نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جعبه دستمال کاغذی را دادم دستش.حال خودم را نمیفهمیدم.پیش خودم فکر میکردم که چرا خواستگارهای من همه عجیب و قریب هستند که یاسمین گفت:به من حق میدی پریا که مرگ رو به این جور زندگی ترجیح بدم؟
_بهتره واضح تر حرف بزنی.اصلا از حرفهات سر در نمیارم،یعنی آقا فرهاد؟
_پریا،فرهاد خاطرخواه تو شده.از روزی که رفتیم دنبال کارهای طلاقت شب و روزش یکی شده.نه خواب داره،نه خوراک.بارها رفت زیر جلدم که بیام با تو صحبت کنم،اما من زیر بار نرفتم.دلم نمیخواد برادرم با کسی ازدواج کنه که روزگاری هووی من بوده.
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟مجبور شدم مرتضی رو اذیت کنم تا دوباره بیاد سراغ تو.
_فرهاد خط و نشون کشیده که اگه با پریا صحبت نکنی،خودم میرم خواستگاریش.دیروز که فهمید کار طلاق گرفتنت بازم عقب افتاده بلایی سرم آورد که اون سرش ناآ پیدا.انگار من مسول کارهای مرتضی هستم.دیشب خونه نیومد.میدونم قهر کرده و حالا حالاها بر نمیگرده.دارم دق میکنم پریا.
آه کشیدم و پرسیدم:تو واقعا مرتضی رو دوست داری؟
اگه دوستش نداشتم که اخلاق گندشو تحمل نمیکردم.مرتضی خیلی خودخواهه.
_و تو گذشتی یاسمین.موندم که چطور دوستش داری و محلش نمیذاری!
_پریا قبول کن که خیلی سخته هووی آدم زن برادرش بشه!اگه خدای نکرده فرهاد تو دلت جا بشه و قبول کنی که زنش بشی،خواهر و برادری من و فرهاد به هم میخوره.خیلی مسخرهست که هر لحظه تو و مرتضی با هم رو به رو بشین و من و فرهاد بشینیم نگاتون کنیم.اصلا میترسم مرتضی خونی بشه و برادرمو بکشه!
_خیالت راحت باشه،من به هیچ عنوان با برادر تو ازدواج نمیکنم!اگه با مرتضی خوش رفتاری کنی دست از سر من بد بخت بر میداره.
_طلاقت که قطعی بشه رد خور نداره که فرهاد میاد خواستگاریت.
_من برات قسم میخورم که اگه بیاد خوااستگاریم جواب منفی بدم.
_تو هنوز فرهاد رو نشناختی.تو این سی سال عمرش هرچی از خدا خواسته گرفته.
_همه حرفت درست.اما من شوهر بکن نیستم.تازه از قفس آزاد شدم و میخوام برای خودم زندگی کنم.فرهاد مرد خوب و مهربونیه،دل تو رو نمیشکونه.تو هم ناراحتش نکن،من خودم میدونم چه جوری ردش کنم.به من قول بده،بر میگردی پیش مرتضی؟
_آره بر میگردم.
بلند شدم،صورت یاسمین رو بوسیدم و زدم به کوچه.همین که کلید انداختم به در مهدی دستگیره را چرخاند و در باز شد.در حالی که تا سر حد جنون عصبانی بود و چهرهاش نشان میداد مدتها نگرانم بوده به سر تا پایم خیره شد و پرسید:کجا بودی؟
سلام کردند.چهره آشفته مهدی مضطربم کرد.رفتم تو و در را پشت سرم بستم.پرسیدم:تو که اومدی؟خیال کردم رفتی پادگان؟
_این وقت شب،وقت بیرون رفتن یه زن نجیبه؟
_مگه ساعت چنده؟
اون قدر سر گرم بوده که به ساعتت هم نگاه نکردی؟پریا زود بگو کجا بودی.مغلطه نکن.
_خیلی خوب انقدر فریاد نزن.رفته بودم خیاطی.
_خیاطی؟پریا نصفه شبه!
_چه کار کنم؟یه لباس عروس داشتم که حتما باید تحویل میدادم.طول کشید تا تموم شد.حتی وقت نکردم وسایلمو جمع کنم.
نگاهی به اطراف کرد و پرسید:مهمون داشتی؟
_خانم اعتمادی،همسایه طبقه دوم،آش نذری آورده بود.یه کم نشست و حرف زد،برای همین کارم عقب افتاد.
_به همسایهها نگفتی که من برادرتم،گفتی؟
_چرا باید نگم
فریاد زد:برای اینکه واست نقشه میکشن!

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:45 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید