نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۸:قسمت اول
مهمترین تاثیر کلاس خیاطی،پر کردن اوقات بی کاریم بود،به تری که از چرخ خیاطی دل نمیکندم.مهری خانم از پیشرفت چشمگیر و پشت کارم راضی بود و وقتی به عنوان شاگرد اول کلاس به رئیس اموزشگاه معرفیم کرد،چند قواره پارچه جایزه گرفتم.
روزها تنها همدم تنهاییم ژورنال و الگو و کاغذ برش بود و شبها مطالعهٔ درس جدید خیاطی و پس دوزی پایین لباس ها.زندگی بی دغدغه دور از هیاهو اعصابم را آرام کرده بود.تنها غم بی خبری از زری رنجم میداد که میترسیدم با تماس تلفنیم از کار من و مرتضی مطلع شود.مادر چند روز یک بار میآمد به من سر میزد و هر بار هنگام بالا آمدن از پلهها ،خطاب به مهرداد میگفت:حیف اون خونه بزرگ و دلباز نبود اومدن توی این لونه زنبور؟مگه آقا مرتضی رو نبینم!
وقتی میرفت،دلم میگرفت و آرزو داشتم پس از مرگ پدر با هم زندگی کنیم.از تنهایی خسته شده بودم.مهدی هم هر چه به امتحانات آزمون دانشگاه نزدیک تر میشد ،عصبی تر میشد و امکان دو کلمه حرف زدن با هم نیز وجود نداشت.از پادگان که میآمد یک سر میرفت به اتاقش و میخوابید.نیاز به هم صحبتی با محمد از یک سؤ و نگرانی امتحانات از سوی دیگر عسبش را به هم ریخته بود،که در هر دو مورد کاری از دست من بر نمیآمد جز اینکه در مقابل بهانه جوئیها و بد اخلاقیاش صبور باشم.هر بار که موردی برای تخلیه عصبیاش پیدا نمیکرد فریاد میکشید:این قدر صدای این چرخ لعنتی رو در نیر.اگه به جای سوزن زدن درس خونده بودی الان توی دانشگاه بودی.
به چشمهایش که مهربانی در آن موج میزد نگاه میکردم و میگفتم:ببخشید عزیزم،اصلا به صدای این لعنتی فکر نکرده بودم.چرا زودتر نگفتی که از صداش اعصابت خورد میشه!
_مهدی ما الان خیلی خوشبختیم.من که بیشتر از تو بالا و مصیبت کشیدم،قدر این زندگی راحتو میدونم ،اما تو...
_من چی؟فکر میکنی من و محمد کم درد سر کشیدم تا کار پیدا کردیم و اون خونه خرابه رو اجاره کردیم؟به ما دو تا هم سخت گذشت.
باز هم حرف محمد را پیش کشیده بود.به چشمهایش خیره شدم و گفتم:اگر خیال میکنی این شبها بهتره کنار محمد باشی برو خونش!
_فاییده نداره،رام نمیده.قفل در رو عوض کرده.کلید هم ندارم.
بی اراده خندهام گرفت.پرسیدم:چرا؟نکنه دیوونه شده؟
_نمیدونم شاید خیال میکنه امنیت تو مهمتر از شکسته شدن دل منه.زیاد حرف نمیزنه.سر حال نیست.
همین که حرفاش پیش میآمد آنقدر در بارهاش حرف میزد که کلافه میشودم و حرف توی حرف میآوردم که فکرش منحرف شود.طاقت نداشتم و میترسیدم که به گذشته برگردم.
مهدی روی کاناپه خوابش برده بود و من غرق در افکار پریشان،گذشت زمان را فراموش کرده بودم.بالش زیر سرش گذاشتم و رفتم به اتاقم.به آیینه نگاه کردم و حالم از خودم به هم خورد.حرفهای مهدی آثاری نافذ بر من گذاشت.تصمیم جدی گرفتم در کلاس تقویتی ثبت نام کنم و درس خواندن را از سر بگیرم.تا صبح از نگرانی امتحانات بی خواب بودم و میترسیدم خوابم ببرد و مهدی خواب بماند.تا سحر بیدار مندم و مهدی را صدا کردم.بی حس و حال افتادم به روی تخت و تا زنگ در صدا نکرده بود خواب بودم.سیمین و سمانه دختر کوچکش بودند که وقتی آمدند بالا اتاقها حسابی ریخته و پاشیده بود.سیمین به قیافهام نگاه مشکوکی کرد و گفت:پریا مریضی؟
_نه،دیشب نخوابیدم.یکی دو ساعت پیش خوابم برد.مهدی امروز امتحان داره.
از زری پرسید که گفتم:ازش بی خبرم.نمیدونم از موضوع خبر داره یا نه.
سیمین گفت:شاید بچه دار شده.
خدایا چه قدر کم حواس بودم!یادم رفته بود زری حامله است.
تلفن کردم به زری.از دستم آنقدر عصبانی بود که فحشم داد و گوشی رو قطع کرد.میدانستم وقتی عصبانیتش فروکش کند خودش با من تماس میگیرد،اما او که تلفن جدیدم را نداشت.هنوز شب نشده بود که زنگ زد و از اینکه گوشی رو گذاشته بود پوزش خستپرسیدم:تلفن جدیدمو از کی گرفتی؟گفت:از مرتضی.نمیدونستم خونتونو عوض کردین.لابد علت این یکی رو هم باید خودم کشف کنم.پرسیدم:چرا به من تلفن نکردی؟تو که میدونستی مریضم؟
آه کشید و گفت:وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت شصتم خبر دار شد که مرتضی بالا سرت آورده!از روزی که زنش شودی از هر دوتون بدم اومد،اما دوستیمون همیشه سر جاشه!میدونی که احساس من نسبت به محمد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم زری خواهش میکنم حرف اونو پیش نکش.
زری متعجب بود.از سکوتش فهمیدم که داره فکر میکنه و به رفتار من مشکوک است.چند لحظه که گذشت گفت:بهتره که به جای فرار کردن با واقعیت رو به رو بشی!
گفتم:حوصله فلسفه بافی تو یکی رو ندارم.
از لحن حرف زدنم فهمید که دارم عصبانی میشوم.نفس عمیقی کشید و گفت:با اینکه مرتضی برادرمه هیچ وقت رغبت نمیکنم پا توی خونهاش بذارم.برای همین قید تو رو هم زدم!هروقت دلت واسه من تنگ شد بیا خونه من.
_یه دوست وقعی در هیچ شرایطی دوستشو فراموش نمیکنه!
از حرصم گوشی رو کوبیدم روی تلفن و رفتم سراغ کتابهای درسی قدیمی.با زنگ تلفن فرهاد از جا پریدم.هروقت پول به حسابم میریخت زنگ میزد و اطلاع میداد،اما این اواخر تلفنهایش طولانی تر شده بود.حالم را میپرسید و به بهانههای مختلف حرف را به موضوعات گوناگون میکشید که هیچ ربطی به من نداشت.بیشتر از خودش میگفت و برنامههای آینده اش.
نزدیک شدن به روز اعلام نتایج مصادف بود با قطعی شدن طلاق من و مرتضی که در نتیجه،در روز مقرر تنها به دادسرا رفتم.مرتضی داشت از پلهها بالا میرفت که دیدمش.رنگ به رو نداشت و سر حال نبود.من خوشحال بودم که طلاق قطعی میگیرم و او پریشان احوال بود.مدتها بود به جز چند تا تلفن کوتاه ارتباطی با هم ندسهتیم.دیدن چهره زرد و لاغر شدن بدنش بدنم را بی جهت لرزاند.حس کردم اتفاق خاصی باعث پریشانی او شده.زمانی که روی سندلی مقابلم نشست و زًل زد به زمین روحم به آرامش رسید.قاضی پرونده را باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و گفت:تصمیمتون قطعیه؟تغییر عقیده ندادید؟
نگاه مرتضی از سنگ فرش کنده شد و چسبید به چشمهای منتظر من.سرم را زیر انداختم و گفتم:من تغییر عقیده ندادم،ما به درد هم نمیخوریم.
مرتضی شتاب زده گفت:آقای قاضی من تغییر عقیده دادم.
از نگاه غضب الود من کلامش قطع شد و سرش را پایین انداخت.قاضی گفت:بهتره بازم فکر کنید خواهر.
حالم داشت به هم میخورد.مرتضی شش دنگ حواسش به من بود.بلند شدم رفتم مقابل قاضی ایستادم و گفتم:عاقای قاضی لطفا تکلیف منو روشن کنید.این مرد با اعصب من بازی میکنه.دارم از دستش دیوونه میشم.این حق نیست،هر چند ماه یک بار بیام دادگاه،و به دلیل اینکه عقیده آقا عوض شده دست از پا درا تر برگردم.
قاضی نگاهی مرموز به من کرد و پرسید:شما خیال میکنید که طلاق گرفتن الکیه که تا میل و اراده میکنید حکم طلاق صادر بشه؟این پروندهها مدت هست روی میز من افتاده،بارها و بارها زن و شوهرها مراجعه کردن و تاریخ چند ماه دیگر روی پروندشون خورده،بهتره عجله نکنید،من بهتر از شما میدونم چه کار باید بکنم.
انگار آب جوش روی سرم ریختند.به طرز وحشتناکی عصبانی شدم.پرسیدم:مرتضی،چرا عقیده ات عوض شده؟امگه من و تو توافق نکردیم از هم جدا بشیم؟
اشک مرتضی سرازیر شد.چنان گریه کرد که قاضی منقلب شد و گفت:خانم این بنده خدا رو این قدر زیر فشار نگذرید!میبینید که حالشون خوب نیست،یه کم رحم و شفقت داشته باشید.
فریاد کشیدم:کجا بودید آقای قاضی که ببینید زیر دست و پاش لعه و لورده شدم و اونقدر کتکم زد که مدتها گوشه بیمارستان بودم و به کسی حرف نزدم که آبروم نریزه.حالا خودشو به موش مردگی میزنه و شما هم دلتون به حالش میسوزه!
صورت قاضی قرمز شد.پرسید:جواب چی داری آقای طلا چی؟واقعا این وحشی گری از شما سر زده؟
مرتضی از شرم سر به زیر انداخت.به صدای بلند گفتم:آقای قاضی،پرونده پزشکی من کاملا روشنه.میتونید از پزشکی قانونی پرس و جو کنید که بر اثر ضربههای شدیدی که به سرم زد،مدتی طولانی کر و لال بودم!در ضمن آقا قبل از من زن داشته و من خبر نداشتم.
قاضی نگاهی به مرتضی کرد و گفت:خانم درست میگن؟
مرتضی سکوت کرده بود.قاضی پرسید:چرا حرف نمیزنی؟
سر مرتضی بالا آمد،اشک توی چشمهش حلقه زده بود.آهسته گفت:دوستش دارم آقای قاضی.تعهد میدم دست روش بلند نکنم.کمکم کنید.
قاضی حج و واج نگاهش کرد و پرسید:پس زن اولتون چی؟
_طلاقش میدم.همسر واقعی من دختر عمومه که یک سال تحملم کرد.
_پس خودت اقرار میکنی که در حق این زن ظلم کردی!
_بله،اقرار میکنم و پشیمونم.دیوونه بودم.
_حالا عاقل شودی؟مشکلت با زن اولت چیه که میخوای طلاقش بعدی؟اصلا چرا زن دوم گرفتی؟
_قصهاش طولانی.من با زن اوّلم تفاهم ندارم و طلاقش میدم.
چشمهای قاضی روی پرونده دور زد.مطالبی یاداشت کرد و پرونده را بست.آرام گفت:تاریخ زدم برای ۳ ماه دیگه.برید با هم صحبت کنید و سعی کنید یه راه حل مناسب باری مشکلتون پیدا کنید.
آهسته داشتم از پلههای داد سرا پایین میآمدم که دیدم مرتضی ماشینش را متوقف کرد شیشه را پایین کشید و گفت:سوار شو پریا، کارت دارم.
اثرم را انداختم زیر و در پیاده رو مسیری خلاف جهت در پیش گرفتم.به خیابانی دیگر که ورود ممنوع بود وارد شدم.دلم نمیخواست حتی یک کلمه حرف بزنم.
از آسان سور که خارج شدم فکرم پرواز کرد به طرف حرفهای گذشته مهدی که گفته بود:باورم نمیشه مرتضی به این آسونی دست از سرت برداره!
مهدی تیز بین بود و مردم شناس و من چه احمق بودم که قول و قرار مرتضی را باور کرده بودم.
وارد خانه که شدم تلفن داشت زنگ میزد.بر روی کاناپه دراز کشیدم و گوشی را برداشتم.مرتضی با صدایی گرفته گفت:پریا خواهش میکنم گوش کن...
بلافاصله گوشی را گذشتم.دست بردار نبود.بارها و بارها تلفن زنگ زد و وقتی برمیداشتم،التماس میکرد به حرفهایش گوش کنم.سرانجام طاقتم تمام شد و فریاد کشیدم:ولم کن مرتضی!از جون من چی میخوای!فکر کردی با یه خونه یه وجبی و یه کم پول میتونی خوارم کنی که برگردم توی اون جهنم؟مرتضی ما با هم توافق کردیم که از هم جدا بشیم.یادت باشه که من میتونم در عرض چند دقیقه بد بختت کنم.
آه کشید و با صدایی لرزان گفت:بد بختم کردی و خودت خبر نداری!
_چه کار کردم؟من به قول و قرارم عمل کردم.حتی مادرم نمیدونه که از تو جدا شدم،ولی این طور که اذیتم میکنی چاره برام نمیمونه که برم پیش آقا بزرگ و حقیقت ازدواج قبلی و بلاهایی رو که به سرم آوردی براش بگم که توی همون بازار که داری سلطنت میکنی به گدایی بیفتی!
فریاد کشید:منو از اون پیرمرد خرفت نترسون!گوش کن ببین چی میگم.یاسمین طلاق میخواد و من از خدامه که بره و دست از سرم برداره.بدون تو هم نمیتونم زندگی کنم.خیلی فکر کردم،فاییده نداره،من و تو مال هم هستیم،بیخودی هم ادا در نیار.
_نکنه بلایی سرش آوردی؟مرتضی،نه یاسمین و نه هیچ زن دیگهای با اخلاق تو نمیتونه بسازه.دست از این کارهات بردار،وگرنه تا آخر عمرت تنها میمونی.
_چی میگی؟من کاری به کار هیچ کس ندارم.طلاقت نمیدم،تعهد میدم دست روت بلند نکنم.اصلا تو و یاسمین کی هستین؟من به خدا تعهد دادم که دست رو هیچ کس بلند نکنم.پریا،به خدای احد و واحد،خیلی میخوامت.خونه بدون تو شده ماتمکده.شب و روز دارم از دوریت میسوزم.یاسمین هر روز یه بامبول در میاره.تقصیر نداره،فکر تو خونه خرابم کرده.
_مرتضی تو دیوونه ای.فقط بدون اگه خیال میکنی دوباره بر میگردم و با تو زندگی میکنم و به یاسمین محل نمیگذاری بدون که داری فرصت رو از دست میدی.اگه یاسمین هم از کنارت بره تا آخر عمرت باید تنهایی زندگی کنی.
با عصبانیت فریاد کشید:من و یاسمین از هم جدا میشیم.تو هم هر کار دلت میخواد بکن.اصلا خودم همین امروز میرم جریانو به آقا بزرگ میگم که برامون تصمیم بگیره.خیال میکنی من به اون پیرمرد احتیاج مالی دارم؟اون قدر پول دارم که میتونم همه شونو بخرم.
گوشی را گذاشت.تا چند لحظه گوشی در دستم خشک شد و چشمم به تلفن بود.باور نمیکردم آنقدر گرفتار باشم.بر روی کاناپه وا رفتم.بی اراده اشکم سرازیر شد و داشت بغضم میترکید که کلید توی قفل در چرخید و مهدی آمد تو.فریاد کشید:خوشگله خوابی؟
به سرعت اشکاهایم را پاک کردم و چرخیدم به سمت او.همان طور که آمد به سویم،لبخند روی لبهایش خشک شد.جعبه شیرینی دستش بود که گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه،کنارم نشست و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
_هیچی.
_راست بگو پریا،اتفاقی افتاده؟
پناه بردم به آغوشش و زدم زیر گریه.کم کم داشت عصبانی میشد.فریاد کشید:تا سکته نکردم بگو چی شده لعنتی!
بریده بریده پاسخ دادم:امروز رفتم دادسرا!
_چرا تنها رفتی؟امان از حواس پرتی!
_نخواستم مزاحم تو بشم.خیال میکردم کارمون راحت تموم میشه.
_بقیه شو نگو.مثل روز برام روشن بود که به این آسونی دست بردار نیست.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم.حالا پاشو برو صورتتو بشور بیا تعریف کن ببینم چی شده!
شر شر اشک میریختم ا سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم.در حالی که هر لحظه غمگین تر نگاهم میکرد،آه کشید و پرسید:حالا تو نگران چی هستی؟
_یعنی نباید نگران باشم؟من مدت هاست دنبال یه مدرک پاره میگردم و اون مرتیکه بی همه چیز انگار منو دست انداخته!
_به قول خودت یه مدرک پاره!آخه دختر خوب،فعلا که اینجا راحت داری زندگی میکنی و مجبور هم نیستی ریخت نحس اونو تحمل کنی!غمت چیه؟عاقل باش و گولشو نخور آب از آب تکون نمیخوره!حالا پاشو برو یه چائی دم کن که خبر خوش دارم!
آنها قدر اضطراب داشتم که یادم رفته بود آن روز نتیجهها اعلام میشه.تا نرفتم توی آشپزخانه متوجه جعبه شیرینی نشدم.به محض دیدن آن،برگشتم سمت مهدی،و فریاد کشیدم:قبول شودی؟
دویدم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از شدت خوشحالی چشمهایش پر از اشک بود و لبهایش میخندید گفت:مرحله اول که به خیر گذشت،تا بعد...
شادی مهدی ،شادی من شد.تلفن زدم که خبر قبولی مهدی را به مامان و مهرداد بدهم که نبودند.مهدی گفت:حتما مهرداد تا حالا روزنامه گرفته و تا حالا فهمیده که قبول شدم.
چند دقیقه نگذاشته بود که زنگ زدند.جمع چهار نفری ما دو نفر کم داشت.شادیمان کامل میشد اگر پدر و پریسا هم بودند.هم شاد بودم و هم دلهره سه ماه بعد را داشتم.از همه بیشتر نگران بودم که اگر یاسمین را طلاق بدهد،چه خاکی بر سر من خواهد شد!
نزدیک عصر بود که مادر بلند شد،چادر سر کرد و کیفش را برداشت.پرسیدم:کجا مامان؟چه بی خبر یهو پا میشی،حاضر میشی،میری دم در!
مادر به مهرداد اشاره کرد و گفت:پاشو تا شوهرش نیومده بریم.
مهرداد گفت:مرتضی مسافرته.
و من گفتم:امشب همه مهمون پریا هستین.هیچ کس حق نداره پاشو از اینجا بیرون بزاره.
مادر نفس راحتی کشید و چدرش رفت رو جالباسی و خودش خزید توی آشپزخانه.مشغول تدارک شم بودیم که زنگ زدند و صدای محمد توی راهرو پیچید که داشت به مهدی تبریک میگفت.نفهمیدم کی مهدی رفت پایین و بیص عدعا از پلهها بالا آامد!شاید تصمیم داشت من و محمد را با هم رو به رو کند،اما باید میدانست من دل خوشی ندارم و ممکن است واکنش بد نشان بدهم.
بی اراده رفتم به اتاق عقبی و در را بستم.همه بدنم از شدت ناراحتی خیس عرق شد.دست بر روی گونههایم گذاشتم،گداخته بود.پشت در ایستادم که صدای محمد را شنیدم.داشتم میلرزیدم و اشکم داشت بی دلیل سرازیر شده بود که سلام و احوال پرسی مادر تمام شد.سکوت خانه مضطربم کرد.مادر صدایم کرد:پریا کجایی،بیا پسر عموت اومده!
از جایم تکان نخوردم.صدای پای مهدی ضربان نبضم را بالا برد.چند ضربه به در زد.از پشت در کنار رفتم،آامد تو.رنگ به رو نداشت.پرسید:چرا قایم شودی پریا؟چرا داری میلرزید؟
با ترس و لرز پرسیدم:چطور به خودش اجازه داده بیا خونه من؟
لبهای مهدی سفید شد.پرسید:خونه تو؟قرار بود اینجا خونه من هم باشه!
از حرف نسنجیدهای که زده بودم پشیمان شدم و با لکنت گفتم:ببخشید داداش،من وجود محمد رو نمیتونم تحمل کنم.اینجا میمونم تا بره.
صدای پای محمد توی راهرو پیچید.مادر صدا زد:مهدی بیا،پسر عموت داره میره.
مهدی دوید به سمت در و هر چه اصرار کرد موفق نشد محمد را از رفتن منصرف کند.مهرداد دائم التماس میکرد:محمد آقا،یه دقیقه بشین!
صدای بسته شدن در آپارتمان و آسنسور،همزمان با فریاد مادر و مهرداد که قر میزدند و میآمدند نزدیک اتاقم،در هم آمیخته بود.مهرداد با چهرهای بر افروخته در را باز کرد و خداحافظی سردش قلبم را از جا کند.پرسیدم:کجا میری داداش؟
تا به خودم جنبیدم از در رفته بود بیرون.رفتم به آشپزخانه.مادر مات و مبهوت بر روی صندلی کنار پنجره نشسته و زًل زده بود به سینی چایی دست نخورده،به محض دیدن من فریاد کشید:معلوم هست توی این خونه لعنتی چه خبره؟ناسلامتی پسر عموت اومده بود به داداشت تبریک بگه!
_مهدی و مهرداد کجا رفتن؟
با عصبانیت بلند شد ،چادر به سر کرد و رفت سمت در.فریاد زدم:این کارها چیه؟چرا زود قهر میکنی مادر.بشین الان بچهها بر میگردیم.
_بهتره برم.هوای اینجا خفه است.دلتنگ شدم.
از شدت ناراحتی داشت بغضم میترکید.مادر در خانه را باز کرد ،برگشت سمت من و گفت:پاشو زیر غذاها رو خاموش کن.گمان نمیکنم برادرهات برگردان.
در که بسته شد یه دنیا غم و درد سرازیر شد به دلم.با آنکه تقصیر خودم بود،توقع نداشتم تنهایم بگذارند.روی کاناپه ولو شدم.دعا دعا میکردم که خوابم ببرد.نزدیک صبح در عالم خواب و بیداری،صدای باز و بسته شدن در دستشویی آامد که از صدای راه رفتن مهدی فهمیدم آمده و دارد وضو میگیرد.
هم خوشحال شدم و هم خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم.خودم را به خواب زدم.نمازش که تمام شد آمد بالای سرم و خام شد پیشانیام را بوسید.تا چشم باز کردم رفته بود.سر سجاده ساعتها گریه کردم.
مدتها میشد که به محمد فکر نکرده بودم.چرا باید از او فرار میکردم.چرا از نگاه کردن به او زجر میکشیدم؟دراز کشیدم به نیت استراحت روی کاناپه جلوی تلویزیون.که زنگ در آپارتمان زده شد. مردی را که پشت در بود نمیشناختم.منتظر بودم خودش را معرفی کند.در حالی که چشمش روی پلهها چرخ میزد سلام کرد و پرسید:ببخشید مادرم اینجاست؟پرسیدم:شما؟
_اعتمادی هستم،همسایه طبقه سوم.کلیدمو جا گذاشتم،برگشتم منزل،هرچی زنگ میزنم مادر در رو باز نمیکنه.گفتم شاید اومده به شما سر بزنه.
_بله،امروز صبح توی اسانسور دیدمشون،شاید بیرون رفته باشن.
مرد جوان از پلهها پایین رفت.حوصله هیچ کس را نداشتم.دوباره زنگ در زده شد.از چشمی نگاه کردم.خانمم اعتمادی بود.در را باز کردم،لبخند زنان یک کاسه آش داد به دستم.سلام کردم،گفت:ببخشید عزیزم که امروز امیر موزهم شد!
رفته بودم کشک بخرم.امیر عاشق آش رشته است.آهسته خزید به آپارتمان و در پشت سرش بسته شد.همان طور که یکسره حرف میزد میرفت به سمت آشپزخانه.از حرفهاش هیچی در ذهنم نیست،چون اصلا گوش نمیدادم.بشقاب میوه را گذشتم روی میز و کتری را آب کردم.داشتم گاز رو روشن میکردم که تلفن زنگ زد.خانم اعتمادی قر قر کرد که چه بی مقع.گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه چیزی بگم صدای زنگ آپارتمان آمد.گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم دم در.از چشمی نگاه کردم دیدم پسر خانم اعتمادی است.در که باز شد رنگ به رو نداشت:ببخشید مادرم اینجاست؟
_بله بفرمایید تو.
_متشکرم،مزاحم نمیشم.
خانم اعتمادی چای را هورت کشید و گفت:بیا تو آقای مهندس!
آقای اعتمادی از خجالت داشت آب میشد.سرش پایین بود و من داشتم دعا میکردم که تو نیاید.امیر به مادرش گفت:پاشو بیا مامان،کارت دارم.
دوباره تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن.امیر با حرکتی تند و سریع وارد آشپزخانه شد و دست مدرسه را کشید و بردش بیرون.تا چشم به هم بزنم در آپارتمان بسته شد.گوشی تلفن روی میز بود،هنوز نگفته بودم آلو که مرتضی فریاد کشید:اونجا چه خبره پریا؟چرا حرف نمیزنی؟چرا گوشی رو بر نمیداری؟
انتظار شنیدن هر صدایی را داشتم به جز صدای مرتضی.بی اراده فریاد کشیدم:از جون من چی میخوای؟دست از سرم بردار مرتضی،تو داری روانیم میکنی.
صدایش فروکش کرد.غمگین شد،و انگار یهو پرت شده بود توی چاه که آهسته گفت:تو رو خدا گوش کن پریا،تو که انقدر سنگدل نبودی!حق نیست با من انطوری رفتار کنی!
چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:خواهش میکنم دیگه به من تلفن نزن.
_نمیتونم پریا اینو از من نخواه بهت احتیاج دارم.
_کجایی؟خونهی یا بازار؟
_خونه خودمونم.
_یاسمین کجاست؟
_رفته خونه خودش.من تنهام.
_قهر کرده مرتضی؟نکنه کتکش زدی؟
_من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.دائم برام ادا اصول در میاره.دیگه حوصله شو ندارم.گذاشتم بره که از شرش خلاص بشم.
_مرتضی من و تو به هم نمهرمیم.
_من که هنوز طلاقت ندادم.منتتو دارم.میام دنبالت.
_اذیت نکن مرتضی!خیال نمیکردم انقدر دمدمی مزاج باشی!سه ماه دیگه باید کار رو تموم کنیم.یه کار نکن فامیلی مون به هم بخوره!
_پریا،تو یکی دیگه انقدر عذابم نده!برگرد خونه.بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
با خشم و نفرت و دستی لرزان گوشی رو کوبیدم روی تلفن.تکلیفم را نمیدانستم.مکالمه آن روزم با یاسمین مطمئنم کرده بود که مرتضی را از ته دل دوست دارد.
کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده که مرتضی از یاسمین دل کنده.لباس عوض کردم و داشتم از پلهها میرفتم پایین و غرق تفکرات بودم که آدرس یاسمین را به یاد بیاورم که رسیدم به خیابان اصلی.اپل آبی رنگی جلوی پایم توقف کرد.راننده سرش را از داخل پنجره بیرون آورد و گفت:خانم طلا چی کجا تشریف میبرید؟
هنوز راننده را نشناخته بودم که گفت:امیر هستم،بفرمایید سوار شین.من میرسونمتون.
تشکر کردم و به دروغ گفتم:منتظر برادرم هستم.
وقتی رفت بدون معطلی تاکسی گرفتم و رفتم.یاسمین در را که باز کرد،کودکش داشت توی بغلش چرت میزد.پرسید:تنهایی ؟پس مرتضی کجاست؟
هر دو وارد حیاط شدیم و او جلو تر از من از پلهها رفت بالا،وارد اتاق شد و کودکش را گوشهای خواباند.داشتم نگاهش میکردم که پرسید:نگفتی مرتضی کجاست؟
_یاسمین من نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده که مرتضی انقدر ناراحته!
_هیچی نشده...قرار شد منو طلاق بده و بیاد با تو زندگی کنه.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم.در حالی که سعی میکردم آهسته حرف بزنم گفتم:شما دو تا به چه حقی برای من تعیین تکلیف کردین؟یاسمین من حرفمو به تو زدم!مرتضی اعصاب منو به هم ریخته،واسه چی اذیتش میکنی؟نکنه دست روت بلند کرده!
_غلط کرده!خیال میکنی من مثل تو هستم که بشینم و از دست اون مفنگی کتک بخورم؟
_مفنگی؟چرا به پسر عموی من توهین میکنی؟خیال میکردم دوستش داری؟از غصه تو به قدری لاغر شده که داره میمیره!
_از غصه من ،یا از غصه تو!من دوستش داشتم اما...
_یاسمین بگو چی شده!اگه آسمون به زمین بیاد من بر نمیگردم خونه مرتضی!چه تو زنش باشی و چه ازش طلاق بگیری.
بلند شدم،خداحافظی کردم و داشتم میرفتم سمت در که گفت:پریا،برگرد لطفا.
وقتی برگشتم چشمهایش پر اشک بود.بی اراده در آغوش گرفتمش و پرسیدم:بگو چته!من که غریبه نیستم.
لا به لایه گریههایش گفت:ارواح خاک بابت هرچی میشنوی همینجا خاکش کن.میفهمی چی میگم؟
رفت کنار پنجره،آه کشید و گفت:من برای فرهاد هم مادر بودم و هم خواهر.آرزو داشتم خودم دامادش کنم.از روزی که ترو دید و پاپیچ مرتضی شد که طلاقت بده،شصتم خبر دار شد که چشمش تو رو گرفته.حالام که شما دو تا طلاق و طلاق کشی دارین روزگار منو سیاه کرده!کلافه شدم.نه میتونم به مرتضی بگم،که مطمئنم نمیتونه تحمل کنه،و نه میتونم منصرفش کنم.
بغضش که ترکید حالم دگرگون شد.هرگز فکرش رو هم نمیکردم در پس پرده چنین خبرهایی باشه.ادامه داد:اول از اون شوهر جوونم که رفت،این هم از ازدواج دومم که تازه اومدم نفس راحت بکشم،هوو اومد سرم.اون هم از مادرم که در بدترین شرایط روحی تنهام گذاشت.این هم از برادرم که نفسمه و بدون اون زندگی برام از مرگ بد تره.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید