نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۶:
یک هفته جار و جنجال داشتیم تا مرتضی راضی شد با توافق از هم جدا شویم.به این شرط که تا زنده بودن آقا بزرگ سکوت کنم و قضیه طلاق گرفتنم را به کسی نگویم.خیالم راحت شده بود که پایم از زندگی مرتضی بیرون کشیده میشود.اما برخورد یاسمین چنگی به دل نمیزد به مرتضی بد بین شده بود و حاضر به ادامه زندگی با او نبود.تصمیم گرفتم با یاسمین صحبت کنم.روزی که مرتضی زودتر از روزهای دیگر رفت بازار،تاکسی گرفتم و به نشانی دست و پا شکسته ای که در خاطرم مانده بود رفتم.از برخوردش دستگیرم شد که انتظار برخورد با هر کسی را داشت جز من.تعارف کرد رفتیم اتاق پذیرایی.کودکش که نمیدانستم پدرش مرتضی است یا کس دیگر پایش را گرفته بود و التماس میکرد بغلش کند.یاسمین گذاشتش توی صندلیش و رفت آشپزخانه چای آورد.پرسیدم:شما تنها زندگی میکنید؟
آه کشید و گفت:از وقتی مادرم فوت کرد،خیلی تنها شدم.
_خدا رحمتشون کنه.پدر من هم تازه فوت کرده.
_باید برای تسلیت گویی خدمت میرسیدم.فرهاد گفت مریض احوال هستید و از فوت پدرتون خبر ندارید!
بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم:همه خبر داشتند به جز من که باعث مرگش شده بودم.
_چطور؟
_مهم نیست.نیومدم ناراحتتون کنم.راستش،نمیدونم چرا اون شب مرتضی منو آورد اینجا!هیچوقت ازش نپرسیدم،اگر هم میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد.
_اکثر مردها خود خواه ان.البته همسر شما به نظر نمیرسه هم چین اخلاقی داشته باشه.
دو پهلو حرف زدن وقت گذرانی بود.چای خوردم و رفتم سر اصل مطلب:خانم یاسمین،من همه چیز رو میدونم بهتره با هم روراست باشیم.
شرمگین سرش را پایین انداخت.گفتم:من خبر نداشتم مرتضی زن داره.نمیدونم از اینکه من و مرتضی با میل خودمون با هم ازدواج نکردیم خبر داری یا نه،ولی این مدت هم به جز جنگ و دعوا که همیشه هم به مغلوب شدن من ختم میشد،کاری انجام ندادیم.حتما خودتون خبر دارید که به چه دلیل مرتضی با من ازدواج کرد؛وگرنه رضایت نمیدادید که زن بگیره.
_اوه بله..برای من ثروت مرتضی مهم نبود؛اما مشکل مرتضی پدر و مادرش بودن.
_به هر جهت،خواستم خبر بدم که ما داریم از هم جدا میشیم.
بدون اینکه اعتقادی به حرفاش داشته باشد،گفت:فرقی در اصل قضیه نداره،من دیگه حاضر نیستم با مرتضی زندگی کنم.
_حد آقل با خودتون صادق باشید.شما دو تا همدیگر را دوست دارید.وگرنه ازدواج نمیکردین.
_زمانی که من زن مرتضی شدم شرایط روحی مناسبی نداشتم.همسرم تازه فوت کرده بود و بی اندازه احساس تنهایی میکردم.فرهاد،با اینکه سالها بود خانواده شما را میشناخت،راضی نبود من زن مرتضی بشم.اما مرتضی آنقدر به رفت و آمدهاش ادامه داد تا عاقبت رضایت منو جلب کرد.خیال کردم که حتما میتونه برای بچه ای که در شکم داشتم پدر مهربونی باشه.
اشکش که سرازیر شد،دلم لرزید.پرسیدم:همسرتون چطور...
حرفم تمام نشده بود که گفت:تصادف کرد.اولین بار توی مراسم ختمش مرتضی را دیدم.جوون خوبی به نظر میرسید.
_الان هم هست.من روی ایمان قوی و چشم پاکی مرتضی قسم میخورم.مطمئنم که وجود من مانع خوشبختی شما دو تا شده که این مشکل هم به زودی حل میشه.
_با بلایی که سر شما آورد دیگه دلم نمیخواد ببینمش.بچه من احتیاج به یک پدر مهربون داره.
_چه بلایی؟منظورتون چیه؟
یاسمین آنقدر نجیب و مهربان بود که دلش نمیآمد حرف از کتک خوردن من بزند.گفتم:مریض شدن من هیچ ربطی به مرتضی نداشت.البته با هم درگیر شدیم،اما نه به اون صورت که آسیبی به من برسونه.مرتضی گاهی خشن میشه،اما صدمه به کسی نمیزنه.راستش،باید اعتراف کنم که در تمام مدتی که در بیمارستان بودم،هم میشنیدم و هم میتونستم حرف بزنم.فقط برای تنبیه مرتضی خودمو به مریضی زدم.
یاسمین حیرت زده داشت نگاهم میکرد که گفتم:خیال نکنید ظالم هستم.من به رفتار مشکوک مرتضی شک کرده بودم.این تنها راهی بود که میتونستم از کارهاش سر در بیرم.اگر شما جای من بودید،با شوهری که تلفنهای مشکوک میکرد و هر چند شب یک بار غیبش میزد و هیچ علاقهای به همصحبتی با شما نداشت،چه کار میکردید؟
یاسمین همچنان مبهوت حرفهایم بود.نگاهش مرموز بود.پرسید :دارید فداکاری میکنید؟

_کدوم فداکاری؟شما هیچ زنی را دیدید که به هووی خودش حسادت نکنه؟اگر شما همسر دوم مرتضی میشدید،وضع خیلی فرق میکرد و من تا انتقام نمیگرفتم راحت نمیشدم.
اما حالا که من نخواسته و ندونسته در حق شما ظلم کردم،باید حقیقت رو بدونید و بی خود زندگیتونو خراب نکنید.
سعی خودم را کرده بودم.بلند شدم،صورتش را بوسیدم.وقت خداحافظی لبخندی تلخ زد و گفت:به امید دیدار خانم طلا چی.ممنون که آمدید به من سر زدید.
برگشتم خانه و داشتم وسایلمو جمع میکردم که مرتضی با یک جعبه جواهر وارد اتاقم شد.همه کتابهایم توی کارتون بسته بندی شده بود.ماتم زده نگاهم کرد و یکراست به اتاقش رفت.شام را در سکوت خوردیم.سینی چای را گذاشتم روی میز و پرسیدم:کی میریم دادگاه؟
آه کشید و پرسید:برای چی وسایلتو جمع کردی؟خیال کردی طلاق گرفتن به این آسونیه؟خاطر جمع باش به این آسونیا همه چیز تموم نمیشه.
_مرتضی من توی این خونه راحت نیستم.یه جای کوچیک برام اجاره کن.از کادو هم ممنونم.
_اینجا خونه توست،کجا میخوای بری؟من که کاری به کارت ندارم.
_مرتضی خواهش میکنم موضوع رو سخت تر نکن.من خاطره خوشی از این خونه ندارم.
_پریا،تو به من قول دادی کسی از موضوع با خبر نشه.هنوز که نه به باره و نه به داره،کجا میخوای بری؟اگه دیدن من آزارت میده میرم یه خراب شده دیگه،قول میدم رنگ منو نبینی.
_نترس،من بر نمیگردم خونمون.اگه یه جا رو برام اجاره کنی با مهدی اونجا زندگی میکنم.
رنگ چهره ا ش سفید شد.لبهایش میلرزید و سعی میکرد آرام حرف بزند:مهدی چند روز دیگه میره سربازی.همین جا تنها بمون و فکر بکن.با هم میریم دادگاه اقدام میکنیم،اما از الان میگم که ممکنه هر دوتامون تغییر عقیده بدیم.اگه کسی نفهمه بهتره!ان شا الله نظرت بر میگرده پریا.مثل روز برام روشنه که با من میمونی.
_مرتضی،خواهش میکنم برنگرد سر جای اولت.تو باید با یاسمین زندگی کنی.مطمئن باش تنها نمیمونم.اگه مهدی بره سربازی،مهرداد تنهام نمیذاره.
_یعنی تصمیم داری به مهدی بگی؟
_گمان کنم خانواده ام حق دارن بدونن.
_مهدی به محمد میگه و محمد به مامانم؛بعد هم آبروم پیش همه میره._این قدر بد بین نباش.ما همه به اخلاق آقا بزرگ اشناییم.میدونیم که پدر و مادرت توی اون خونه لعنتی اسیرن.من به تو قول دادم و سر حرفم باقی میمونم.
روی کاناپه رو به رویم نشست و گفت:تو دادگاه میخوای چی بگی؟
_وقتی قراره با توافق جدا بشیم،نیاز به حرف اضافی نیست.فقط کمک کن از این خونه برم.خاطرات گذشته تو در و دیوار این خونه مونده که مثل خوره روحمو آزار میده.
_یه کم به من فرصت بعده.مثلا یه ماه.
_که چی بشه.من آزت توقع هیچ کاری رو ندارم.مهرم حلال جونم آزاد.این قدر هم ماتم زده نگاهم نکن.پاشو یه زنگ به یاسمین بزن،حتما دلش هواتو کرده و روش نمیشه اینجا زنگ بزنه.
تصور میکردم که کار طلاق گرفتن با یک امضا تمام میشود که تصوری کاملا اشتباه بود.در حدود یک ماه طول کشید تا پرونده کاملا تشکیل شد و تازه باید صبر میکردیم تا چهار ماه بگذارد.سر چهار ماه مراجعه کردیم که تاریخ رسیدگی به پرونده را چهار ماه دیگر تعیین کردند.مرتضی راضی به نظر میرسید و من کلافه بودم.
هنوز رسما جدا نشده بودیم که مرتضی یک آپارتمان کوچک در محلهای خوش آب و هوا برایم خرید و گفت:این هدیه کوچک برای همسر مهربونم.خیال نکن به فکرت نیستم.اگه اراده کنی دنیا رو به پات میریزم.فقط باید قول بدی همینجا بمونی.
_مرتضی شروع نکن،من از این خونه بدم میاد.اینجا منو یاد شکنجه گاه میندازه!
_راستشو بگو،از این خونه بدت میاد یا از من؟من که نمیام خونه و ریختمو نمیبینی،دردت چیه؟
_چند دفعه باید یه موضوع رو تکرار کنم؟تو بد بختم کردی و حالا هم داری عذابم میدی.
آهسته گفت:تا وقتی زن قانونی من هستی اجازه نمیدم جایی بری.من نمیام خونه که راحت باشی.به مهرداد بگو شبها بیاد پهلوت.یه مقدار پول هم به حساب بانکیت ریختم.پریا،اگه اجازه بدی جبران میکنم.
_میشه اپارتمانمو ببینم؟
دست کرد جیبش،دسته کلیدی رو در آورد و داد دستم.نشانی را بر روی کاغذ نوشت و گفت:سندش توی کمده فقط برو ببینش و برگرد خونه ات.
_حالا که قراره اینجا زندگی کنم بهتره که اصلا این طرفها پیدات نشه.انقدر هم برام هدیه نیار.
اشک در چشمانش جمع شده بود.به سرعت سوار ماشینش شد و رفت.نفس راحتی کشیدم.باید برای یک عمرم نقشه میکشیدم.هیجان زده تاکسی گرفتم و رفتم آپارتمان.وقتی خودم رو به سرایدر معرفی کردم گفت:مبارک باشه خانم طلا چی.بفرمایید طبقه چهارم.آپارتمان لوکس کوچکی بود که با شیکترین وسایل مبله شده بود.دلم بر نمیداشت دیگر به آن خانه لعنتی برگردم.اما مجبور بودم به دل مرتضی راه بیایم که لجبازی نکند.
زمان کندتر از همیشه میگذشت.یک سال میشد که دنبال کار طلاق را پی میگرفتم اما هنوز نتیجه نگرفته بودم.حسرت زندگی کردن توی آپارتمان خودم توی دلم مانده بود.حتی مهدی هم خبر نداشت که دارم از مرتضی جدا میشوم.
مهرداد اوایل برایش ممکن نبود شبها در کنارم بماند که مجبور شدم حقیقت را بگویم.مثل مردهای جا افتاده فکری کرد و گفت
:پشیمون نمیشی که به من اعتماد کردی.
پایان فصل ۱۶


ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 06:36 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید