن آب زمزم رفتيم كه حوضي سرپوشيده است و سكويي حصير پوش، دور تا دور آن را دربر گرفته است. سرچشمه‌ي آب، چشمه‌اي در قسمت بالايي حوض است كه قابل دسترسي نيست. آب از چشمه به طرف حوض مي‌آيد و در آن جمع مي‌شود. اين مكان، محل عقد دختران و پسراني است كه براي آغاز زندگي مشترك بايد به سفر حج‌ لاله‌ش آمده و در آنجا با ريختن آب چشمه توسط «فقير شه‌مو»، «بابي چاويش» يا «بابا شيخ» بر دستان زوجين، آنها را به عقد نكاح يكديگر در آورند.
ـ فقير شه‌مو آب زمزم يعني چه؟
ـ سرچشمه‌ي اين آب همان آب زمزم مسلمانان در مكه است.
ـ چه حرفها؟ آب زمزم مكه شور و تلخ است. چنين امكاني محتمل نيست.
ـ اينطور نفرماييد. اينگونه نيست.
به همراه «فقير شه‌مو» به زيارت مرقد «شيخ هادي» رفتيم. از حياطي گذشتيم. درگاه مرقد بزرگ از جنس چوب و به رنگ سفيد بود. تصوير يك مار سياه روي درگاه كشيده شده بود. از يك دالان گذشتيم. در سمت چپ درگاه، مرقد شيخ قرار داشت. ظاهر آن كاملاً شبيه به ظاهر مسجد و آثار محراب آن هنوز باقي بود. ضريح روي قبر، يك صندوق بسيار بزرگ چوبي است. فقيرها ضريح را بوسيدند و ما هم تبعيت كرديم. پس از آن، چهار گوشه‌ي ضريح را بوسيديم. «فقير شه‌مو» براي ما و بارزاني و قيام ملت كرد آرزوي پيروزي و سرافرازي كرد.
از مردم شينده بودم يا جايي خوانده بودم كه در يك شب خاص از سال، «ملك طاووس» از پشت يك پرده با «بابا شيخ» گفتگو مي‌كند. اطراف را كه نگاه كردم يك پرده‌ي قرمز رنگ ديدم كه در گوشه‌اي از مسجد و در برابر درگاه، آويزان شده است. پرسيدم: «اين را هم زيارت كنم؟» فقير گفت: «نه كسي نبايد به اين پرده دست بزند». هنگام بازگشت، به تعارف فقير را پيش انداختم و در فرصتي مناسب، پشت پرده را نگاه كردم. تنها يك صندوقچه در آنجا بود ملك طاووس را هم نديدم.
به چند زيارتگاه ديگر هم رفتيم. يك درخت توت ديدم كه بايد مي‌بوسيدم. درختي بسيار بزرگ بود اما ساقه‌هاي آن در جايي كه بايد زيارت مي‌كرديم بسيار نازك شده بود. چند نهال ديگر در كنار آن كاشته شده بود كه در واقع، خليفه‌ي درخت اصلي بودند. يك قطعه سنگ را هم زيارت كرديم كه گويا «شيخ هادي» بر روي آن مي‌نشسته و تمام پرندگان به زيارت او آمد‌ه‌اند.
آن روز را تماماً به زيارت گذرانديم. روز دوم نيز ناهار را در كنار آب زمزم كه مكاني بسيار با صفا و خنك بود صرف كرديم. اين را هم فراموش نكنم كه غذاي ايده‌آل در منطقه‌ي بادينان و جزير، بلغور و گوشت است و كسي برنج نمي‌خورد. «ژنرال قاضي» در محفل خصوصي خودمان گفت: من هيچكدام از زيارتگاه‌ها را به دل نبوسيدم اما نمي‌توانستم از زيارت آنها نيز خودداري كنم.
گفتم: «قربان مثل اينكه شما منافقيد. من از ته دل زيارت كردم و بوسيدم و اتفاقي هم نيفتاد». طرف­هاي عصر، من و حافظ و قاضي به دنبال «فقير شه‌مو» به راه افتاديم و به دامنه‌ي كوه پشت مرقد رفتيم. هنگامي كه براي استراحت در سايه‌ي درختي توقف كرديم گفتم: «فقيرشه‌مو» مي‌خواهم سؤالي بپرسم: اين همه علم در سينه‌ي جناب باباشيخ و شما هست. حيف نيست شما بميريد و اين همه دانش را با خود به گور ببريد؟
حافظ كه از اين سخن خنده‌اش گرفته بود به بهانه‌ي كشيدن سيگار، از جمع ما جدا شد.
ـ راست مي‌گويي، اما انسانهاي ناپاك، همه‌ي اصول را بر هم زده‌اند. مردي به نام «ملاخليل» در «شيخان» است. نامرد چند سال دوست باباشيخ بوده اما كتابي در باره‌ي ايزدي­ها نوشته كه همه، دروغ و بهتان و كفر است.
ـ يعني مرا هم قبول نداري؟
ـ چرا همه شما را باور داريم. دوستان ما در جزير هميشه از بزرگي شما ياد كرده‌اند. وقتي كه به استقبال آمديم شما را از دور ديديم. تو بيش از همه كس، قوانين ايزدي را رعايت كردي. كفش‌ها را از پا در آوردي و با پاي برهنه آمدي. فهميديم كه تو از خودمان هستي. به همين خاطر به پذيره‌ات آمديم.
ـ بله از خودتان هستم و سواد هم دارم اما از «ئولي» (يعني دين) چيزي نمي‌دانم. مي‌خواهم چند سئوال بپرسم. هيچكدام را از جواب‌ها را هم نخواهم نوشت.
ـ چشم بفرماييد.
ـ داستان اين كفش در آوردن و برهنه­پاي آمدن چيست؟
ـ مردي بود به نام «موسي». او را مي‌شناسي؟
ـ بله خوب مي‌شناسم.
ـ روزي موسي از يارانش پرسيد: «مي­خواهم بدانم چقدر عمر مي‌كنم و تا چند سال ديگر زنده‌ام».
يكي از اصحاب گفت: «درويشي در لاله‌ش زندگي مي‌كند كه به اين كار علم دارد. بايد از او پرسيد».
موسي نزد درويش آمد و از پل صراط گذشت. اما به محض ملاقات، درويش، به او گفت: «خلع خيراً». مي‌داني «خلع خيراً‌» يعني چه؟
ـ نه
ـ يعني كفش‌هايت را از پا در بياور.
موسي كفش‌ها را درآورد و آتش در زير پل صراط بر او آرام گرفت.
به خاطر خنده‌هاي حافظ، جرأت نكردم بپرسم چقدر از عمرش باقي مانده بود. ترسيدم فقير ناراحت شده با ما قهر كند. متأسفانه نفهميدم سن خداوند چه موقع به پايان مي‌رسد؟
ـ خب كيفيت پل صراط چگونه است؟
ـ بله پل براي ما به اندازه‌ي پهناي يك جيپ عرض دارد اما پل صراط مسلمانان از مو باريكتر، از الماس تيزتر و صد سال راه است و هيچ بندباز ماهري نمي‌تواند از آن عبور كند. عده‌اي نيز در كنار و اطراف پل كمين كرده‌اند به نظر تو اين ها چه هستند؟
ـ جاش و جاسوس زياد است. خودت مي‌داني. جوانان در كمين آنها مي‌نشينند و جاش‌ها را مي‌كشند.
ـ احسنت آفرين.
من هم با خود مي‌گفتم: «آفرين! پل صراط هم زيارت است و هم جاش كشان».
ـ راستي وقتي به زيارت مرقد رفتيم تصوير مار روي درگاه بود و چند شيء شبيه لنگه ترازو هم ديدم كه با زنجير آويزان شده بود. اينها چه بودند؟
ـ در مورد مار سئوال نكن اما به خدا مي‌دانستم اين را سئوال را خواهي پرسيد. در اين لنگه ترازوها، روغن و چربي مي‌ريزيم و صحن را روشن مي‌كنيم. نبايد نفت وارد بارگاه شيخ هادي شود.
ـ بله نفت ماده‌ي كثيف و بوداري است. راستي آن سه كوه در اطراف مرقد چه نام دارند؟
ـ ها، اين كوهي كه روي آن نشسته‌ايم «عرفه» ، كوه روبرو «شهدت» و آن ديگري «عذرت» است. وقتي كه از بغداد خبر رسيد عبدالقادر گيلاني، جنيد بغدادي ، شبلي، حسن بصري و جماعتي ديگر از اولياء براي جنگ با شيخ هادي حركت كرده و به دامنه‌ي كوه رسيده‌اند شيخ هادي به كرامت دريافت كه آنها سر رسيده‌اند. يك پيك را بر قطعه سنگي سوار كرد و او را به سوي اولياء راهي كرد و خبر داد كه شيخ هادي هم تشريف مي‌آورند. شيخ هادي هم در حالي كه شلاقي از مار تهيه كرده بود سوار بر پشت يك شير بزرگ به همراه دو عقرب در كنارش، بدانسو روانه شد.
ـ عقرب‌ها نيش مي‌زدند؟
ـ نه! عقرب‌ها از شيخ هادي دستور مي‌گرفتند. شيخ نزد اولياء رفت و به آنها خوش آمد گفت. زير سايه‌ي يك سنگ نشستند. هوا گرم بود. ميهمانان گفتند: «تشنه‌ايم». شيخ هادي با عصاي خود روي سنگ زد و آب از سنگ جاري شد. به همراه آب، تسبيح و عصايي نيز از سنگ بيرون آمد. عبدالقادر گفت: «خدايا اين كه عصا و تسبيح من است. فراموش كرده بودم آنها را با خودم بياورم». با ديدن اين معجزه تمام اولياء ايمان آوردند كه شيخ هادي از همه بلند مرتبه‌تر است و بر اين موضوع، شهادت دادند. به همين خاطر، نام اين كوه را «شهدت» ناميدند. سپس از اين كوه به سوي كوه ديگر رفتند و به «معارفه» دست يافتند به همين خاطر اين يكي را «عرفه» ناميدند. ملاابوبكر جزيري از جزير و بوتان، شيفته‌ي شيخ هادي بود. هنگامي كه به زيارت او مي‌آمد، روي اين كوه جان به جان آفرين تسليم كرد و فرصت ديدار از دست داد. اين كوه را هم «عذرت» نام نهادند.
ـ ملااحمد جزيري در يكي از اشعار خود از «لاله‌ش» مي‌گويد.
ـ نخير نام او «ابوبكر» بود نه «احمد».
ـ بله شايد من اشتباه مي‌كنم.
ـ راستي! مي‌گويند در حج، مسلمانان زوار در آن بيابان گرم برهنه شده مي‌دوند. واقعيت دارد؟
ـ بله جناب فقير! چنان مي دوند و گرد و خاك به پا مي‌كنند كه چشمت روز بد نبيند.
ـ حالا ببين حج ما چگونه است؟ سه شب و سه روز تمام، دختران و زنان و مردان و جوانان خود را آرايش و زينت مي‌كنند، لباس تازه مي‌پوشند و روي كوه «عرفه» با نواي ني مي‌رقصند تا خسته مي‌شوند و خوابشان مي‌برد.
ـ درست مي‌گويي. حج واقعي اين است.
هوا كم كم تاريك شد و به سوي روستا بازگشتيم. حافظ از بس خنديده بود، صدايش گرفته بود. مي‌گفت: «تو چطور خنده‌ات نمي‌گرفت و مانند يك پير صد ساله‌ي ايزيدي با او وارد بحث شده‌ بودي؟»
ـ خيلي سال بود موجودي خرتر از من پيدا نكرده بود كه اينگونه گوش به سخنان او بسپارد.
شب در مجلس گفتم:
ـ كردهاي روسيه در ارمنستان و گرجستان، بيش از سيصد هزار نفر جمعيت دارند و همه ايزدي هستند.
فقير شه‌مو پرسيد:
ـ پول آنها چيست؟
ـ روبل
ـ چه خوب مي‌شد به ميان آنها مي‌رفتيم و روبل جمع مي‌كرديم؟
ـ روس‌ها كافرند و اجازه نمي‌دهند انسان مقدسي چون تو بدانجا برود.
خدمت «باباچاووش» هم رسيديم. با وجود آنكه تمام بزرگان ايزدي، لباس و عمامه‌ي سياه بر سر مي‌نهند، او سراپا سفيد پوش بود. گيس‌هايش بلند و روي پشتش ريخته بود. گفته مي‌شد آلت خود را با چاقو بريده است تا آتش شهوت را در خود خاموش كند. سه زن تارك دنيا خدمه‌ي او بودند. پس از «مير» و «باباشيخ» در آئين ايزدي، از همه بلندپايه‌تر بود. نزد «بابا چاووش» جداي از خوشامدگويي و احوالپرسي، سخن ديگري رد و بدل نشد. در مورد درختان توت و ميخ‌هايي كه در آنجا بر زمين كوبيده شده بود سئوال كردم:
ـ هر كس كه به حج مي‌آيد در اين درختان، ميخي مي‌كوبد تا در روز قيامت خود را بدان ببندد. تمثال درخت توت نيز كه در جاهاي مختلف، بر درختان كشيده شده است براي بركت و روزي بيشتر است.
ايام حج آنها با عيد قربان مسلمانان مقارن است. روز پس از عيد چند جوان نيرومند و چالاك، هر يك با چماقي بزرگ در مقابل در يك حياط ايستاده و آماده‌باش منتظر مي‌مانند.
. . . . درب داخل اتاق بسته شده است. مير و باباشيخ و بزرگان آييني در پشت بام نظاره‌گر اين صحنه‌ها هستند. چند بار در مي‌زنند اما حيوان بيرون نمي‌آيد هر بار يكي از جوانان چيزي مي‌گويد: اما نمي‌آيد. سرانجام بار سوم «حسوان» از اتاق بيرون مي‌زند. جوانان با چماق به جان حيوان مي‌افتند و او را مي‌كشند. سپس از گوشت او خوراكي با بلغور تهيه ديده و آن را ميان زوار تقسيم مي‌كنند. گوشت بايد آنقدر پخته باشد تا ريز ريز شود. پس از آنكه گوشت قرباني را خوردند مراسم حج را به جا آورده سپس متفرق مي‌شوند.
يادم رفته و روي سنگ مقدسي كه شيخ هادي روي آن جلوس كرده بود، نشستم. فقير شه­مو گفت:
ـ ممنوع است.
ـ سالي هزاران دينار پول از ايزدي‌ها مي‌گيريد اما حاضر نيستيد يك حصار فلزي به دور اين سنگ بكشيد؟
ـ راست گفتي بايد اين كار را انجام دهيم.
لازم به توضيح است كه ايزدي كرد يعني جماعتي كه در «شه‌نگال» و دشت موصل و جزير در سوريه و تركيه زندگي مي‌كنند چهار طايفه‌اند: «مير»، «پير»، «شيخ»، «فقير» و هيچ طايفه‌اي نمي‌تواند با طايفه‌ي ديگر عقد ازدواج ببندد. شير بها بسيار بالاست و بسياري از مردان در حالي كه به سنين پيري هم رسيده‌اند هنوز بايد اقساط شيربهاي ازدواج را پرداخت كنند. طلاق نيز بسيار سخت است چون تنها ثروتمندان مي‌توانند هزينه‌هاي سنگين ازدواج را پرداخت كنند.
يادم مي‌آيد يك ايزدي از طايفه‌ي مير، كه همسرش قصد طلاق داشت پيشنهادي پانزده هزار ديناري از زن دريافت كرد اما نپذيرفت چون با آن مبلغ نمي‌توانست همسر ديگري اختيار كند.
مردان آييني «ميران بزرگ» هستند كه كد‌خدايان آرزوي رسيدن به اين مقام را دارند. مير بزرگ، اختيارات فراوان دارد و اگر موردي يا كسي را بر موردي يا كس ديگري حرام گرداند، مريدان ايزدي مكلف به پيروي از فتوا هستند. پايين‌تر از مير، «باباشيخ» است كه امور شرعي و قانونگذاري ديني در اختيار اوست و درجه‌ي بعدي، «كوچك» است كه بر خلاف نام آن، يك لقب ديني بزرگ است. در مرتبه‌ي بعد «فقير» و پس از آن «قوال» قرار دارد كه پايين‌ترين مرتبه است و امور اجرايي آيين‌ ايزدي از جمله جمع‌آوري اعانه را اداره مي‌كند. در اواخر پاييز مير مي‌آيد و پيكره‌ي مسين «طاووس» را به مزايده مي‌گذارد. شركت كنندگان در اين مزايده، «قوالان» هستند كه پس از برنده شدن، به روستاها رفته و آن هم به نوبه‌ي خود، مردم را به شركت در مزايده فرا مي خواند. برنده‌ي مزايده طاووس را به گردن انداخته به دهات مي‌برد. در آنجا «قوال» پس از خواندن ادعيه، يك‌يك مريدان را به نام صدا كرده مي‌گويد: «فلاني طاووس بر تو نظر نمي‌افكند چه قدر مي‌دهي؟»
يك گوسفند كم است. دو گوسفند . . . .؟ و الي آخر.
پس از سر كيسه كردن مردان، اين بار نوبت به زنان مي‌رسد كه به زيارت طاووس رفته و هداياي خود را پيشكش كنند. قوال پس از آنكه سهم خود را برداشت اعانات و كمك‌ها را به «مير» مي‌سپارد. از محل اين پولها سالانه ده‌ها هزار دينار ثروت عايد «مير» مي‌شود.
مردان آييني نبايد هرگز مويي از بدن بردارند، ناخن بگيرند و يا طهارت كنند. آنها حتي نبايد دست و صورت را هم بشويند. هر مرد آييني پس از طلوع آفتاب، كاسه‌اي آب در مقابل گرفته و با دو انگشت شهادتين، ضمن مرطوب كردن دست، چشم‌ها را با آن پاك مي‌كند. با اين وجود، مير از قيد و بند آزاد و همه كار مي‌تواند انجام دهد. مير اكثر اوقات سال را در اروپا به ويژه لندن- به خوشي و صفا مي‌گذراند.
نماز صبح ايزدي‌ها، نگاه كردن به برآمدن خورشيد و خواندن ادعيه است. در سال، سه روز روزه مي‌گيرند و در اين مورد داستان جالبي دارند:
خداوند فرمان خود را در مورد روزه صادر كرد. «محمد» و «ملك طاووس» آنجا بودند. محمد كه عرب بود فكر كرد خداوند مي‌گويد سي روز، اما ملك طاووس سه روز را درست متوجه شد و بدين ترتيب سهم ايزدي از روزه سه و سهم مسلمانان سي روز شد. اما باباشيخ در سال بايد دو ماه روزه بگيرد اما به محض آمدن ميهمان، بايد روزه را خورده از او پذيرايي كند. روزه‌اش هم محاسبه مي‌شود. كلك شرعي هم كه به مانند تمام اديان وجود دارد و باباشيخ در سال حداقل، دو ماه ميهمان بر سر سفره دارد. شايد كتاب «ملاخليل سليماني» شيخاني در مورد ايزدي‌ها كامل‌ترين مرجع در اين مورد باشد. ايزدي‌ها مجبورند بيست و هفت نوع ماليات پرداخت كنند. به كار بردن واژه‌ي شيطان كفر است. حتي از به كار بردن كلماتي كه داراي «ش» و «ظ» است پرهيز مي‌شود. در لهجه‌ي ايزدي «سرسره­بازي» را «شمطين» مي‌گويند اما به خاطر پرهيز از تلفظ مي‌گويند: «فلاني در گل گير كرد». نبايد كسي آب دهن روي زمين بياندازد. در «جزير» پسري به نام «حسن» كه از ترس حكومت ترك فرار كرده و در منزل «حاجو» زندگي مي‌كرد، يك روز مرا دلخوشي مي‌داد:
ـ سيداي عزيز غصه نخور. مي‌دانم آوارگي سخت است. من هم آواره هستم و گاهي اوقات مجبور مي‌شوم با مسينه دستانم را بشويم. دنيا همين است ديگر.
ـ حسن جان به راستي تنها تو هستي كه اين واقعيت تلخ را تحمل مي‌كني.
ايزدي‌ها نبايد حتي واژه‌ي «كاهو» را به كار ببرند چه رسد به آنكه آن را بخورند. آنها كاهو را «خه‌س» مي‌گويند و ادعا مي‌كنند هنگامي كه آدم از بهشت رانده شد و خداوند از ملك طاووس رنجيد، ملك طاووس، از ترس خود را پشت يك بوته‌ي كاهو پنهان كرد. كاهو نيز براي خودشيريني، خبرچيني كرد و گفت: «پشت من پنهان شده است».
داستان كاهو در كتاب قصص الانبياء آنها نيز آمده است.
اگر ناخن‌هايشان به خاطر بلندي مي‌پريد يا موهايشان مي‌ريخت بايد آن را به خاك مي‌سپاردند چون در قيامت بايد حساب پس مي‌دادند. اما بسياري از آنها متعهد به اين وظايف نبودند و اكنون نيز اكثر آنها ريش مي‌تراشند و بسيار مدني زندگي مي‌كنند. «علي» دوست ايزدي من معلم و كارمند دولت بود. پيشمرگان ايزدي كه بسيار هم شجاع هستند در قيام بارزاني قهرمانانه عمل مي‌كردند و از جان و دل مايه مي‌‌گذاشتند. چشم و گوش آنها به روي دنيا نيز باز شده و از خرافات بريده بودند. مسأله‌ي ناموس نزد آنها بسيار مهم است و هر هتك حرمت يا هتك ناموسي سزاي مرگ دارد. دروغ گناهي بس بزرگ است اما دزدي كردن به ويژه از مسلمانان- امري پسنديده و معادل «مردانگي» است. مي‌گويند در كوههاي «شه‌نگالي»، يك جوان، براي اثبات مردانگي خود حتماً بايد اقدام به دزديدن حيواني كند. يكبار جواني ايزدي اهل «جزير» كه جرأت دزدي نداشته مورد سرزنش همسرش قرار مي‌گيرد كه تو مرد نيستي و شهامت دزدي نداري.
مرد ناگزير نزد فيلي رفته و يك بز چاق و چله از او خريده و پرداخت هزينه را به يك ماه ديگر موكول مي‌كند.
ـ بيا زن اين هم حيواني كه دزديده‌ام.
ـ آفرين حالا مرد شدي.
يك ماه بعد، فيلي براي گرفتن بدهي نزد مرد مي‌آيد. ايزدي هر چه تلاش مي‌كند همسرش متوجه نشود، عاقبت موفق نمي­شود و مورد سرزنش و طعن او قرار مي‌گيرد. ...
قبر شيخ­هادي از «عذرت» به سياره­ي «زهره» منتقل شده است. قبر «شيخ ابوالقاسم» و «شيخ شرف‌الدين» نيز در كره­ي ماه است. روزي كه روس‌ها اولين ماهواره‌ي خود را به ماه فرستادند مردي به نام عمر كه ايزدي بود در «ترپه سپي» گفت:
ـ دينمان بر باد رفت.
ـ چرا عمر؟
ـ اگر آنها به ماه بروند روي قبر «ابوالقاسم» خواهند شاشيد.
عمر پسري ساده و خوش سخن بود. يكبار گفت: «من مي‌گويم خداوند مكرباز است. از ازل در آسمانها نشسته و بر ما فرمان مي‌راند».
يك روز به همراه ذبيحي در حال رفتن بوده‌اند. عمر مي‌گويد: «نزد ما ايزدي‌ها دو چيز پليد است: بدهكاري و مسلمان».
ايزدي‌‌ها مي‌گويند دو كتاب آسماني دارند كه يكي «مصحفارش» و آن ديگري «جلوه» است.
مصحفارش نزد «باباشيخ» محفوظ است و به مجرد آنكه از صندوق خارج شود، مرض طاعون بشريت را از ميان خواهد برد. «جلوه» را ديده‌ام. مجموعه‌اي از حكايات و داستان درباره‌ي كرامات «شيخ هادي» دارد كه نمونه‌ي آن را در بسياري از كتاب‌هاي اولياءالله خوانده‌ام. گفته مي‌شود مصحفارش به زبان «كرمانجي» است اما «جلوه‌اي» كه من ديدم به زبان عربي نگاشته شده بود. از سخنان «ملاخليل» كه حدود پنجاه سال، دوست و همسايه‌ي باباشيخ و بسيار به او نزديك بوده است چنين برمي‌آيد كه مصحفارش اساساً وجود خارجي ندارد.
زنان ايزدي بسيار زشت‌رو و به زنان عرب شباهت دارند. لباس سفيد مي‌پوشند و چون خود را نمي‌شويند بوي گند مي‌دهند. سخني دارند كه مي‌گويند: ئه‌م ئيزه دينه، جل سپينه، بوهيشتينه، هه‌رچي فلنه له ژير يا مه‌نه، ئه‌مما سيلمان: مان و مان.
باده نوشي در ميان مردان بسيار رايج است مردي به نام «شيخ ناصر» مي‌شناختم كه عليرغم وجهه‌ي ديني، دائم‌الخمر و هميشه يك بتر عرق در بغل داشت. يك روز در كنار چشمه خوابيده بود كه مار او را نيش زد، اما پس از چند لحظه مار خشك شد و شيخ حتي هم بيدار نشد. روز بعد گفت:
ـ هه‌ژار جد من بود كه مار را خشك كرد.
ـ بله يا شيخ آن جد بزرگوار كه در بغلت گذارده­اي است او را خشك كرد. خونت سمي شده است.
چند زيارتگاه ديگر نيز علاوه بر قبر «شيخ هادي»، در «لاله‌ش» وجود دارد. از آن جمله است «شمس تبريزي»، «نظرگاه بارزان» و «ملا ابوبكر جزيري» كه بايد زيارت شوند. «شيخ عدي» چنانكه مي‌گويند هوادار امويه بوده و چون دشمنان ايزدي براي انساب لقب كافر به آنها و فراهم آوردن زمينه‌ي مناسب براي سركوب و قتل عام، آنها را به معاويه و فرزندش يزيد منتسب و آنها را «يزيدي» نام نهاده‌اند، خود نيز در طول زمان اين تحريف را پذيرفته از آن به نيكي ياد مي‌كنند. اسامي «هادي»، «عمر»، «علي»، «حسن» و حسو در ميان آنها فراوان وجود دارد و نام محمد در ميان آنها به هيچ عنوان باب نيست. بيت «سيامند و خه‌ج» را به زبان كرمانجي و در كنفوسيوم ايزدي قوالي يزيدي مي‌گويند. در اين باره مي‌گويند: «سيامند خود را به مهلكه رسانده و براي جنگ با حسين به سپاهيان يزيد پيوست. تنها وجود سيامند بود كه سبب شد شرايط براي كشتن حسين فراهم آيد». آقايان و ثروتمندان، لباس عربي و مردم عادي و بومي كردي مي‌پوشند.
پس از سه شب، بهشت لاله‌ش را ترك و در يك منطقه‌ي كوهستاني به ميهماني«عبدي زيدكي» رفتيم كه رئيس «زيدكيان» بود. از لحاظ شكل صورت و طرح سبيل‌ها، كاملاً شبيه مظفرالدين شاه قاجار بود. چهارشانه و خوش هيكل بود و سيمايي ابهت داشت. خانه‌اي در داخل غاري بنا شده بود كه پنج اتاق بسيار زيبا از سنگ‌هاي تراشيده در دل كوه، در آن درست شده و حوض آبي نيز در ميان دالان اصلي آن درست شده بود. شايد هزاران سال پيش خانه‌ي پادشاه عصر حجر بوده است. اين عشيرت بسيار كم تعداد، اما به دزدي شهره­اند. «عبدي» مرتباً از من پول مي‌خواست. آن قدر تقاضاي خود را تكرار كرد كه سرانجام «عبدالرحمن قاضي» سرش داد كشيد.
ـ مردكه تو خجالت نمي‌كشي؟
شب كه رختخواب پهن كردند، يكي از پسران «عبدي» به نام «فتاح» كه نوجواني پانزده ساله بود دو بالش بزرگ برايم آورد.
ـ يكي كافي است.
ـ بالش بلند نيست بايد دو تا زير سر بگذاري.
«عبدي» دو پسر داشت كه پيشمرگه و بسيار شجاع بودند. يكي از آنها «درويش» نام داشت كه پس از آمدنم به «خوركي» يك روز نزدم آمد و نامه‌اي نشانم داد: دولت براي پدرش نامه‌اي بدين مضمون فرستاده بود كه هر زمان اراده كند، دولت با آغوش باز او را خواهد پذيرفت. خبر را به بارزاني رساندم. به دنبال عبدي فرستاد. عبدي پس از چند روز، در حالي كه يك قبضه تفنگ و مقداري پول هديه گرفته بود باز آمد. به اين كار ملامصطفي اعتراض كردم. «عبدي» مدتي به بارزان آمد و رفت كرد. سپس جاش شد و سرانجام نيز در يك درگيري داخلي با مزدوران عرب كشته شد.
از طريق بي‌سيم، تلگرافي رسيد كه «هه‌ژار» سريعاً به «بارزان» بازگردد. من كه در حال آماده كردن خود بودم شنيدم راديو بغداد با پخش مارش نظامي و اعلام جشن و شادي گفت: «بارزان به دست نيروهاي دولت پاكسازي و ملامصطفي كشته شد». خبري جانسوز بود اما چون سابقه‌ي شايعه پراكني‌هاي راديو بغداد را مي‌شناختم به جستجوي صحت خبر برآمدم. نخير خوشبختانه بارزاني در سلامت كامل است. تنها دشمن از كوههاي «پيرس» پايين آمده و به سوي غرب «زاب» در حال پيشروي است. جنگ به شدت ادامه دارد. ...
در زمان «قاسم» يك ماموستاي كرد در سوريه به نام «محمد علي خوجه»، كه انساني بسيار محترم بود، پنج هزار دينار از حزب گرفته بود كه براي پيشمرگان آذوقه تهيه كند. «محمد علي» هم به حلب رفته و پول را تمام و كمال خورده بود.
خدايا من هم پنج هزار دينار پول به همراه فشنگ و آذوقه همراه دارم. اگر نتوانم خود را به همراهان برسانم آبرويم رفته و مي‌گويند او هم مانند «خوجه» دزد از آب درآمد. چند پيشمرگه هم همراه من بودند. هشت حيوان فشنگ بار كرديم. از «باله‌ته‌ش»، «رشاد باله‌ته‌يي» مهندس جنگلباني و دو سه پيشمرگه ديگر همراه ما آمدند. ...
اجازه بده تا از راه دور و دراز و صعب‌العبور منطقه مي‌گذريم، نظري به «خوركي» بيفكنم. نزد «ملامصطفي» كه بودم مرتباً سفارش مي­فرمود سراغ «عبدالله شرفاني» نروم كه يك جاش خطرناك و نامرد است و ممكن است مرا بكشد، اما طمع من براي گدايي از همه براي قيام هم پاياني نداشت. از طرف خودم، كسي را نزد او فرستادم. بسيار خوشامد گفته بود و علاوه بر پنجاه حلب روغن پيشكشي، چهل صندوق گلوله نيز به او فروخته و به پيك سفارش كرده بود: «بگو من جاش و دشمن بارزاني هستم اما مي‌دانم كه دولت به خاطر وجود بارزاني است كه به من امتياز مي‌دهد. به رعيت هم گفته‌ام مادامي كه پيشمرگان گندم مي‌خواهند هيچكس حق ندارد گندم براي فروش به موصل ببرد. خوب مي‌دانم اگر قيام سركوب شود دولت هم مرا نابود خواهد ساخت. پس من از سايه‌ي قيام بارزاني، زنده هستم و مي‌توانم ادامه دهم. ... خانه‌ي اينگونه جاش‌ها آبادان».
چندين بار نيز از واسطگان دولتي، فشنگ و اسلحه‌ي قاچاقي خريدم كه با كاميون شخصي به دشت آورده مي‌فروختند. «ملاعزيز» نوجوان «دهوكي» بسيار التماس كرد كه او را با خود به بارزان ببرم. مي‌گفت: «غازي هر روز مرا چوبكاري مي‌كند و از روزي كه تو آمده‌اي سري بلند كرد‌ه‌ام. اما نمي‌دانم چرا دلم نمي‌آمد او را با خود ببرم. بچه سال بود و مي‌ترسيدم بلايي سرش بيايد.»
«بارزاني» سپرده بود كه مراقب «محمودآقا چمانكي» باشم چون او را بسيار دوست مي‌داشت. اين دوستي هم از آنجا آغاز شده بود كه هنگام عفو عمومي قاسم به پيشمرگان يكي از كساني كه بارزاني را تنها نگذارده بود هم او بود. اما بعدها متوجه شدم كه مردي به واقع پولكي و تن‌پرور است. آنقدر ثروت و سامان داشت كه مي‌تواسنت غذاي هزار پيشمرگه را تأمين كند اما هميشه تظاهر به گدايي مي‌كرد و. . .
پس از دو روز در بازگشت متوجه شدم كه خيمه­اي در كنار راه بر پا شده است. «محمودآقا مبارك» از دو روز پيش، چشم انتظارم بود.
ـ حداقل بايد دو هزار گلوله در اختيارم بگذاري.
ـ حتي يك فشنگ هم نمي‌دهم. آنها را به بارزان مي‌برم كه جنگ بزرگ آنجاست.
اين اواخر به سيصد فشنگ هم راضي بود اما من نپذيرفتم.
دفعه‌ي پيش كه به سوي «دهوك» مي‌آمدم در «دوپردي» ميهمان مقر پيشمرگان بوديم كه «حسوميرخان» سر رسيد. بعد ظهر از رودخانه پريدم. در سايه‌اي پناه گرفتم و در حال تماشاي رودخانه به خواب رفتم. «حسو» به همراه چند پيشمرگ ديگر آمدند. گفتند: «خوب شد در آب نيفتادي. آخر اينجا جاي خواب است؟ خطر دارد. بلند شو. «حسو» پتو ر از رويم برداشت. «هرمز چكوملك» كه از فرماندهان بسيار شجاع قيام و رهبر پيشمرگان مسيحي حزب بود يك پتو را از حسو و يكي ديگر از چكو گرفت. پتو آنقدر دست به دست شد تا گم شد. قرار شد آن را پيدا كنند. وقتي بازگشتيم پرسيدم:
ـ كاك حسو پتويم كجاست؟
ـ به خدا پيدايش نكردم. نكند هجوي در اين باره بنويسي. اين چاقوي زيبا را به جاي پتو بردار.
ـ قبول.
«حسوميرخان دو پري»، «حسومير خان ژاژوكي»، حاكم «قلادزه»، نيست. او دزدي بسيار كثيف و انساني ناپاك بود. «حسوميرخان دو پيري»، مردي مهربان، شجاع، عاقل و بسيار با نظم و ترتيب بود. تب نوبه داشت و هر بار كه دارو مي‌آوردند نمي‌خورد و آن را براي پيشمرگ ديگري كه به همان بيماري مبتلا بود مي‌فرستاد. . .
اكثر شبها را در كوهها به روز مي‌آورديم اما اگر طرف‌هاي غروب يا سرشب، به مقر پيشمرگان مي‌رسيديم شب را آنجا به سر مي‌آورديم. پول امانتي را داخل يك صندوق كهنه و بدنماي ريش تراشي جاسازي كرده بودم. يك صندوقچه‌ي تر و تازه نيز با خود حمل كرده وانمود مي‌كردم چيز باارزشي داخل آن است.
واقعاً نمي‌توان سختي و دشواري راه را توصيف كرد. يك روز غروب از صخره‌اي سنگي بالا رفتيم كه مانند پلكان بود. اين مسير را پنج ساعته طي كرديم و به روستايي به نام «هه‌ناره» رسيديم. خالي از سكنه بود. «هرمز» اهل اين روستا بود. شب دير وقت بود.
ـ خوش آمديد. خوب شد الان رسيديد.
ـ چه خبر؟
ـ سه روز پيش يك روستاي جاش را غارت كرديم و ششصد گوسفند دولتي به غنيمت گرفتيم. مالك جاش روستا را هم به اسارت آورديم. دوازده سرباز و افسر و جاش هم كشتيم. گوسفندها را بين مقرها توزيع كرديم و دويست رأس هم به بارزان فرستاديم. بيست رأس هم براي خودمان باقي مانده است. داده‌ام گوشت‌ها را بريان كنند امامتأسفانه نمك نداريم.
ـ كاك هرمز! مرغ چي؟ مرغ غنيمت نگرفتيد؟
ـ مرغ هم غنيمت گرفتيم اما همه را خورديم.
ـ حالا بيا و ببين «فيلي» چگونه به جان مرغ مسلمان جاش بيفتد؟ مگر چيزي باقي مي‌گذارد؟
يك وعده گوشت بي‌نمك خورديم. صبح روز بعد يكي از پيشمرگان هرمز رفت و مقداري نمك با خود آورد.
ـ اين ناهار هم ميهمان من هستيد.
جاي شما خالي. آن ناهار هم از گوشت جاش­ها، سير خورديم. بعدازظهر گفت: «حالا مي‌توانيد برويد. اگر نرويد بيرونتان مي‌كنم». ناچار دوباره راه كوهستان را در پيش گرفتيم. سرت را درد نياورم دوازده شب و روز در راه بوديم تا به سرچشمه‌ي رود «بادينان» در باريكه‌ي يك دره‌ي تنگ در سرزمين «زيباريان» رسيديم.
تا يادم نرفته بگويم: زيباترين جايي كه در طول عمرم ديده‌ام دره‌ي «نه‌هله» است كه كردهاي مسيحي در روستاي آن زندگي مي‌كنند. تمام خانه‌هاي روستا از سنگ تراشيده شده، بسيار تميز و پر بركت است و تمام دور و اطراف روستا را انگور و باغ ميوه در برگرفته است.
تمام سختي سفر، مجموعاً به اندازه‌ي پايين آمدن از كوه نبود. واقعاً سخت بود. «رشادبالته» مي‌گفت: «لعنت بر پدر كسي كه اينجا را آبادان كرد». شب دير وقت به روستايي در كنار «زاب» رفتيم. دو ساعت از شب مانده بود و مي‌بايست از آب مي‌پريديم. كيسه‌ي پول را در چمدان بزرگ گذاشتم و به كنار رودخانه آمديم. سوار يك كلك شديم كه در حالت عادي به زور مي‌توان دو نفر را در آن جا كرد. سرعت جريان آب بسيار زياد بود. من و «رشاد» با هم سوار شديم.
قايقران گفت: «نبايد چمدان را با خود بياوريد. من بعداً‌ مي‌آورم».
ـ يا خودم و چمدان تنها مي‌آييم يا اصلاً نمي‌آيم.
ناچار پذيرفت. در كلك نشستيم و چمدان را جلوي رويم قرار دادم.
ـ نبايد تكان بخوريد. كلك به راه افتاد. بيچاره «رشاد» مي‌خواست خاطر مرا بگيرد. خودش را كمي كنار كشيد.
ـ بيا اين طرف‌تر. راحت نيستي.
ناگهان كلك از مسير منحرف شد اما كلكبان بسيار ماهر بود و با هر دردسري بود آن را دوباره به مسير آورد. از آب پريديم. لباس‌ها خيس، سرماي بامدادي و دنيا تاريك.
كمي كاه و پوشال جمع كرده آتشي روشن كرديم. لباس‌ها را از تن درآورده لخت در كنار آتش مشغول خشك كردن خود شديم. پيشمرگان ديگر نيز به نوبت سر رسيدند اما حيوان‌ها در آن سوي آب ماندند و قرار شد آنها را جداگانه بفرستند. لباس‌ها را پوشيديم و از «كوه شيرين»، بالا رفتيم. طلوع آفتاب به خانه‌ي «شيخ احمد» در «بيركي بستريان» رسيديم. «شيخ نوره» پسر «شيخ احمد» آنجا بود. همانجا صبحانه خورديم و سپس هر يك در گوشه‌اي به خواب رفتيم. بعدازظهر استرها را آوردند. «شيخ نوره»، از پارچه‌هاي لباس كردي كه براي پيشمرگان خريده بودم خوشش آمده بود اما هر چه گفت گوش نكردم. «شيخ نوره» مردي فرصت طلب و سودجو و در تمام طول قيام، به دنبال قاچاق بود.
كوه «شيرين» مشرف به روستاي «بارزان» و خانه‌ي تابستاني شيوخ منطقه به شمار مي‌آيد. يخچالهاي طبيعي بسياري دارد و تعدادي از آنها تا برف نشست بعدي همچنان سفيد باقي مانند. به گفته‌ي «رشاد» كه مهندس جنگل و مرتع بود، از هزار و ششصد متر بلندي بيشتر ديگر درختي نمي‌رويد. جايي كه ما بوديم از اين ارتفاع بلندتر بود و تنها خار و خاشاك در آن مي‌روييد.
شيخ نورو روزنامه‌اي عربي با خود آورده ضمن نشان دادن يك صفحه از آن مرتب مي‌گفت:
نمي‌گويي «كوناكري» چه كسي يا كجاست؟ اين واژه خوره‌اش شده بود.(كوناكري پايتخت كشور آفريقايي گينه است)
از پشت كوه شيرين به حركت خود ادامه داديم و عصر هنگام به « ليبره‌بيري » رسيديم كه كوهي سنگي و مقر بارزاني بود. از يك پيشمرگ بارزاني پرسيديم:
ـ ملامصطفي كجاست؟
ـ به آن سوي كوه رفته و با دوربين ميدان جنگ را نگاه مي‌كند.
ـ بيا بگير كاكه!
پول‌ها را پس از شمارش به سعيد دادم و از فرط خوشحالي، آهي كشيدم. سپس روي زمين دراز شدم.
وقت نماز مغرب بود كه بارزاني سررسيد. خدمت ايشان رفتم. فرمود:
ـ چرا پول را به سعيد دادي؟
ـ حرف نزن! ماري در آستينم بود و مي‌خواستم هر چه سريعتر از شر آن رها شوم.
فرداي آن روز كه از مقر به سوي دره‌ي «زوراران» رفته بوديم فرمود:
ـ فرستادن تلگراف به دو دليل بود: يكي به دليل ترس از غازي كه مبادا ترا بكشد و دوم آنكه «عمر دبابه» به همراه يك نفر ايراني به نام «جلال» به اينجا آمده بودند. دفتر سياسي از من خواسته است كه تو آنجا بروي و كار خود را در راديو آغاز كني. آماده باش. فردا بايد بروي.
ـ اين فرمان است يا مشورت؟
ـ نخير تو آزاد هستي و اگر دوست داشته باشي مي‌تواني بروي. مي‌داني كه اينجا هم چقدر خطر دارد و آتشباران است. من به خاطر تو مي‌گويم.
ـ قربان نمي‌روم. اگر دستور است اطاعت مي‌كنم امااگر مشورت است دوست دارم مرا در كنار خود بپذيريد. نمي‌خواهم حتي يك لحظه، آن هم در اين شرايط بحراني، شما را تنها بگذارم. من آدمي جدي و در عين حال، بد زبان هستم و مطمئن هستم تنها پس از ده روز كار، تهمت خيانت و جاسوسي بر سرم بار خواهد شد. هم خودم را مي‌شناسم و هم آنها را.
جنگنده­ها در طول روز، حتي يك لحظه هم امان نمي‌دادند. روزها از آبادي بيرون رفته در درخستانها يا در كنار رودخانه و چشمه پناه مي‌گرفتيم. در نزديكي ما چشمه و آبي بود كه اكثر پيشمرگان در طول روز، براي استراحت يا شستن لباس، بدانجا مي‌رفتند. يك روز پيشمرگي را ديدم كه در كنار درختي نشسته است. او روزهاي قبل معمولاً در كنار چشمه استراحت مي‌كرد. گفتم: «بيا با هم به چشمه برويم».
ـ نه اينجا راحتم حوصله ندارم.
نيم ساعت نگذشته بود كه دشمن همان موضع
ا بمباران كرد و آن پيشمرگ، شهيد شد.
يك روز دامنه‌ي جنگ بزرگ به دره‌ي «زوراران» رسيد.آتش از هر سوي بر سر مي‌باريد. ملامصطفي از نقطه‌اي واقعاً خطرناك و در تيررس، ميدان نبرد را با دوربين تماشا مي‌كرد.
ـ آها مردان ما در فلان نقطه شكست خوردند و خود را به فلان غار رساندند. ...آفرين! ازغار بيرون آمدند و دوباره يورش بردند. ... آها! چهار نفر را كشتند. جاش‌ها فرار كردند. ... دشمن شكست خورد.
چنان محو ميدان نبرد شده بود كه خوردن ناهار را فراموش كرد يك روز اجازه خواستم از كوه پايين رفته سري به مركز بي‌سيم بزنم. «كاك شوكت« و همكارانش در كنار رودخانه‌ي «چامه» آلاچيقي بر پا كرده بودند. قلابي گرفتم كه ماهي صيد كنم. هواپيما هم روي سرما دور مي‌زد.
با هر دو دست به هواپيما اشاره كردم. گفتند:
ـ چكار داري مي‌كني؟
ـ ماهي‌ها تن به قلاب نمي‌دهند. به هواپيما اشاره مي‌كنم بمبي پرتاب كند بلكه داخل رودخانه افتاده و ماهي‌ها بالا بيايند.
يك ضرب‌المثل كردي مي‌گويد: «چشم ترسو است». اما به عكس، چشمان من نترس اما خودم ترسو هستم و اين ترس، هميشه مانع پيروزي من مي‌شود. وقتي ارتفاعي مي‌بينم به نظرم بالا رفتن از آن بسيار ساده مي‌نمايد اما وسط راه از نفس مي‌افتم. مانداب بزرگي در كنار مركز بي‌سيم قرار داشت كه پر از سبزه و شنا كردن در آن ساده به نظر مي‌رسيد. خود را در آب انداختم اما وسط آب خسته شدم و به دست و پا زدن افتادم. پيشمرگان بي‌سيم نجاتم دادند و از خطر رستم. يك گوسفند، دايماً بع‌بع مي‌كرد.
ـ چه خبر است؟
ـ پايش زخمي شده است. منتظريم تا بهبود پيدا كند و به صاحبش بازگردانيم.
ـ به فتواي من و صدقه‌ي سر صاحبش، آن را بخوريم.
و گوسفند را هم يك لقمه كرديم.
چاي تمام شده بود. يك شب روي تخته سنگي دراز كشيده بودم. شايع شد كه فردا جنگ به آنجا خواهد رسيد. بايد نقل مكان مي­كرديم. داشتيم آماده مي‌شديم كه پيشمرگي آمد و گفت: «كاك‌ هه‌ژار ! ايوب پسر «شيخ بابو» مي‌گويد نزد ما بيا. ما چاي داريم». گفتم: «كاك شوكت من تو را با چاي عوض كردم خداحافظ». به مقر «ايوب» رسيدم. هوا هنوز تاريك بود. گفت: «از اينجا برويم و جاي ديگر چاي دست كنيم بهتر است. هوا هم رو به روشني مي‌گذارد. آتشی درست كرديم و كتري را بر آن نهاديم. رفتم و در كنار يك تخته سنگ زميني را كه حدس مي‌زدم تا بعدازظهر سايه خواهد بود صاف كردم و روي آن دراز كشيدم.
ناگهان صدايم كردند:
ـ بايد به جاي امن‌تري برويم آماده شو.
ـ برويد من نمي‌آيم.
پيشمرگي به نام «ملاعبدالله» آمد و گفت: «الان يورش دولت آغاز مي‌شود اينجا خيلي خطر دارد.»
ـ تا بالاي سرم نيايند و بيدارم نكنند دست از خواب صبحگاهي در كنار اين تخته سنگ بر نمي‌دارم.
خورشيد برآمد و درگيري آغاز شد. دوازده بمب افكن، منطقه‌ را به بمب بستند و صداي توپ و تفنگ بهم آميخت. دود دنيا را پر كرده بود. شايد باور نكني اما در ميان صداي بمب و گلوله و توپ، به خواب آرامي فرو رفتم. پس از چندي بيدار شدم. صداي انفجارها شديدتر شده بود.هرگز اين منظره‌ي زيبا را فراموش نمي‌كنم كه پنج شش دختر هشت نه ساله در حال خط بازي بودند. به محض آنكه هواپيماها ظاهر مي‌شدند يكي از آنها مي‌گفت: «بنشينيد». همه مي‌نشستند. به محض آنكه هواپيما مي‌رفت برخاسته به بازي ادامه مي‌دادند.
پيرزني از كنارم مي‌گذشت و مي‌گفت: «جگرم سياه شود براي اين همه جواني كه كشته مي‌شوند.»
به پيشمرگي رسيد و پرسيد:
ـ چه خبر؟
ـ دنیا امن و امان است. دایه گیان
ـ خاك بر سرت. مردان در حال جنگيدن هستند. تو اينجا چه مي‌كني؟
ـ مادر جان آماده‌ام برايشان آب ببرم.
تا هنگامي كه اشعه‌ي آفتاب روي تنم نريخت، همچنان استراحت كردم. بعدازظهر به مقر «ملاعبدالله» در كنار رودخانه رفتم. ناهار خوردم و تني هم به آب زدم. دوستان مقر، داستان چاي «ايوب» را با آب و تا آب تعريف مي‌كردند:
ـ بيشتر از ده بار جايش را تغيير داد اما مرتبه ي آخر گفت: هر چه بادا باد. همينجا كتري را روي آتش مي‌گذارم. يك گلوله‌ي توپ آمد و مستقيماً روي كتري نشست. ايوب تا حالا هم چاي نخورده است.
بسياري از بمب‌ها در داخل رودخانه منفجر مي‌شدند. با هر انفجار صدها ماهي روي آب مي‌افتادند و كودكان «بارزان» كه از ماهي ملوان‌تر هستند به داخل آب پريده ماهي جمع مي‌كردند. . .
جنگ­هاي بسياري ديده‌ام و فيلم‌هاي جنگي زيادي هم تماشا كرده‌ام اما جنگي به شدت دره‌ي «زوراران» را هرگز به خاطر نمي‌آورم. اي كاش دوربيني در اختيار داشتم و از آن جنگ بزرگ فيلمبرداري مي‌كردم. . . .
تنگ غروب، صداي سواران آمد. ملامصطفي و محافظانش در حال تغيير مكان بودند. ملامصطفي مرا ديد:
ـ هه‌ژار الان برايت حيوان مي‌فرستم. همين جا باش.
كودكي ده يا دوزاده ساله به ملامصطفي خوشامد گفت:
ـ سلامت باشي قهرمان.
سپس ملامصطفي پرسيد:
ـ چیزی نمی­خواهی؟
ـ اسلحه. مي‌خواهم با دشمن بجنگم.
ـ به او اسلحه بدهید. تخم پدر خودش است...
آنها رفتند و من هم بناي بالا رفتن از كوه را گذاردم. سواران سر رسيدند. بارزاني فرمود:
ـ استر را برايت فرستادم. پيدايت نكرديم. سوار شو.
ـ قربان راه زيادي نمانده است. پياده مي‌‌آيم.
ـ يكي از شماها همراه او بيايد. هوا تاريك است.
پيشمرگي به نام «حسن» از پشت سر گفت:
ـ بگو مي‌خواهي با «حسن» بيايي.
ـ مي‌خواهم با «حسن» بيايم.
با حسن راه افتاديم. به روستاي «بيه» رسيديم. هيأتي در مقابلمان ظاهر شد. نزديك‌تر كه شديم دختر جوان بسيار زيبايي بود كه تك و تنها در آن تاريكي، مسير را می­پیمود؟
ـ كجا مي‌روي؟
ـ نزد ملامصطفي در «ده‌لاشي» مي‌روم. سوارها با او بودند.
ـ چرا مي‌روي؟
ـ به «عبدالله مصطفي» قول داده‌ام با او ازدواج كنم؟ نمي‌دانم چرا سراغم نمي‌آيد؟ محافظ ملامصطفي است. مي‌روم به او شكايت كنم.
حسن گفت:
ـ اين كار را نكن.
ـ حق من است شكايت كنم. بايد با من ازدواج كند.
ـ چرا با من ازدواج نمي‌كني؟
- ساكت شو. لااقل از آن مرد عاقل كه همراهت است خجالت بكش. من فقط عبدالله مصطفي را مي‌خواهم.
به «ده‌لاش» رسيديم. دختر به خانه رفت و من هم به سوي مقر روانه شدم، از حسن جدا شدم. خيلي خسته بودم. توان بالا رفتن نداشتم. در گوشه‌اي دراز كشيدم و خوابم برد. صبح زود با صداي «حمايل خان»، مادر «كاك مسعود» از خواب بيدار شدم. به خدمتكاران ناسزا مي‌گفت كه چگونه هه‌ژار آنجا خوابيده و بالش و پتو برايش نبرده‌اند. آنها هم قسم مي‌خوردند كه اصلاً هه‌ژار را نديده‌اند. مثل اينكه «حمايل خان» براي نماز صبح مي‌رفته كه نعش بر زمين افتاده‌ي مرا ديده بود. خيلي زود بالش و پتو آوردند و من دوباره خوابم برد.
از روزي كه شيوخ «بارزان» در اين منطقه زندگي مي‌كنند يك قانون ويژه در بارزان به اجرا در مي‌آيد:
هيچكس حق ندارد دختر به زور شوهر دهد. به مجرد آنكه دختر و پسر به يكديگر قول دادند موضوع را به اطلاع شيخ مي‌رسانند. پدر و مادر، راضي يا ناراضي، دختر و پسر را به عقد يكديگر در مي‌آوردند و به اندازه‌ي توان، زندگي مستقلي براي آنها ترتيب مي‌دهند. دختر ديشبي نزد «حمايل خان» رفته بود. ايشان هم گفته بودند: «الان جنگ است و اوضاع مناسب نيست اما من خودم در «بيه»، زندگي‌ات را سامان داده و ترتيبي خواهم داد كه مشكلي نداشته باشي. حالا مصلحت نيست از «عبدالله مصطفي» شكايت كني».
يك روز به شنا رفته بودم. از ميان درخت‌ها كه مي‌گذشتم يك انار و دو گردو پيدا كردم. وقتي بازگشتم «ملامصطفي» را ديدم كه در حال دوختن جوراب‌هايش با نخ و سوزن بود. وقتي داستان را تعريف كردم گفت: «آنجا ملك من است و گردو و اناري كه خورده‌اي حرام است».
ـ دولت تمام املاك تو را مصادره كرده است. حتي جوراب‌هايي كه داري مي‌دوزي از آن تو نيست چه رسد به گردو و انار.
باور كن ملك ملامصطفي، كلهم پنجاه دينار ارزش نداشت اما در روزنامه‌ها نوشته مي‌شد: ملامصطفي فئودال است. . . .
«شيخ بابو» برادر بزرگ ملامصطفي در يك غار بزرگ سکنی گزيده بود. مردي بود كه هرگز اسلحه برنداشته و هميشه در حال عبادت و نماز بود. اينكه مي‌گويند «پروانه‌ي بهشت» شايد مصداقي جز او نداشت. يك روز در اتاقكي سنگي كه مثلثي شكل بود نشسته بوديم.
ـ هه‌ژار اين ملك من است.
ـ قربان من اگر صد برابر اين را هم داشتم نمي‌گفتم ملك من است.
مرا به خانه‌اش در غار دعوت كرد. ناهار خورديم و شروع به نماز خواندن كرد. نه يك ركعت، نه دو ركعت نه صد ركعت . . . خسته شدم و از غار بيرون آمدم.
گويا زماني كه در عهد برادرش «شيخ صديق» هفت رأس گوسفند از «شيخ بابو» دزديده شده است دزد گوسفند‌ها بازداشت شده اما «شيخ بابو» دلش به حال او سوخته و چهار دينار هم انعام داده است.
ـ اين مرد ندار بوده و چون مال دزدي را ارزان فروخته است شايد نتوانسته احتياج خود را تأمين كند. اين چهار دينار اضافی احتياج او را مرتفع خواهد كرد.
مردي به نام «محمد امين» كه در «پشدر»، همسفر خود را كشته و در بارزان بازداشت شده بود به عنوان خدمتكار من انتخاب شد. از سادگي او لذت بسيار مي‌بردم. يك شب مهتابي در حالي که در كنار درختي آساييده بودم گفتم:
ـ كاك محمد امين! اگر مي‌تواني يك قطعه سنگ نرم پيدا كن تا بالش كنم.
مدتي طولاني گذشت اما بازنگشت.
ـ محمد امين كجا بودي؟ كجا رفتي؟
ـ والله اگر ملامصطفي اعدامم كند ديگر خدمتكار تو نخواهم نشد. هزاران سنگ را لمس كردم اما هيچكدام نرم نبود.
ـ منظورم سنگ صاف بود نه سنگ نرم. . . .
روزها در پاي درخت، پيرمرداني نزد من مي‌آمدند و اشعار «ملاي جزيري» را برايشان مي‌خواندم. دستمزدم هم اين بود كه بايد پس از من، آنها را تكرار كنند. محشر كبرايي شده بود كه نپرس. يك روز «ادريس بارزاني» بدانجا آمد اما هر كاري كرديم نتوانست شعرها را از بر بخواند. عاقبت با صدايي نكره چند بيت شعر خواند و رفت.
يك روز، محمد امين كمي برنج و يك تكه گوشت بزرگ آورد. ته چمدانم را نگاه كردم. دو سه جعبه سير در آن بود. سير و گوشت را با كمي نمک، خوابانديم و ساعتي بعد بريان كرديم. جای شما خالی
شام شاهانه‌اي خورديم.
يك عمامه‌ي سياه گل‌گلي داشتم كه آن هم مانند قوطي تنباكويم، عصاي موسا بود. شب‌ها پتو، روزها بالش، بعدازظهر براي مصون ماندن از گزند آفتاب، عصرها براي سايه و. . . يك روز باران باريدن گرفت. غار كوچكي به اندازه‌ي سوراخ روباه پيدا كردم و داخل آن خزيدم. هر چه «محمد امين» را صدا كردم نشنيد. سپس با عمامه ورودي غار را گرفتم و آتشي روشن كردم. شب تا صبح آنجا خوابيدم. صبح كه بيدار شدم متوجه همهمه‌اي شدم. همه به دنبالم مي‌گشتند.
ـ چه خبر است؟
ـ دنبال شما مي‌گشتيم. محمد امين مي‌گفت نمي‌داند چه بلايي بر سرت آمده است.
«احمد توفيق» كه هميشه در سفر بود اينبار از «قه‌لادزه» و از مرز ايران به همراه مصطفي و كاوه، آذوقه‌اي بسيار با خود آورد. بار ديگر در كنار هم قرار گرفتيم.
يك شب من و احمد پشت «كوه شيرين» د رحال قدم زدن بوديم. دنيا تاريك و پر از گل و لاي بود. را ه را گم كرديم. از يك خانه‌ي دم راه نشاني را پرسيديم. دختری بسيار زيبا در حالي كه فانوسي در دست داشت و آن را عمداً مقابل صورت خود گرفته بود تا زيبايي او را دريابيم ما را راهنمايي كرد. . . . از يك كانال گذشتيم. پانزده پيشمرگه، آن سوي كانال دور آتش جمع شده بودند. ما هم حلقه‌ي آنها را كامل كرديم. ناگهان از پشت سر يك عقرب را ديدم كه به سرعت به طرف آتش رفت. يكي از پيشمرگان عقرب را كشت. گفتم:
ـ احمد من از مار نمي‌ترسم اما با ديدن عقرب زهره‌ام مي‌تركد.
ـ در مقايسه با من تو رستمي. وحشت من از عقرب تمامی ندارد.
عقربي ديگر و عقربي ديگر و دهها عقرب از پشت سر آمدند و به سوي آتش رفتند و كشته شدند. ما هم كه خجالت مي‌كشيديم بگوييم از عقرب واهمه داريم گفتيم: «ما عادت نداريم كنار آتش بخوابيم. كمي آن طرف‌تر استراحت مي‌كنيم».
ـ حتما بايد اينجا بخوابيد. احترام شما واجب است.
خلاصه شب را در كنار آتش مانديم و از ترس عقرب تا صبح نخوابيديم. جالب آنكه حتي يك عقرب هم نيشمان نزد.
صبح كه برخاستيم گفتند: «تا صبحانه نخوريد نبايد برويد».
ـ نه دوست عزيز! مثل اينكه عقرب‌ها از ما خوششان نمي‌آيد. سپاسگزاريم.
خود را به مقر «ميران صالح بگ» رسانديم. يكي از پيشمرگان آمد و گفت: «ميران به خاطر وجود مار جايي پيدا نكردم. همه جا پر از مار است».
ـ مرگ آن سر و سبيلت! آخر مار ترس دارد؟
ميران گفت:
ـ او به مال (خانه) مي‌گويد: مار. منظورش اين است كه خانه‌ي خالي پيدا نكرده است.
باران پاييزي آغاز شده بود. به همراه «كاوه» و «مصطفي» و «مام علي بايزيدي» از كوه بالا رفتيم كه جايي پيدا كنيم. قطعه سنگي پيدا كرديم كه زير آن خالي بود و باران به آن دسترسي نداشت. جا بسيار تنگ بود و مي‌بايست، تنگ در كنار يكديگر بخوابيم. «مام علي» جايي براي خود پيدا كرده و تنها ما سه نفر مانده بوديم. در گوشه‌‌اي آن طرف‌تر، سوراخي بود كه براي استراحت جان مي‌داد. اما سوراخ گرگ بود؟ سوراخ روباه بود؟ يا پلنگي در آن آشيانه كرده بود؟ پا را تا ران در سوراخ بردم اما خبري نشد. آن را منزل خود كردم و سايه‌بان را براي دو همراه ديگر جا گذاشتم. كم‌كم چوب و پوشال جمع و آتشي روشن كرديم. كتري و چاي و خوراكي هم داشتيم. آب مورد نياز را هم از آب باران كه از روي يك قطعه سنگ به پايين مي­ريخت در كتري جمع می­کردیم. سه روز و شب باران مي‌باريد.كم‌كم خوراك هم رو به كاستي گذارد. در پايان روز سوم دنبال ريزه‌نان مي‌گشتيم تا با چاي تريد كنيم و گرسنه نمانيم. اما آن سه روز به اندازه‌ي سه سال، به سخنان شيرين كاوه خنديديم.
روز چهارم كه آفتاب زد و باران قطع شد گفتم: «من به سراغ جايي بهتر مي‌روم. شما هم ببينيد مي‌توانيد جايي پيدا كنيد». از كوه بالا رفتم و به آبادي رسيدم. در كنار چشمه ديدم زنان و دختران دارند به من مي‌خندند.
ـ هه‌ژار خودت را در آب ديده‌اي؟
خودم را در آب نگاه كردم. دود آتش آن سه روز چنان صورتم را سياه كرده بود كه فقط چشمانم پيدا بود. با هزار بدبختي، دود از سر و صورت پاك كردم. سپس به داخل روستا رفتم و اتاقي در طبقه‌ي بالاي يك خانه پيدا كردم كه تخته سنگي بزرگ از بام سوراخ شده‌ي آن به داخل حياط افتاده بود. در كنار خانه هم يك گودال بسيار بزرگ بر اثر انفجار يك بمب درست شده بود. صاحبخانه جواني به نام «طاها» بود كه نقش مي‌زد و طراحي مي‌كرد.
ـ طاها نقش‌ها زيبا نيستند.
ـ نقش‌هاي قبلي خيلي زيبا بودند. از وقتي كه خانه بمباران شده واقعاً‌ يادم رفته است.
ـ خب اين بار نقش بمب و طياره بكش.
مادر طاها كه اكنون پيرزني بود، زماني به همرا بارزاني‌ها به اشنويه آمده بود. يكي از او پرسيده بود:
ـ چرا نماز نمي‌خواني؟
ـ خدواند عالم (يعني شيخ احمد) شفاعتم مي‌كند.
«كاوه» اداي او را به بهترين شکل ممكن در مي‌آورد.
يك روز تب داشتم و حال و روزم خوش نبود. به محمد امين گفتم:
ـ كمي آب بياور تشنه‌ام.
ـ هواپيما در آسمان است جرأت ندارم.
يك پتوي قرمز رنگ روي سر گرفتم و طوري كه هواپيما مرا نبيند وسط دشت دراز كشيدم.
ـ به خاطر خدا برگرد هواپيما تو را مي‌بيند.
ـ تا آب نياوري نمي‌روم.
به سرعت رفته و آب آورد. سپس از يك جايي، يك حبه قرص آسپرين هم برايم آورد.
دكتر محمود و درمانگاه سيّار او دارو داشتند اما نمي‌توانستيم خود را به آنها برسانيم. به راستي دكتر محمود نعمت بزرگي بود. بارزاني‌ها چنان به او ايمان آورده بودند كه مي­گفتند: اگر بتوان بيمار يا زخمي را به دكتر محمود رساند ديگر مرگ به سراغ او نخواهد آمد.
به جاي تخت بيمارستان، برگ بلوط روي زمين پهن مي‌كرد. شب و روز نداشت. آدمي اينچنين صبور و دلسوز را كمتر مي‌توان پيدا كرد. يك روز عصر به همراه «عبدي زيدكي» كه سبيل بسيار كلفتي داشت در كنار يك كانال نشسته بوديم. پشت سر كساني حرف مي‌زد كه از هواپيما واهمه دارند و به مجرد ديدن آن پنهان مي‌شوند. ناگهان يك هواپيما روي سرمان آمده و با رگبار مسلسل به جانمان افتاد. عبدي از ترس خود را به داخل كانال انداخت و . . . .
ـ اشهدم بالله تو از طياره نمي­ترسي اما فكر می­كنم وزنت کمتر شده باشد.
يك روز كبريت تمام شده بود. به محمد امين گفتم:
ـ برو از جايي كبريت بياور.
از دور داد زد:
ـ يك رهگذر مي گويد سيگارت را بده برايت روشن كنم
ـ باشد
سپس رفت و يك قوطي كبريت از رهگذر ديگري گرفت.
يك روز بارزاني فرمود:
ـ هه‌ژار بين خودمان بماند. ديگر پولي نداريم. تمام دارايي ما جمعاً ‌صد دينار نمي‌شود اما مهم نيست خدا مي‌رساند. . . . آن روز پس از نماز يك نفر از «زاخو» آمد. «بارزاني از حال «احمد نالبه‌ند» شاعر پرسيد: گفتند: حال و روز خوشي ندارد. سي دينار از صد دينار باقي‌مانده را براي او فرستاد و فرمود:
ـ به «اسعد» خبر داده‌ام كه مراقب احوال او باشد.
يك بارزاني ديگر نزد او آمد:
ـ حالت چطور است؟
ـ بسيار بد مي‌گذرد.
پنج دينار هم به او داد.
گفتم:
ـ با اين وضعیتی که داریم چرا این گونه حاتم بخشي می­کنی؟
ـ همه نيازمند و مستحق هستند. نگران نباش. خدا جبران مي‌كند. . .
مدتي بعد خبر پيروزي پيشمرگان در كوه «مه‌تينا» و نابودي يك هنگ كامل ارتش عراق رسيد اما متأسفانه «ملا احمد نالبندي» به مجرد شنیدن خبر حضور جاش‌ها در منطقه، خنجري در سينه‌ي خود فرو و خودكشي كرده بود.
بارزاني فرمود:
ـ از هر گروه بيست با بيست و پنج نفر از شجاع‌ترين پيشمرگان انتخاب و در اطراف قله و پشت آن سنگر بگيرند. دشمن پيش از هر كاري، با توپ منطقه را خواهد كوبيد تا از پاكسازي آن مطمئن شود. پيشمرگان به توپ‌ها اهميت ندهند و حتي اگر پيشمرگی شهيد شد ديگري به سراغ او نرود. دشمن پس از پايان توپ باران نيروهاي پياده را به منطقه اعزام مي‌كند. با كشته شدن نه يا ده نفر از هر لشكر، هجوم آنها با شكست مواجه خواهد شد.
«هرمز» گفت :
ـ اجازه دهيد من يكي از آنها باشم.
ـ نه تو بسيار با شهامت و شجاع هستي اما صبرت زود لبريز مي‌شود. پيشمرگ با صبر و حوصله مي‌خواهم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید