نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي (6)

دومي‌: بله‌ دوستان‌... شأن‌ و منزلت‌ ما بسيار است‌... مگر چه‌ مي‌شود كه‌ لحظه‌اي‌ در برابر اين‌ رهگذران‌ بي‌ نام‌ و نشان‌ اندام‌ خودمان‌ را به‌ نمايش‌ بگذاريم‌ و طلاها را از او بستانيم‌ ... (با صدايي‌ بلند و خطابه‌اي‌) پس‌ما،اشراف‌زادگان‌ با سربلندي‌ در اين‌ مكان‌ برهنه‌ مي‌شويم‌ تاهمگان‌ بدانند كه‌ براي‌ حفظ‌ ثروت‌ اين‌ مرز و بوم‌، چگونه‌ از خودمي‌گذريم‌ و برهنه‌ مي‌شويم‌ تا اجازه‌ ندهيم‌... (متوجة‌ اولي‌ و سومي‌ مي‌شود.)
بعد از جملة‌ «در اين‌ مكان‌ برهنه‌ مي‌شويم‌ تا همگان‌ بدانند...» اولي‌ و سومي‌ با سرعت‌مشغول‌ بيرون‌ آوردن‌ لباسهاي‌ خود شده‌اند.
اولي‌: بله‌، برهنه‌ مي‌شويم‌ تا ثروت‌ بر باد نرود...
دومي‌: كمي‌ صبر كنيد تا حرفم‌ تمام‌ شود... (با عجله‌ مشغول‌ لخت‌ شدن‌ مي‌شود.) به‌ شما نمي‌توان‌ اعتماد كرد.
هر سه‌ نفر با سرعت‌ و جديت‌ عمل‌ مي‌كنند. پس‌ از چند لحظه‌، آنها لباسهاي‌ فاخر را از تن‌بيرون‌ مي‌آورند و با لباسهاي‌ زيركه‌بسيارمضحك‌ به‌ نظر مي‌رسند، ديده‌ مي‌شوند.مي‌خواهند كه‌ لباسهاي‌ زير خود را درآورند كه‌ با صداي‌ رازي‌ متوقف‌ مي‌شوند.
رازي‌: (با دستپاچگي‌) نه‌، نه‌... خواهش‌ مي‌كنم‌، ديگر بس‌ است‌.
اولي‌: (لباس‌ زيرش‌ را نشان‌ مي‌دهد.) پس‌ اينها چه‌؟
دومي‌: ما با سربلندي‌ همچنان‌ ادامه‌ خواهيم‌ داد.
رازي‌: نه‌... تو را مقدسات‌ عالم‌ نه‌... قبول‌ دارم‌.
سومي‌: يك‌ نجيب‌زاده‌ به‌ قراري‌ كه‌ مي‌گذارد، پايبند است‌.
رازي‌: مي‌دانم‌،حالابه‌صف‌بايستيد... رارتان رابگذاريدبراي بعد.
هر سه‌ غرولندكنان‌ به‌ صف‌ مي‌ايستند. رازي‌ كيسة‌ طلا را باز مي‌كند و مشتي‌ از طلاها راجلو آنها مي‌ريزد. به‌ ناگهان‌ همگي‌ چهار دست‌ و پا روي‌ زمين‌ ولو مي‌شوند و در پي‌جمع‌كردن‌ طلاها به‌ هر طرف‌ مي‌روند.
رازي‌: برداريد... همه‌اش‌ مال‌ شما... به‌ حق‌ كه‌ شما از همه‌ برهنه‌تريد ومحتاج‌تر... برداريد كه‌ محتاج‌تر از هر گداييد... (كيسة‌ خالي‌ را به‌ طرفشان‌ پرتاب‌ مي‌كند.)
هر سه‌ به‌ طرف‌ كيسه‌ هجوم‌ مي‌برند، اما كيسه‌ خالي‌ است‌. آنها با اشاره‌ و راهنمايي‌ رازي‌كه‌ محل‌ قطعه‌ طلاها را روي‌ زمين‌ نشان‌ مي‌دهد، روي‌ زمين‌ مي‌خزند.
رازي‌: آنجاست‌... آن‌ طرف‌... (ناگهان‌ فرياد مي‌زند.) آهاي‌ دزد... مالم‌ را بردند... دزدهاي‌ برهنه‌...
دومي‌: ديوانه‌...
سومي‌: اين‌ چه‌ رفتاري‌ است‌ با نجيب‌ زادگان‌!
رازي‌: (قهقهه‌ مي‌زند و پايش‌ را در حالت‌ ايستاده‌ به‌ نشانة‌ دويدن‌ به‌زمين‌ مي‌كوبد.) بايستيد، ببينم‌ دزدها...
سه‌ اشراف‌ زادة‌ درباري‌ از صحنه‌ مي‌گريزند. زكرياي‌ رازي‌ از شدت‌ خنده‌ به‌خود مي‌پيچد و روي‌ زمين‌ مي‌غلتد. روشنك‌ وارد مي‌شود.
روشنك‌: آرامتر... مگر چه‌ شده‌!
رازي‌: فرار كردند... و چه‌ مضحك‌ و سربلند فرار كردند...(بلند مي‌شود و اداي‌ آنها را به‌ طور مضحكي‌ درمي‌آورد.)اين‌ طور، افتخار به‌ دنبالشان‌ داشتندو مي‌دويدند.
روشنك‌: خجالت‌ بكش‌، محمد... اين‌ كارها ديگر چيست‌؟
رازي‌: بگذار همه‌ بفهمند و در پي‌شان‌ بدوند... آنها به‌ خاطر مقداري‌ طلاي‌ قلابي‌، شرف‌ و غيرتشان‌ را به‌ نمايش‌ گذاشتند... كاش‌ مي‌ديدي‌... نه‌،نه‌... زشت‌ است‌.
روشنك‌: چه‌ به‌ روز آنها آوردي‌؟
رازي‌: هيچ‌... هيچ‌كاري‌ نمي‌توانستم‌ با آنها بكنم‌، روشنك‌... آن‌ روز كه‌ مرا در اين‌ ميدان‌ ديدند، به‌ اتهام‌ دزدي‌ كيسه‌ را از من‌ گرفتند و آزار زيادي‌ به‌ من‌رساندند... آنها مرا نمي‌شناختند... من‌ هم‌ پيش‌ منصوربن‌اسحاق‌رفتم‌ و به‌ او گفتم‌:«طلايي‌كه‌ ساخته‌ بودم‌، بستگانش‌ از من‌ گرفتند...»همان‌ روز آرزو كردم‌ كه‌ اي‌ كاش‌ مي‌توانستم‌ لباسهاي‌ آن‌ سه‌ نفر را دربرابرنگاه همگان از تنشان‌ درمي‌آوردم‌ تا ببينندكه در زير آن‌ همه‌ رنگ‌ و لعاب‌چه‌ موجودات‌ حقيري‌ پنهان شده‌اند... اما بالاخره‌ به‌ آرزويم‌ رسيدم‌،حالا اين‌ كار را كردم‌.
روشنك‌: برويم‌، محمد... آنها را هميشه‌ برهنه‌ مي‌بيني‌... با سر و روي‌ غبار گرفته‌ و كثيف‌ كه روي‌ زمين‌ به‌ دنبال‌ طلاهاي‌ آن‌ روز مي‌گردند، اما هيچ‌ وقت‌سير نمي‌شوند.
رازي‌: همه‌اش‌ مي‌گويي‌ برويم‌... مي‌خواهم‌ بيشتر اينجا بمانم‌... سنگ‌ بناي‌ اين‌ عمارت‌ را خودم‌ كار گذاشته‌ام‌... نمي‌دانستم‌ روزي‌ تا اين‌ حد پر نور و سفيد مي‌شود.
روشنك‌: تو ديگر اينجا كاري‌ نداري‌.
رازي‌: چرا، روشنك‌... هنوز خيلي‌ كار مانده‌، كمي‌ صبر كن‌... بايد آزمايش‌ روز گذشته‌ را دنبال‌ كنم‌... شب‌ پيش‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ كيميا را به‌ دست‌ آورده‌ام‌.
روشنك‌: پس‌ تلاش‌ كن‌... شايد موفق‌ شوي‌.
رازي‌: آه‌، ديدي‌ فراموش‌ كردم‌؟... (به‌ سرعت‌ به‌ طرف‌ قرع‌ و انبيق‌ مي‌رود.) شب‌ پيش‌ مقداري‌ مواد قندي‌ و نشاسته‌ را خمير كردم‌ و در قرع‌ و انبيق‌ ريختم‌... از بس‌ خسته‌ بودم‌...
روشنك‌: چه‌ شد، محمد؟
رازي‌: تقطير صورت‌ گرفته‌... اين‌ بو!... اين‌ بو را مي‌شناسم‌...
روشنك‌: آن‌ چيست‌؟
رازي‌: اسمش‌ را «الكحول‌» مي‌گذارم‌... تا فراموش‌ نكرده‌ام‌، بنويس‌... بنويس‌كه‌ براي‌ تهية‌ آن‌ كافي‌ است‌ كمي‌ مواد نباتي‌... بنويس‌، هر چه‌مي‌خواهد باشد... مواد نباتي‌ را گرفته‌ و خُرد كنند، به‌ صورتي‌ كه‌ خميري‌ تهيه‌ شود... بنويس‌، سپس‌ آن‌ را به‌ مدت‌ يك‌ شبانه‌ روز بگذارند تاتخمير به‌ عمل‌ بيايد... بعد از آن‌ در قرع‌ و انبيق‌ بريزند و تقطير كنند تا«الكحول‌» به‌ دست‌ آيد... نوشتي‌، روشنك‌؟
روشنك‌: نوشتم‌، محمد... و تو آن‌ روز الكل‌ را ساختي‌ و بعد از آن‌ مريضخانه‌ را
رازي‌: كيميايي‌كه‌درخواب‌ديدم‌،همين ‌ بود... مريضخانه اي‌ كه‌ ساختم‌، كجاست‌؟... دلم‌ مي‌خواهد آنجا را هم‌ ببينم‌.
روشنك‌: پس‌ چرا اين‌ همه‌ درنگ مي كني؟
رازي‌: مي‌ترسم‌، روشنك‌... آنها به‌ زودي‌ مي‌فهمند كه‌ اصلاً طلايي‌ در كارنبوده‌... آن‌ وقت‌ مي‌داني‌ چه‌ بلايي‌ به‌ سرم‌ مي‌آيد؟
روشنك‌: هيچ‌ وقت‌ به‌ عاقبت‌ كاري‌ كه‌ مي‌كني‌ درست‌ فكر نمي‌كني‌.
رازي‌: چه‌ كنم‌؟... حالا ديگر گذشته‌.
روشنك‌: نخير، نگذشته‌... همه‌اش‌ به‌ خاطر تو بايد ترس‌ از فردا داشته‌ باشم‌.
رازي‌: راست‌ مي‌گويي‌، ولي‌ ساختن‌ مريضخانه‌...
روشنك‌: همه‌اش‌ بلند پروازي‌... چقدر مي‌خواهي‌ با سر زمين‌ بيايي‌؟
رازي‌: قول‌ مي‌دهم‌، روشنك‌... قول‌ مي‌دهم‌ كه‌ ديگر كاري‌ نكنم‌ كه‌ تو را برنجانم‌.
روشنك‌: ديگر قولت‌ هم‌ ارزشي‌ ندارد...
رازي‌: مردم‌ را ببين‌... همه‌ بيمار شده‌اند، در اين‌ مريضخانه‌ مي‌توانم‌ آنها رامداوا كنم‌.
قسمتي‌ از صحنه‌ روشن‌ مي‌شود. مادري‌، كودكش‌ را در آغوش‌ دارد و با سرگشتگي‌ به‌ هرسو مي‌رود.
زن جوان‌: طفلم‌ از دست‌ رفت‌... هيچ‌ يار و فريادرسي‌ نيست‌؟
رازي‌: آن‌ مادر و بچه‌ را مي‌شناسم‌. همان‌ كه‌ در آن‌ شب‌ طلب‌ ياري‌ مي‌كرد.
زن جوان: هيچ‌ يار و فريادرسي‌ نيست‌؟
رازي‌: بايد طفلش‌ را نجات‌ دهم‌... با هم‌ مي‌گويي‌ دست‌ بردارم‌؟
رازي‌ پيش‌ مي‌رود و كودك‌ را معاينه‌ مي‌كند.
رازي‌: مي‌بيني‌، روشنك‌؟... ببين‌ چه‌ خوني‌ از حلقومش‌ مي‌آيد!
زن‌ جوان‌: ديگر خوني‌ در بدن‌ ندارد.
رازي‌: بي‌تابي‌ نكن‌، خواهر.
زن‌ جوان‌: طفلم‌ از كفم‌ رفت‌.
رازي‌: به‌ خدا پناه‌ ببر، زن‌... به‌ او چه‌ خورانده‌ايد؟
زن‌ جوان‌: جز هر چه‌ تا به‌ حال‌ به‌ او داده‌ام‌، هيچ‌.
رازي‌: بيرون‌ برويد تا او را مداوا كنم‌.
زن‌ جوان‌ بيرون‌ مي‌رود. سه‌ نفر از شاگردان‌ محمد زكرياي‌ رازي‌ وارد مي‌شوند.
رازي‌: او را آنجا، روي‌ تخت‌ بخوابانيد...
كودك‌ را روي‌ تخت‌ مي‌خوابانند.
رازي‌: (رو مي‌كند به‌ يكي‌ از آنها.) و تو كه‌ از همه‌ جوانتري‌... او را معاينه‌ كن‌.
شاگرد اول‌، كودك‌ را معاينه‌ مي‌كند.
رازي‌: علت‌ چيست‌؟
شاگرد اول‌: پيچيده‌ است‌، فرصت‌ بيشتري‌ مي‌خواهم‌.
رازي‌: فرصت‌ زيادي‌ نيست‌... كنار برو (رو مي‌كند به‌ شاگرد دوم‌ كه‌ كمي‌ بزرگتر است‌.) نوبت‌ توست‌... او را معاينه‌ كن‌.
شاگرد دوم‌ مشغول‌ معاينة‌ كودك‌ مي‌شود.
شاگرد دوم‌: (پس‌ از كمي‌ معاينه‌) علت‌ را پيدا نمي‌كنم‌، اما مي‌دانم‌ خون‌ از حنجرة‌ بيمار نيست‌.
رازي‌: (اشاره‌ به‌ شاگرد سوم‌) و تو... ببين‌ علت‌ بيماري‌ چيست‌؟
شاگرد سوم‌: اين‌ خون‌ با كف‌ همراه‌ است‌، از معدة‌ اوست‌... (كمي‌ او را معاينه‌ مي‌كند.) علت‌ اين‌ خون‌ مرموز است‌، مداواي‌ آن‌ به‌ دست‌ استاد است‌.
رازي‌: مادر اين‌ طفل‌ را بگوييد، بيايد.
شاگرد اول‌، مادر طفل‌ را مي‌آورد.
رازي‌: (رو به‌ زن‌ جوان‌) از اهالي‌ اين‌ شهري‌؟
زن‌ جوان‌: مسافرم‌... از راهي‌ دور آمده‌ام‌.
رازي‌: (رو به‌ شاگردان‌) علت‌ را بايد در اين‌ پاسخ‌ پيدا كرد... در اين‌ عالم‌ هيچ‌ لذتي‌ نبايد برايتان‌ بيشتر از لذت‌ كشف‌ كردن‌، باشد (رو به‌ زن‌ جوان‌) مگر مي‌شود هر چه‌ در خانه‌ مي‌خوريم‌، در سفر هم‌ بخوريم‌؟
زن‌ جوان‌: خانه‌اي‌ ندارم‌ كه‌ بدانم‌.
رازي‌: پس‌ پولي‌ هم‌ براي‌ مداواي‌ فرزندت‌ نداري‌.
زن‌ جوان‌: جز خرده‌اي‌ نان‌ خشك‌ چيزي‌ برايم‌ نمانده‌.
رازي‌: ديگر چه‌؟
زن‌ جوان‌: هيچ‌... به‌ جز... جز...
رازي‌: به‌ جز چه‌ ؟
زن‌ جوان‌: خودم‌... خودم‌ كه‌ كنيزتان‌ خواهم‌ شد...
رازي‌: (كودك‌ را رها مي‌كند.)بگذاريد كمي‌ ديگر خون‌ بالا بياورد.
رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
رازي‌: شنيدي‌، روشنك‌؟... آن‌ زن‌ خودش‌ را در ازاي‌ مداواي‌ بچه‌اش‌ در ميان‌ گذاشت‌... تو به‌ او چه‌ مي‌گويي‌... مادري‌ از خود گذشته‌، يا زني‌...
روشنك‌: بس‌ كن‌، محمد... بس‌ كن‌.
رازي‌: تو از حق‌ خودت‌ گذشتي‌ كه علم بياموزم، تا روزي‌ بتوانم‌ اين‌كودك‌ را نجات‌ دهم‌...
روشنك‌: برو، محمد... آن‌ بچه‌ خون‌ بالا آورد.
رازي‌: مي‌دانم‌... وقتي‌ به‌ خونهاي‌ تازه‌ دقيق‌ شدم‌، توانستم‌ ذرات‌ كوچك‌ خزه‌ را در ميان‌ آنها ببينم‌.
رازي‌ جلو مي‌رود و نزديك‌ زن‌ جوان‌ مي‌ايستد.
رازي‌: از كدام‌ چشمه‌ يا بركه‌ به‌ اين‌ طفل‌ آب‌ خورانده‌ايد؟
زن‌ جوان‌: از آبگيري‌ نزديك‌ شهر...
رازي‌: علت‌ همين‌ است‌...(رو به‌ شاگردان‌) با اين‌ زن‌ برويد و از همان‌ نقطه‌اي كه‌ به‌ طفلش‌ آب‌ خورانده‌، ظرفي‌ آب‌ برايم‌ بياوريد.
زن‌ جوان‌ و شاگردان‌ مي‌خواهند بيرون‌ بروند.
رازي‌: مقداري‌ هم‌ از خزه‌هاي‌ آنجا بياوريد.
زن‌ جوان‌ و شاگردان‌ بيرون‌ مي‌روند.
رازي‌: آبي‌ كه‌ برايم‌ آوردند، پر از خزه‌ بود و لاي‌ آنها زالوهاي‌ بسياري‌ را ديدم‌...ابتدا زالوها را از خزه‌ها جدا كردم‌... كودك‌ بيچاره‌!... زالوها در شكمش‌ بودند و خونش‌ را مي‌مكيدند.
روشنك‌: بايد عجله‌ كني‌، محمد.
رازي‌: مي‌دانم‌، روشنك‌، اما بايد از خدا مدد بخواهم‌... مداواي‌ سختي‌ است‌.
زن‌ جوان‌ سراسيمه‌ وارد مي‌شود. پشت‌ سرش‌ شاگردها.
زن‌ جوان‌: به‌ فريادم‌ برسيد، آقا...
رازي‌: نگذاريد كه‌ بچه‌ بخوابد... تا مي‌توانيد از اين‌ خزه‌ها به‌ او بخورانيد... مراقب‌ باشيد در ميانشان‌ زالويي‌ نباشد.
شاگردان‌ مشغول‌ خوراندن‌ خزه‌ به‌ كودك‌ مي‌شوند. رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
رازي‌: ببين‌، روشنك‌... آن‌ زن‌ بي‌تابي‌ مي‌كرد، چون‌ نمي‌دانست‌ همان‌خزه‌هايي‌ كه‌ در ميان‌ خود زالوها را پرورانده‌، حالا مي‌تواند باعث‌مرگشان‌ شود و جان‌ كودكش‌ را نجات‌ دهد.
روشنك‌: محمد... آن‌ طفل‌ هر چه‌ در شكم‌ داشت‌ بالا آورد.
رازي‌: خوب‌ شد... زالوها به‌ خزه‌ها چسبيده‌ بودند و كودك‌ آنها را از دهان‌بيرون‌ فرستاد...
زن‌ جوان‌ كودكش‌ را در آغوش‌ دارد و اشك‌ ريزان‌ مي‌خندد. رازي‌ از دور او را نگاه‌ مي‌كند.
زن‌ جوان‌: فرزندم‌ شفا يافت‌... و اين‌ هم‌ من‌ كه‌ بهاي‌ درمان‌ او هستم‌.
رازي‌: (دست‌ و پايش‌ را گم‌ مي كند.پس ازلحظه اي مكث،شتابزده خودرابه روشنك مي رساند.)چه زيبابود!... به‌ او چه‌ بگويم‌، روشنك‌؟
روشنك‌: تو خود داني‌ و حق‌ طبابتي‌ كه‌ بايد بستاني‌.
رازي‌: مي‌دانم‌، روشنك‌... حق‌ طبابت‌ من‌ بسيار ناچيزتر از آن‌ بود كه‌ او مي‌خواست‌ بدهد.
روشنك‌: جان‌ عزيزان‌ ارزش‌ بسياري‌ دارد، محمد.
رازي‌: تا چه‌ حد، روشنك‌؟
روشنك‌: تا آن‌ حد كه‌ از آن‌ گوهر گرانبها بگذري‌.
رازي‌: توان نيروي ضرورت تاچه حداست كه...
روشنك‌: بس كن،محمد... مادربچه منتظر توست‌.
رازي‌: شرمم‌ مي شود سوداگرانه‌ او را ببينم‌...
روشنك: پس من هم مي روم تاازديدن رويم شرم نكني.
روشنك حركت مي كندكه برود.صداي ناله خفه كودك توجه رازي رابه مادروكودك جلب مي كند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید