نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

طاقتم تمام شد.بی اراده جیغ کشیدم.مهدی حیرت زده پرسید:چرا جیغ میکشی؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:مهدی خسته شدم.اون وقت که دختر خونه بودم،اون قدرها پاپیچم نمیشدی و اذیتم نمیکردی،حالا که برای خودم زن کاملی شدم و تجربه پیدا کردم،همش سوال پیچم میکنی!اعصابم به قدر کافی به هم ریخته هست،یه کار نکن خودمو بکشم ها.بعد از اون همه شکنجه های روحی و جسمی طاقت سخت گیری تو یکی رو ندارم.
زدم زیر گریه.مهدی دست و پایش را گم کرد.موهایم را نوازش کرد و در آغوشم گرفت.صدایش میلرزید.انگار او هم بغض داشت.
_پریا ،میترسم.
_از چی میترسی داداش؟چرا به من اعتماد نداری؟
_کی میگه به تو اعتماد ندارم!من به این اجتماع بد بینم!تو از چشمم پاک تری عزیز دلم.
_مهدی انقدر آزارم نده!بذار راحت باشم.هنوز بعد از مدتها نتونستم ترس و وحشت یک سال زندگی جهنمی با مرتضی را فراموش کنم!من حتی حاضر نبودم` شماها یک ذره غصه منو بخورید.به هیچ کدومتون نگفتم چه بلاهایی به سرم آورد!حالا حق نیست انقدر اذیتم کنی.
گونهام را بوسید و گفت:اگه میگفتی اون پدر سوخته اذیتت میکنه که نمیذاشتم زجر بکشی!میزدم میکشتمش و میرفتم زندون.
_که چی؟من به جز تو کی رو دارم؟در ضمن،مرتضی رو بخشیدم.تقاص گناهشو داره پس میده.
خوب پریا،من دیوونه ام از هفته دیگه نمیام پیشت.
_مهدی با من انطوری حرف نزن!من تنها بدون تو نمیتونم زندگی کنم.از اول هفته چشم به راهم که پنجشنبه بشه و تو رو ببینم.
_موندن من اینجا باعث دردسرته.بهتره مهرداد بیاد پیشت که به اندازه من تعصب نداره.
خزیدم به آغوش گرم و پر مهرش.دست دور گردانم انداخت و آهسته گفت:داداش مهدی خیلی خره.مگسی بشه،اوقات تلخی راه میندازه،آخه یه خواهر بیشتر نداره و دست و دلش براش میلرزه!صدایش کم کم عوض شد و گفت:به مردم اعتماد ندارم پریا،تو نمیدونی یه زن بیوه خوشگل و جوون چه جوری فکر مردها رو منحرف میکنه.روم نمیشه بیشتر از این موضوع رو بشکافم.خوبیت نداره!
_مهدی من میخوام آزاد زندگی کنم.درس بخونم و برم دانشگاه.
_کسی جلوتو نگرفته.فقط خواهش میکنم تا دیروقت تو کوچه نمون.وقتی هوا تاریک میشه باید توی آپارتمان باشی و در قفل باشه،چه من باشم و چه نباشم.به امید خدا چیزی نمونده سربازیم تموم بشه.خدا خدا میکنم تهران قبول بشم.
تا صبح خوابم نبرد.یاد گرفتاری تازه ام میافتادم که باید برای یاسمین هم فکری میکردم.وقتی بلند شدم که برای نماز صبح وضو بگیرم مهدی رفته بود.به یاد پیشنهاد مهدی افتادم.حق با او بود.
یک فنجان قهوه خوردم و افتم به سراغ کتابهای قدیمی.دستخط محمد و علایم کوچکی که در بعضی صفحات گذاشته بود و چند برگ ٔگل خشکیده افکارم را پاک به هم ریخت.دستهایم شروع کرد به لرزیدن و قلبم به طپش افتاد.یاد حرف زری افتادم که توصیه کرد به جای فرار از واقعیات،با حقایق رو به رو شوم.
اوهمیشه بهتر از من فکر میکرد.دلتنگش و جرات نمیکردم سراغش را بگیرم.با تردید برگ ٔگل سرخ را برداشتم،انگار حرارت عشق گذشته در شیارهی خشکیدهاش باقی بود و انگشتم را میسوزند.
کتاب را تکان دادم توی سینی.برگهای خشکیده خورد شده و از لایه کتاب بیرون ریخت.بهترین راه نجات،دوری از محمد و خاطراتش بود.میترسیدم خاکستر عشق دیرینه ،نخواسته کنار برود و دوباره بیچاره ام کند.
یادم نیست چند روز گذشت تا بر اعصابم مسلط شدم و رفتم به سراغ کتابهای درسی و کلی سختی کشیدم تا کم کم روی غلطک افتادم.یک روز در حالی که سرگرم مطلعه بودم زنگ در به صدا در آامد.از چشمی در نگاه کردم،فرهاد بود.طپش قلبم یکباره حالتی غیر عادی گرفت.با دومین زنگ،رفتم سراغ جالباسی و چادر سر کردم و در را باز کردم.فرهاد با چهرهای رنگ پریده سلام کرد.جواب سلمش را دادم.منتظر تعارفم بود.در میان چار چوب در ایستادم و گفتم:مهدی خونه نیست.
از رفتار سرد و برخورد عجیبم جا خورد.کمی این پا و اون پا کرد و پرسید:وقت دارین چند لحظه مزاحمتون بشم؟
نجابت در نگاه و رفتارش نمایان بود.تردید نداشتم که حضورش آسیبی به من نمیزند،اما با قولی که به یاسمین داده بودم ترجیح میدادم وارد خانه نشود.سکوتم باعث شد خجالت بکشد.گفتم:من داشتم میرفتم بیرون.
کاملا متوجه شد که دارم دست به سرش میکنم.چند تا پله پایین رفت و گفت:پایین منتظر میمونم،میرسونمتون.تو راه فرصت حرف زدن داریم.
مجبور بودم حرف را عوض کنم.به پگرد نرسیده بود که پرسیدم:یاسمین چطوره؟
برگشت و چشم دوخت به نگاهم.سعی میکرد خونسرد باشد:خانم طلا چی ،فقط پنج دقیقه به من فرصت حرف زدن بدید!
از گفتهاش میشد فهمید که کاملا متوجه شده که قصد بیرون رفتن نداشتم.ایستادن بیشتر توی پلهها جایز نبود.از جلوی در رفتم کنار.به ساعتش نگاه کرد و گفت:مزاحم بیرون رفتن شما نیستم؟
آهسته گفتم:بفرمایید بنشینید.
دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:بالاخره نفهمیدم چه قدر وقت دارم؟
از سدقتش خوشم آمد و گفتم:بستگی به موضوع صحبت داره.
_خانم طلا چی من آدم تنهایی هستم.خواهرم حاضر نشد در مورد خواسته من با شما صحبت کنه.در ضمن میدونم که موضوع جدا شدنتونو از خانواده پنهان کردین.در اینجور مورد معمولان بزرگ ترها با هم گفتگو میکنن..،
پریدم وسط حرفش:آقای بهرام پور،پنج دقیقتون تموم شد.در ضمن یادتون باشه که من هنوز همسر مرتضی هستم،از شما توقع چنین کاری نداشتم.
صورتش سرخ و بر افروخته شد.نگاه شرمگینش دوخته شد به چشمهای خشمگینم.بلند شد و رفت به سمت در.در هنگام باز کردن در،برگشت به سمت من و گفت:من بر میگردم.
پایان فصل ۱۸

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:50 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید