نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۹:
قطع تلفنهای مرتضی تا اندازه ای خیالم را راحت کرده بود که برگشتم سر هدف اصلیم درس خواندن.دوره عالی خیاطی را زودتر از موعد مقرر تمام کردم و رسیدم به دوخت لباس عروس.خانم اعتمادی بی اندازه هوا خواهم شده بود و هر چند روز یک بار میآمد و همه برنامه هایم را به هم میریخت.وقتی میآمد رفتنش ناآ ممکن به نظر میرسید و آنقدر پر چانگی میکرد که از کار و زندگی میافتادم.گاهی اوقات که مشغول درس خواندن بودم،مجبور میشودم در را باز نکنم که تمرکزم به هم نریزد.یک بار آشکارا حرف ازدواج را پیش کشید و با لحنی دلسوزانه گفت:پریا جون،بالاخره تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟
لبخند زدم و گفتم:خانم اعتمادی،من قبلان ازدواج کردم.از شوهر خوشم نمیاد.دوست دارم درس بخونم و برم دانشگاه.
دهانش از تعجب باز ماند و گفت:غیر ممکنه!تو هنوز بچه ای.پس شوهرت کجاست؟
_ازش طلاق گرفتم...یعنی هنوز طلاقم نداده.
در حالی که از پاسخهای ضد و نقیزم کاملا گیج شده بود،ظرفهایش را که در طی این چند روز پر از غذا آماده بود بالا و باید خالی بر میگشت،با یک شاخه ٔگل دادم دستش،و او عقب عقب از در رفت بیرون.
عصر همان روز داشتم پایین یک لباس شب را اوتو میکردم که یاسمین زنگ زد.از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم:مشکلت با مرتضی حل شد؟
_باور کن پریا،داره دیوونم میکنه.به خاطره نجات تو دارم باهاش زندگی میکنم.
_بی خود منت سرم نزار.من که گفته بودم،تصمیم تو هر چی باشه،من بر نمیگردم پیش مرتضی.حالا دردش چیه؟بهش محبت نمیکنی؟
_چرا والله.اما مرتضی با گذشته فرق کرده.
_اون وقتها یه زن دست و پا چلفتی مثل من داشت که عقده هاشو وقت و بی وقت سرم خالی میکرد،اما حالا کسی رو نداره بکوبه تو سرش.مطمئنم از پسش بر میای.از آقا فرهاد چه خبر؟
_مدتهاست ندیدمش.رفته مشهد.سراغ تو اومد؟
_نگران نباش ردش کردم.به امید خدا هر چی زودتر زن میگیره و از دلواپسی در میای.
_ممنونم که اینقدر بزرگواری.مرتضی نبود،گفتم حالتو بپرسم.
_من هم ممنونم که با پسر عموی بد اخلاقم میسازی.
گوشی رو که گذاشتم پس از مدتها احساس آرامش کردم.روزها و شبهای تنهایی و تشویش از نتیجه آزمون دانشگاه لحظه به لحظه گذشت و روز موعود فرا رسید.مهدی درگیر گرفتن کارت پایان خدمت بود و مثل بار پیش روز دادگاه فراموشش شد.ساعت یازده باید میرفتم دادسرا.شب پیش از آن از نگرانی چشم به هم نگذاشته بودم.این موضوع که یاسمین گفته بود ،مرتضی با گذشته فرق کرده و از زندگی با او راضی نیست نگران کننده بود.
از پله ها داشتم میرفتم بالا که در میان جمعیت سایهای اشنا توجهم را جلب کرد.کمی که فکر کردم شناختمش.مردی که به محض دیدن من در میان جمعیت گم شد ،کسی نبود به غیر از محمد.از کجا فهمیده بود من دادگاه دارم؟به طور حتم مهدی نگفته بود.به محض دیدنش چیزی درد لم فرو ریخت و وحشت کردم اگر مرتضی میدیدش،ممکن بود دوباره لجبازیش ٔگل کند.با اضطراب وارد اتاق شدم.مرتضی پیش از من رسیده و توی صندلی کز کرده بود.حق با یاسمین بود،رفتار مرتضی با گذشته فرق داشت.قاضی پرسید:فکر هاتونو کردی؟به نتیجه رسیدین؟
نگاه قاضی از پرونده کنده شد و چسبید به صورت مرتضی:آقای طلا چی چرا حرف نمیزنید؟
مرتضی،همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت:جواب من همونه که روز اول گفتم.من زنمو دوست دارم،تلاقش نمیدم!
انگار سقف اتاق خراب شد روی سرم.بی اختیار بدنم لرزید و اشکم سرازیر شد.در ادامه حرفش گفت:البته همش بستگی به پریا داره.اگه منو نخواد ازادش میکنم.
قلبم از پاسخ زیبایش تکان خورد.باور نمیکردم تا این اندازه تغییر کرده باشد.اشکم را پاک کردم و گفتم:آقای قاضی،من برای پسر عموم خیلی احترام قایلم،اما متاسفانه نمیتونم باهاش زندگی کنم.بهتره با یاسمین زندگی کنه که از دل و جون دوستش داره.
رنگ چهره مرتضی چنان پریده بود که برای لحظهای تصور کردم دارد میمیرد.نفسش بالا نمیآمد.
قاضی که ترس برش داشته بود پرسید:آقای طلا چی چتون شد؟
سراسیمه بلند شدم،لیوان آب روی میز قاضی را برداشتم و رفتم کنارش.دستش به روی قلبش بود و صدایش میلرزید.آهسته گفت:قرصام.
با ترس و لرز دست کردم توی جیبش و چن تا قرص بیرون آوردم و گفتم:ایناس؟
قاضی از پشت میز آمد به سمت ما.یک قرص از بسته در آورد و گذشت سیر زبانش.به چهره نگران من خیره شد و پرسید:خانم طلا چی بهتره نیست تجدید نظر کنید؟
زیر لب گفتم:بهتره همین امروز کار یک سرهه بشه.
قاضی برگشت پشت میزش و پرونده را تکمیل کرد.دلم نمیآمد ترکش کنم،اما طاقت ماندن هم نداشتم.نفسهایش کم کم داشت به حال عادی بر میگشت.چشمش افتاد به چشمهایم که مضطرب بودم و دلم میخواست همان لحظه فریاد بکشم:چرا کفرام کردی که حالا این قدر پریشان احوال باشی!
مژهاش یک نم اشک داشت.هیچوقت آن طور نگاها، نکرده بود،انگار هزار حرف نداشته داشت که میخواست با زبان بی زبانی همه را یک جا بگوید.اما تنها جملهاش این بود:خوشبخت بشی پریا.
قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.همان لحظه با خدایم عهد کردم که دیگر به راه دل نروم.هوا هنوز روشن بود که به خانه رسیدم.مهدی هنوز بر نگشته بود.یک لیوان آب میوه خوردم و دراز کشیدم.صدای کلید که توی قفل در پیچید ،بلند شدم و رفتم دم در که خبر قطعی شدن طلاقم را به مهدی بدم.دیدم لبخند زنان و شیرینی به دست آمد تو و بغلم کرد.پرسیدم:تو میدونستی امروز میرم دادسرا؟
نفسی عمیق کشید و رفت توی آشپزخانه.گفت:همونی که گفتی اسمشو نبرم حواسش بود که امروز دادگاه داری!
_لابد همون بهت گفته که انقدر خوشحال باشی!و گرنه از اولش راضی به این کار نبودی.مهدی ،دارم دیوونه میشم از دست تو که انقدر عاشق و بی قرارش هستی.
چهرهاش عصبی و لبخندش محو شد:مثل اینکه خودت هم عاشقش بودی ها؟مگه نه؟
_اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم به خواسته ها و عقایدش این قدر اهمیت میدی.
بدون اینکه حرفی بزند رفت نشست روی کاناپه.شادی چند لحظه پیش با بحثی که کردیم تبدیل شد به سکوت که آزارم میداد.به نقطهای ناآ معلوم زًل زده بود که یکباره به خودش اومد و گفت:پریا اخلاقت خیلی گنده!
دستهایم رفت روی صورتم و زدم زیر گریه.دلم پر بود و هوای گریستن داشتم.جایی نداشتم به غیر از شانه های مهدی که وقتی بلند شد احساس کردم زیر سرم و پشتم خالی شد.رفت سمت در و گفت:شیرینی رو بذار تو یخچال خراب ناشه.راستی...یه سفره محمد نذرت کرده بود که باید خودت...ولش کن.هیچی...
برگشتم سمتش و گفتم:مهدی نرو.
کمی مکث کرد و بعد...رفت.آخر شب که برگشت،چشمهایم آنقدر پف کرده بود که وحشت کرد.پرسید:تنبل خانم شام چی پخته بودی؟
از این رو به آن رو شده بود.شوخی میکرد و میخندید.اومد دستی به موهایم کشید و گفت:پاشو بریم بیرون،مهمون من.
شب عجیبی بود.ساندویچ خوردیم و سر به سر هم گذشتیم.کم کم حرفهایمان داشت به جر و بحث میکشید.به دلم برات شد که دعوی سختی در پیش خواهیم داشت.به شوخی گفتم:بهتره برگردیم خونه...خوبه که هر شب خسته باشی و سرت به بالش نرسیده خوابت ببره.
_حالا حکم ازادیت کی صادر میشه؟
_یادم رفت بپرسم.
_مهم نیست.حتما محمد تاریخشو پرسیده.
حرصم گرفت وگفتم:مگه قرار نبود اسمشو نیاری.
_پریا،تا کی میخوای به لوس بازیهات ادامه بدی!انگار هرچی به دلت راه میام بد تر میشی و باورت شده که همه کارهات درسته.محمد
بیچاره از سه چهار ماه پیش تو تقویمش یاداشت کرده بود که چه روزی دادگاه داری.
_از کجا میدونسته طلاق من قطعی شده که سفره نذرم کرده؟چه غلطها...!
زد زیر خنده و زًل زد به چشمهایم و گفت:وقتی کار شماها تموم میشه،میره پیش قاضی و کارت دانشجوییش رو نشونش میده.قاضی خیال کرده که برادرته و نتیجه رو بهش میگه.
روز اعلام نتایج امتحانات رسید.صبح زود با مهدی رفتیم سمت روز نامه فروشی و توی صفع تویلش جا گرفتیم.عاقبت روزنامه رو گرفتیم.مهدی داشت دنبال اسمش میگشت که متوجه شدم رنگش پرید.پرسیدم نمیخوای بگی چه رشتهای قبول شودی؟
_اگه درست دیده باشم دانشگاه صنعتی اصفهان.مهندسی مکانیک.
سر از پا نمیشناختم تا برسیم توی خونه و فریاد بکشم.اما مهدی انگار زیاد خوشحال نبود.تمام نگرانیش هم بابت من بود که باید تنها میماندم.

پایان فصل ۱۹
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید