نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۳:قسمت اول
چهره عزیز،آرامش یافته از مرگ،معصوم و نورانی،در زیر ترمه بته جقه کار دست خودش پنهان بود.تالار که محل برگزاری مراسم مردانه بود و شاه نشین زنانه،پر بود از افراد مشکی پوش که سالها بود یکدیگر را ندیده بودند و دنبال بهانه میگشتند تا غیبت پشت سر یکدیگر را بر گزار کنند.قیافه آقا بزرگ تماشایی تر از همه بود،که چون سرداران فاتح برگشته از رزم،شق و رگه یک دست تکیه بر عصا و دست دیگر لبه نرده شاه نشین ایستاده بود و بار عام میداد.افراد تازه وارد تعظیم کنن از کنارش ردّ میشدند و تسلیت میگفتند.نوه ها،یکی یکی به مجلس زنانه میآمدند و با عزیز وداع میکردند.با ورود هر کسی زنان شیون و زاری سر میدادند و وقتی که میرفت ،نجوا و پچ پچ از سر میگرفتند.
کنج شاه نشین در کنار مادرم نشسته بودم.سنگینی نگاهها به همه وجودم فشار میآورد.مرتضی،با چهره بر افروخته و عصبی،آمد توی شاه نشین و بالای سر عزیز دو زانو نشست.خام شد،ترمه را کنار زد و نگاهی سرسری به صورت عزیز انداخت.چند ثانیه نگذشته بود که ترمه کشیده شد سر جای وولش.برخاست و با دو سه قدم بلند از شاه نشین رفت بیرون.چشم زن عمو زهره چرخید به سمت من که داشتم حرکات مرتضی را با چشم دنبال میکردم.نگاهم که به نگاهش افتاد،رو برگردند.از روزی که مرتضی رفت و آمد با خویشان را قد قانع کرد و پای همه را بورید،هیچ کس چشم دیدنم را نداشت.همه کارهای مرتضی پای من نوشته میشد.زیاد هم به حال من فرقی نداشت که گردنم از مو باریک تر بود.
دلم هوای دیدن اتاقم را داشت،اما میترسیدم که مرتضی توی حیاط باشد.از پشت شیشه شاه نشین حیاط را زیر نظر گرفتم.مرتضی که از پلههای زیر زمین پایین رفت،به سرعت از شاه نشین زدم بیرون.
یک سره رفتم به اتاقم،اتاقی که یاد آور دل تپیدنها و دلواپسیهای وقت و بی وقتم بود.بدون زری،هاتی حال و حوصله گریه کردن هم نداشتم،کنجکاو رفتار پروانه بودم که از وسط مجلس محمد را صدا کرد و هر دو قیبشان زده بود.رفتم سمت پنجره سرسرا که حصیرش بالا بود و همه همدیگر را میدیدند.پوریا وسط حیاط داشت راه میرفت.نگاهش آزارم میداد.برگشتم اتاقم.صدای قدمهایی اشنا پیچید توی حیاط خلوت.پریدم و چراغ را خاموش کردم.صدای پای محمد را، با چشم بسته تشخیص میدادم که داشت از حیاط خلوت ردّ میشد..در کنار پنجره اتاقم یک لحظه ایستاد.چسبیدم به دیوار.دچار حالت تنفر و انزجار بودم و هم بی قرار نگاهش.لحظهای به تاریکی اتاقم زًل زد و به راهش ادامه داد.بی حس افتادم بر روی تخت.صدای مرتضی که داشت سراغم را از همه میگرفت،مثل پتک توی سرم میکوبید.
لبهایم گز گز میکرد و میلرزید که مرتضی وارد اتاق شد.چراغ را روشن کرد و فریاد کشید:مگه مردی که جواب نمیدی؟
فقط نگاهش کردم.مادر سر رسید.صورتش یک پارچه وحشت و ترس بود.با لکنت پرسید:چی شده آقا مرتضی؟
مرتضی بدون اینکه برگردد،زیر لب غرید:زان عمو برو بیرون،تو کار ما دخالت نکن.
مادر رفت.مرتضی یک پا گذاشت لب تخت و خیره نگاهم کرد.با خشم و نفرت پرسید:میشه بگی اینجا چه غلطی میکنی که هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟منتظر کی هستی؟
از پشت پرده اشک چهره آاش را محو میدیدم.لبهایم چفت شده بود و صدایم در نمیآمد.بر آشفته رفت به سمت پنجره و سرش را چند بار به چپ و راست چرخاند.حیاط خلوت را که وارسی کرد با عصبانیت پنجره را بست و برگشت به سمت من.فریاد کشید:کثافت هرزه هنوزم چشمت دنبالشه؟
فشار کلمات سنگینش هر لحظه بیشتر خوردم میکرد.نه جوابی داشتم و نه حس و حال درست حسابی که با او در گیر شوم.با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت.مادر آمد توی اتاق.لب تختم نشست با دو دست صورتش را پوشاند و زد زیر گریه.به سختی تکانی خوردم و گفتم:چی شده مامان؟گریه نکن.
نگاه مادر غمگین تر از همیشه بود.زیر لب گفت:بمیرم الهی،لالمونی گرفتی؟
نفسی عمیق کشیدم و چشمانم چسبید به سقف.
پریشانی خود مادر کم بود که مال من هم اضافه شده بود.پرسیدم:زری نیومده؟
_پیش پای شما اومد و رفت.
_حالش خوب بود؟
_انگار حامله است.شوهرش اجازه نداد بیاد بالا سر جنازه.خیلی بی تابی کرد.
_سراغ منو نگرفت؟
_انگار ارث پدرشو از من میخواد.نمیدونم چه کار کردم که به همشون بدهکار شدم؟
_زهره خانم هم منو تحویل نگرفت.
صدای مرتضی توی سرسرا پیچید .مادر سراسیمه از روی تخت بلند شد.مضطرب بود.انگار بیشتر از من از مرتضی میترسید.نگاهی غمگین به صورتم کرد و پرسید:کتکت میزنه؟راستشو بگو.
لبخند زدم.چه فاییده داشت از سیاه بختی من با خبر شود.گفتم:نه مامان اینجوری نگاش نکن،دوستم داره.
نگاه ناباور مادر چند لحظه به صورتم خشکید و بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون.وقتی جنازه عزیز را بر میداشتند همه در زیر تابوتش بودند به جز محمد.لبخند شیطانی پروانه از لحظه ورودم همچون خنجر توی قلبم فرو رفته بود و آزارم میداد،که باید تحمل میکردم تا مراسم تمام شود.مرگ عزیز باعث دیدار مجدد محمد و مرتضی شده بود که مرتضی را بی اندازه خشمگین کرده بود.وقتی از سر خاک برگشتیم ،هر چه زن عمو زهره اصرار کرد،وارد خانه نشد و بارها زیر لب غر زد:نباید میومدیم...از سگ پشیمون ترم.عزیز مرد که مرد،خدا بیامرزش.
آقا بزرگ در حال و هوای خودش بود و به کسی تعارف نکرد،اما همه وارد خانه شدند به جز من و مرتضی.وقتی بر میگشتیم با عصبانیت رانندگی میکرد به طوری که چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.برای عزیز یک قطره اشک هم نریختم.میدانستم از جهنم وارد بهشت شده.
سر سجاده بودم،منتظر اذان مغرب.دلم پر بود و شکی نریخته بودم.یاد خدا اشکم را همچون سیلی جاری کرد.صدای قدمهای تند و بدون وقفه مرتضی که از لحظه ورود به منزل قطع نشده بود کلافهام کرده بود.داشتم صلوات میفرستدم که آمد توی اتاق تسبیح را با عصبانیت از دستم کشید که پاره شد و دانه هایش پخش شد کاف اتاق.فریاد کشید:تسبیح خودت کجاست؟
_کدوم تسبیح؟
_همون تسبیح عقیق که عزیز بهت داده بود.
با خونسردی جواب دادم:نمیدونم.گمش کردم.چرا تسبیح رو پاره کردی؟ زورت به یه نخ نازک میرسه؟
کلافه بود و از درون میسوخت،هر لحظه عصبانی تر میشد.مشت محکمی به سرم کوبید و فریاد کشید:زنیکه بی همه چیز!همین امشب میکشمت و جنازتو میندازم تو رودخونه.
روی سجاده پهن شدم.درد تا نوک پاهام پخش شد.چشمهایم سیاهی رفت به طوری که برای لحظهای کوتاه نه میدیدم و نه میشنیدم.نفهمیدم چه مدت بیهوش افتاده بودم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای تلویزیون میآمد.با رخوت بلند شدم.سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.مرتضی روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون دستش بود.پرسید:بیدار شودی؟تازگیها خوب میخوابی و ما رو بی شام میزاری!
عصبانیتش فرو کش کرده بود.خشم و نفرت همچون خوره به مغزم افتاده بود.سکوتم باعث شد برگردد و نگاهم کند.پرسید:چیه؟چرا نمیائ بیرون؟نمازتو خوندی؟
انگار هیچ اتفاقی نیفتده بود.به خودم جرات دادم که در اتاق را قفل کنم.این حرکت ناگهانی به منزله صدور حکم قتلم به دست خودم بود.مثل همیشه پشت در بسته عصابی شد.با مشت به در میکوبید و فریاد کشید:معنی این کارها چیه؟باز کن دیونه بازی در نیار که من از تو دیونه ترم.
صدای فریادهای مرتضی را چند لحظه بیشتر نشنیدم،و بعد سکوت.
وقتی چشم باز کردم به روی تخت بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود و تنم درد میکرد.لبها تکان میخورد اما من چیزی نمیشنیدم.شبح هولناک مرتضی در میان افراد خانواده نبود.چشمهای مادرم پر از اشک بود.خم
شد صورتم را بوسید.سرش را بالا برد و چیزی گفت که نشنیدم.پدرم بر روی صندلی کنار در نشسته بود که بلند شد آمد کنارم.نگاهش به نگاهم گره خورد.هزاران حرف داشت و سوز دلش آشکار بود.زبانم انگار بعد کرده بود و هیچ تکانی نمیخورد.چشمهایم اشک نداشت.نه کلامی،نه صدایی،فقط سکوت بود.
نیم ساعت نگذشته بود که مرتضی با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد.چشمهایم را بستم.بوی بدنش را احساس کردم که آمده بود بالای سرم.از لایه پلکهایم انگاهش کردم.بر خلاف چند لحظه پیش که با خنده وارد شده بود صورتش آکنده از غم و اندوه بود.راضی بودم بقیه عمرم ناآ شنوا باشم اما نیش و کنایه هایش را نشنوم.هرچه فکر کردم یادم نیامد پیش از بی هوش شدنم چه بالایی بر سرم آورده بود.
.
.
پایان فصل ۱۳

ویرایش توسط گمشده.. : 05-22-2012 در ساعت 01:38 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید