نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من

رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من

فصل 1/1

لیلا ... لیلا ... بیا اینجا عزیزیم می خوام موهاتو شونه بزنم. لیلا مقابل در، لحظاتی بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
- زحمتتون می شه.
مادر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- برگرد ببینم، اینقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
لیلا پشت به او نشست و گفت:
- می بخشید كه پشت به شما كردم.
مادر شانه را روی موهای بلند و سیاهرنگش كشید و گفت:
- گل من پشت و رو نداره.

لحظاتی در سكوت موهایش را شانه زد و بعد بی مقدمه گفت:
- غم و اندوه واسه همه است خدا هیچ بنده ایش رو بی غم نیافریده و توی همین لحظه هاست كه آدمها احساس تنهایی می كنند در این مواقع هم نباید هر كسی رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه می شه این لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهای سخت می گذره و وقتی هم كه گذشت و برگردی به عقب و ببینی كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتی تمام تلخیها و زشتیها، شیرین و زیبا می شه فقط باید صبر داشته باشی.
لیلا گفت:
- این حرفها چیه مامان؟ نكنه می خواهی دخترت رو بترسونی.
مادر بافتن موهای لیلا را شروع كرد و گفت:
- بترسونم؟ از چی؟ من كه همیشه دخترم رو نصیحت می كنم.
لیلا گفت:
- نصیحتهای امروزتون فرق داره، یك ... یك جورایی منو می ترسونه.
مادر لبخندی زد و گفت:
- لیلای من نباید از چیزی كه حق همه آدمهاست بترسه.
لیلا بغضش را فرو داد و با كمی مكث گفت:
- تنهایی وحشتناك ترین اتفاقه، من نمی خواهم كه حتی لحظه ای بدون شما باشم نمی خواهم كه تنهایم بگذارید.
مادر انتهای موهای لیلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
- هیچ كس با وجود خدا تنها نیست.
لیلا گفت:
- چرا نگذاشتی عملت كنند؟
بار دیگر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- چیزی رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدنی نیست.
لیلا گفت:
- اینا همه اش بهانه است، علم اینقدر پیشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اینو خودتون هم می دونید و می دونید كه با یك جراحی ساده بهبود پیدا می كنید فقط ... فقط ...
و ساكت شد. مادر گفت:
- فقط چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟
لیلا نگاهش را از او گرفت و با غضبی آشكار گفت:
- فقط اون آدم بی عاطفه نمی خواد كه ....
مادر فورا حرف لیلا را قطع كرد و با عصبانیتی ساختگی گفت:
- منظورت كیه؟
لیلا گفت:
- منظورم باباست، فكر می كنید نمی دونم، نفهمیدم كه بابا نخواست شما عمل بشید؟
مادر سر لیلا را بالا گرفت و گفت:
- این حرفها چیه لیلا؟ این خودم بودم كه نخواستم ....
این بار لیلا حرف او را قطع كرد و در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
- مامان ... من ... من دیگه بچه نیستم یك دختر هیجده ساله هستم با كلی احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستی رو درك می كنم. توی تموم این سالهایی كه به عقل رسیدم و فهمیدم عشق و دوستی چیه متوجه بی تفاوت های بابا نسبت به شما بودم، انتظار می كشیدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنید و از بی محبتهای بابا شكایت كنید اما .... آخه صبوری تا به كجا؟ توی سینه تون چیه؟ یك دریا ... یك دنیا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كردید كه داغونش كردید حالا كی به فكر ترمیمش می افته، اون آدم بی عاطفه یا دختر دست و پا شكسته تون؟ شاید هم ... وحید ... می دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بی فایده است؛ تلخی با پاره تن، حقایقق رو در خفا فرو نمی بره.
مادر لبخند تلخی زد و پرسید:
- و تو ...؟
لیلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركید و اشك ریزان گفت:
- به اندازه تمام دنیا دوستتون دارم، بیشتر از همه چیز و همه كس.
مادر او را به سینه خود فشرد، دست نوازشی بر سرش كشید و گفت:
- پس وحید را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتی بفهمه درد من چیه. خودت هم خوب می دونی به خاطر من تمام زندگیش رو می فروشه و من نمی خوام سر و سامونش به هم بریزه.

ادامه دارد ...

نویسنده: لیلا رضایی
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید