نمایش پست تنها
  #63  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و نهم (قسمت آخر)

قسمت آخر

-خوب تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-من که از صبح توی این خونه ام تو تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-سارا کو ؟
-نمی دونم الان اینجا بود فکر کنم رفت تو حیاط باغچه رو آب بده خوب بگو ببینم چه خبرا ؟
-سلامتی خیلی خسته شدم از صبح سر پام
یکی از صندلی های میز کنار کشیدم و گفتم :
-پس بنشین وزیاد سر پا وا نایستا
مشغول شستن میوه ها شدم و شراره در حالی که روی صندلی می نشست با کنایه گفت :
-خوب به خودت رسیدی ناقلا نکنه خبرائیه ؟
-نه بابا چه خبری مرتب گشتن ولباس شیک و ترو تمیز پوشیدن دلیل این نیست که حتما خبریه
-نه بابا انگار واقعا امروز یه چیزیت شدی راستی امروز یه اتفاق مهم و جالب برام افتاد البته برای من برای تو
-چی ؟ برای من اتفاق ؟
-امروز
-امروز چی ؟
-امروز ...
-شراره
-خیلی خوب امروز یه نفر تورو ازم خواستگاری کرد حالا خواستگارات شدن دوتا منم گفتم هر چی دخترم بگه حرف منم همونه بعد هم قرار شد امشب بیاد اینجا برای صحبت کردن با خودت .
سبد میوه ای شسته از دستم رها شد و روی زمین افتاد . شراره از ته دل خندید و در حالی که میوه های پخش شده روی زمین روبا دست نشون می داد گفت :
- چی شده چرا هول ورت داشته خودت گم کردی؟
-هیچم هول ورم نداشته فقط سبد از دستم افتاد .
-همین حالا زنگ می زنی قرار کنسل می کنی .
-اخه نمی شه که ..
-چرا نمی شه کار نشد نداره حالا پاشو برو زنگ بزن کنسلش کن .
-راست می گم به خدا نمی شه آخه الا اونا می ان
و هم زمان صدای زنگ در بلند شد شراره با لبی خندون رفت در باز کرد
رفتم طرف پنجره و از پشت اون شاهد ورود پدرام همراه سبد گلی بزرگ بود و در دست دیگه شیرینی بود . چه کت و شلوار شیکی پوشیده بود کاملا رسمی و شیک و باوقار راه می اومد .
از آشپزخونه بیرون اومدم با رنگ و رویی پریده رفتم به استقبالش با دیدن من لبخند زیبایی زد و به سمتم اومد گل و شیرینی به من داد و آهسته حالمو پرسید و من آهسته جوابش دادم و به چهره سرخ از شرمش خیره شدم پس خواستگاری که شراره می گفت پدرام بود بدم نمی اومد تو بازیشون شریک بشم . خیلی جدی گفتم :
-از قرار معلوم شما همون خواستگاری هستی که شراره در موردش با من صحبت کرده درسته ؟
لبخندی زد و با تکان حرفمو تایید کرد در حالی که سرخی گونه اش بیشتر از لحظه پیش بود
-بفرمائید تو پذیرایی بنشینید تا خدمت برسیم
به سمت آشپزخونه رفتم در همین حال سارا وارد شد و یه راست به سمت پدرش رفت .
-سلام بابا
-سلام گل بابا چطوری کجا بودی ؟
-تو حیاط داشتم باغچه آب می دادم
-پس چرا من ندیدمت
-نمی دونم بابا گل خریدی ؟
-اره عزیزم برای خاله که می خوام ازش بخوام مامان تو بشه
-راست بگو بابا می خوای مامان من بشه یا زن خودت ؟
-سارا این چه جور حرف زدنه ؟
-خاله مامان من هست برای همیشه اینو خوش بهم گفت حالا ببین زن تو می شه یا نه ؟
و صدای خنده اش اومد که سرخوش می خندید
-حالا کجا می ری ؟
-می رم باغچه رو اب بدم .
با گذاشتن سبد گل روی اپن چند تا چای ریختم آوردم تو سالن تو این فاصله هم شراره به سالن اومده بود در کنار پدرام نشسته بود گرم صحبت با پدرام بود جلو رفتم چای تعارف کردم با چشمکی ظریفی گفت :
-عروس خانوم شما هستید ؟ حالا چای بخوریم یا خجالت ؟
یه لبخند مهمونش کردم و جلوتر رفتم
نفر بدی پدرام بود وقتی جلوش گرفتم دستام شروع به لرزیدن کرد نگاه صاف و شفاف اون توی اون لحظه گویای همه چیز بود که دست و دلم رو به لرزه می انداخت .
وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم
-می شه بریم سر اصل مطلب ؟
این حرف پدرام از سر عجله و اشتیاق بود نگاهمونو به هم انداخت نمی دونم چرا هر وقت به چشماش نگاه می کردم نفسم بند می اومد نگاهش امشب رنگ دیگه داشت رنگ التماس بدم نمی اومد کمی اذیتش کنم و به شادی اون شبش دامن بزنم گفتم :
-خیلی خوب آقا داماد شمایی درسته ؟
در حالی که سعی داشت لبخندش رو پنهان کنه گفت :
-بله
-می شه از خودتون بگید مسائل متفرقه برام مهم نیست لطفا برین سر اصل مطلب
شراره هم این وسط رفت میوه اورد و مشغول گذاشتن میوه داخل پیش دستی پدرام بود
-من پدراممو..
-چه جالب منم پریا
خندید
-نزدیک سی سالمه و یه بچه دارم و مدرک تحصیلیم رو هم که ...
-گفتم برید سر اصل مطلب خونه ، ماشین ، ویلا حساب بانکی
هر دو با هم خندیدن و من به سختی جلوی خنده خودمو گرفته بودم .
-زندگی من قابل شما رو نداره خونه دویست متری و یلایی ، ماشین توی حیاط پارکه و در مورد ویلا باید بگم که اگه با خرید ویلا می تونم نظر شما مثبت شما رو داشته باشم چشم اونم به روی چشم .
-حساب بانکی نجومی چی ؟
-چشم اونم به نام خودتون باز می کنم .
-نشد باید هر چی داری به نام من باشه به یک دونگ دو دونگ راضی نیستم همشو می خوام
اونم به چشم .
-سفر خارج چی ؟ هر سال به یه کشور؟
لحظه ای با تردید نگام کرد شاید کمی به خودم مسلط می شدم واقعا به شناختم شک می کرد خیلی جدی گفت :
-می دونی موضوع چیه من اینقدر شما رو دوست دارم که هر شرطی بذاری قبول می کنم سفر خارج که سهل اگه ازم بخوای بریم کره مریخ به چشم هر طور شده اونجا می برمت یه بار گفتم تموم زندگی من قابل شما نداره فدای یه تار موی تو حالا حرفت چیه ؟
با گونه های سرخ شده گفتم :
-من حرفی ندارم شراره شما چی ؟ شرطی شروطی .
-وا.. این خواستگاری نبود معامله بود
از ته دل خندید .
-خواستگاری هم یه نوع معامله است شراره جون مگه نه ؟
-بله دیگه معامله ملک و ماشین و ...
صدای زنگ در نگامو کشید به ساعت خودشون بودن چه سروقت اومده بودن نگاه متعجب پدرام و شراره لحظه ای به هم و لحظه ای بعد به من ثابت شد .
-کسی قرار بود بیاد ؟
-اینکه شوخی بود و اما خواستگارای واقعی رسیدن .
بی توجه به رنگ پریده پدرام رفتم به سمت آیفون در ر و زدم شراره با تردید پرسید :
-گفتی کی بود؟
-خواستگار خانواده آقای شعبانی با پسرشون
-اما ؟
-من دعوتشون کردم که بیان .
پدرام مات و مبهوت به من نگاه می کرد
من به استقبالشون رفتم و بعد از سلام و خوش آمدگویی به داخل دعوتشون کردم خانم و اقای شعبانی به همراه پسرشون وارد شدن سبد گل زیبای دست پسرشون بود دربرخورد اول باادب و خوش برخورد به نظر می رسید اما سنش از چهره اش مشخص بود با شراره و پدرام سلام واحوال پرسی کردن اما پدرام جواب سلام و احوال پرسیشون نداد با عصبانیت گفت ازاین طرفا آقای شعبانی ؟عوضش آقای شعبانی با گشادروی گفت :
-حالااجازه بدین بنشینیم بعد عرض می کنی خدمتتون .
اما پدرام گویا آتیشش تند بود بانگاهی لبریز از کینه گفت :
-وایستاده هم می شه توضیح داد خیلی خوب بفرمائید منتظر شنیدن دلیل این دیدار چی هست
اقای شعبانی معلوم بود ناراحت شده و جا خورده بودگفت :
-برای امر خیر مزاحم شدیم
همین حرف باعث شد پدرام از عصبانیت می لرزید گفت :
-چیزای جالب می شنوم شما خجالت نمی کشین ؟ هیچ به سن و سال پسرتون نگاه کردین ؟ اقای شعبانی واقعا قباحت دارن ایشون سن پدرشو دارن می وتنن جای پدرش باشن ، چیه نکنه بوی پول شنیدن به اینجا اومدین واقعا که ..
خون آقا شعبانی به جوش اومد
-چرا آقا توهین می کنید ما بی دعوت وسر خود نیواومدیم که حالا هر چی دلتون می خواد بارمون می کنید .
مونده بودم این وسط چه کار کنم ؟ مات و مبهوت زل زده بودم به پدرام .
-اقا پدرام می شه لطفا یه لحظه سکوت کنی ببینم اینجا چه خبره ؟
-تویکی ساکت شو همه این اتیشا از گور تو بلند می شه .
-پدرام ؟
-اره همش زیر سر توئه تویی که الان خودوت بی خبر از همه جلوه دادی و معصومانه مارو نگاه می کنی تو ..تویی که می خواستی ازدواج کنی چرا منو به بازی دادی ؟ تو ...تو مار خوش خط وخال .. تو ...تو
-پدرام ساکت باش ببینم اینجا چه خبره ؟
اشک تو چشمام جمع شد پدرام نباید توی جمع با من اینجوری صحبت می کرد حالا هر اتفاقی که افتاده نکنه اون فکر کرده اونا برای خواستگاری من اومدم درسته سوء تفاهم شده .
لحظه ای شراره که سعی در آورم کردنش داشت نگاه کرد و بعد یه دفعه جلو اومد دسته گل از دست رامین گرفت و پرت کرد طرف در بعد جلو رفت و به طور ناگهانی یقه اونو چنگ زد و به تهدید گفت :
-همین الان دست پدرو مادرت می گیری و شرتو کم می کنی والا همین جا با دستام خفت می کنم هم تورو هم این دختره ..
زیر لب نالیدم :
-پدرام ؟!
این اون چیزی نبود من می خواستم وحشت زده از شراره کمک خواستم
-شراره تورو خدا یه کاری کن اون اصلا از موضوع خبر نداره به خدا موضوع این نیست که اون فکر می کنه
-پس موضوع چیه ؟
-شراره الا وقت این حرفا نیست یه کاری کن والا اونو می کشه شراره هم خودش اومد به کمک آقای شعبانی تا اون دوتا رو جدا کنن پدرام دست بردار نبود می خواست بازم با رامین دست به یقه بشه اما این بار شراره با داد کشیدن وزدن سیلی تو گوشش آرومش کرد از این حرکت شراره جا خورد و لحظه ای خیره موند بعد دستشو مشت کرد و به عقب برگشت مشتی توی دیوار کوبید بعد هم سرش رو کوبید .
به خانم شعبانی که کم کم داشت از حال می رفت کمک کرده و روی صندلی نشوندمش و لیوانی آب به دستش دادم رو به اقای شعبانی که از عصبانیت خون خودشو می خورد گفتم :
-معذرت می خوام آقای شعبانی ایشون در جریان اصلا نیستن من واقعا شرمنده ام سوءتفاهم شده .
-چه سوءتفاهمی خانوم گیریم سوءتفاهم شده ما که جرم و جنایت نکردیم اومدیم خواستگاری در ضمن سر خود اینکار نکردیم اینقدر توهین و تحقیر شنیدم .
-من معذرت می خوام شما بفرمائید من توضیح می دم .
شراره که هنوز نمی دونست موضوع چیه هاج وواج همه رو نگاه می کرد آهسته به سمتش رفتم کنار پدرام ایستاده بود و مچ دست اونو توی دست گرفته بود تا برای بار دیگه توی دیوار نکوبدش .
به کنارش رفتم و آهسته گفتم :
-شراره اینا اومدن خواستگاری تو نه من .
و بعد نگام تو چهره بی رنگ و نگاه پر اشک پدرام نشست سریع نگاشو ازم گرفت و به سمت پله ها رفت و من نگاه اشک آلود بدرقه اش کردم شراره منو کنار کشید گفت :
-تو چرا به من نگفتی دختر ؟
-نمی دونم گفتم شاید تو رودبایستی با ما ..
-این چه حرفیه ؟ مگه ما از هم چیزی رو هم پنهون می کنیم خدای من حالا چی کار کنم ؟ حسابی شرمنده شون شدیم
-تو برو بشین براشون توضیح بده و من چایی می ریزم و می آرم
-خیلی خوب من رفتم تو هم زود چایی بریز بیار رفتم داخل آشپزخونه چای ریختم و به سالن برگشتم شراره سکوت کرده بود و چهره آروم و متفکر آقای شعبانی نشون می داد شراره کار خودش خوب انجام داده قضیه رو رفع و رجوع کرده چای رو گرداندم .
سینی چای روی اپن گذاشتم نگام به سبد گل پدرام نشست چقدر زیبا بود ناگهان متوجه جعبه ای لابه لای گلها شدم که به طرز زیبایی جا سازی شده بود آهسته دست بردم و برداشتمش . جعبه جواهر بود داخلش خدای من یه حلقه زیبا برای من روی اون ام خودش حک شده بود پدرام ناگهان صدای شراره شنیدم به مهمونا می گفت :
-موضوع این نیست من خودم نمی تونم این کارو بکنم چون تمام قلب و روحم رو به مسعود دادم و دیگه به غیر از اون با هیچ کس دیگه ای نمی تونم زندگی کنم خواهش می کنم درک کنین مسعود تمام زندگیم بود و مطمئن باشید هیچ وقت نظرم برنمی گرده متاسفم
بی اختیار لبخندی زدم و به یاد پدرام افتادم به دنبالش از پله ها بالا رفتم توی اتاق ها نبود پس کجا بود ؟ پشت بوم ! نکنه ...
از پله بالا دویدم . نه اون عاقل تر از این حرفا بود سریع خودمو رسموندم به پشت بوم وسط پشت بوم نشست بود وبه آسمون نگاه می کرد قلبم آروم گرفت اهسته نزدیکش شدم و از پشت دستامو روی چشماش گذاشتم خیس بود آهسته دستامو از چشماش پایین کشید و نفس آسوده ای کشید .
اشکام جاری شد تواون لحظه احساس کردم اونو برای همیشه توی مشت خودم اسیر کردم و برای همیشه به من تعلق داره سرم رو به سرش تکیه داده و مسیری رو نگاه میکرد دنبال کردمو زمزمه وار صداش کرد :
-پدرام ، پدرام من ، امید من ، همراه من .
با صدای بغض آلود گفت :
-جانم عشق من .
توی گوشش زمزمه کردم :
-من به خواستگاری تو جواب مثبت دادم اما تو فراموش کردی که حلقه عشقی رو با خودت اوردی به دستم کنی .
و با این حرف از پشتش کنار اومدم درست روبه روش قرار گرفتم و حلقه رو به دستش دادم نگاه اشک آلودش رو لحظه ای به حلقه و لحظه ای بعد به نگام دوخت با صدای گرفته و پر غمی گفت :
-امشب بهم ثابت شد که تو فرشته ای پری لیاقت تو خیلی بالاتر از این حرفاست برای توبهترین ها .. نه من ...
انگشتمو روی لبش گذاشتم .
-هیس این حرفو نزن تو تنها کسی هستی که من می خوام ، تنها سهم من از زندگی .
لبخند زیبایی زد و حلقه رو به دستم کرد و آهسته خم شد و بر تک تک انگشتام بوسه زد و وقتی سربلند کرد چنان در نگاه هم محوشدیم که حتی متوجه حضور شراره در پشت سرمون نشدیم و اون با گفتن :
-خوشحالم که بالاخره امشب توی این خونه یکی به خواستگارش جواب مثبت داد ...
مارو متوجه خودش کرد و هر سه با هم از ته دل خندیدیم .


« پایان »
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید