نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي (7)


روشنك:
برو...برو محمد...چرا نمي روي بهاي شفاي فرزندش را بستاني؟
رازي:
(پس ازكمي درنگ)مي روم...(به طرف زن مي رود.)بايدبرسرقرارخودبماني وبهاي شفاي فرزندت رابدهي.
روشنك‌:
محمد... شرم‌ نمي‌كني‌؟
رازي‌:
نه‌... اين‌ طبابت‌، طبابت‌ سنگيني‌ است‌، بهايش‌ هم‌ سنگين.
روشنك‌:
ادامة‌ راه‌ را تو خودت‌ برو... (مي‌خواهد از صحنه‌ خارج‌ شود.)
رازي‌:
(جلو روشنك‌ را مي‌گيرد.) صبركن‌... صبركن‌، هنوز حرفم‌ تمام‌ نشده‌.
روشنك‌:
كافي است...نمي خواهم ديگر بشنوم.
رازي‌:
بمان تاببيني چه گذشت.
روشنك‌:
بگذاربروم...مي خواهي نشانم دهي چگونه ازسرناچاري ازتن خودمي گذرد؟
رازي‌:
مرا ببخش‌، روشنك‌... قصدي نداشتم...
رازي به طرف زن جوان مي رود.
رازي:
فرزندت‌ را كسي‌ ديگر شفا داد... من‌قادر نبودم‌ طفل‌ات‌ را بازگردانم‌، از خدا مدد خواستم‌.
روشنك‌:
محمد... تو آن‌ روز همين‌ را به‌ او گفتي‌؟
رازي‌:
بله‌، روشنك‌... به‌ او كه‌ نگاه‌ كردم‌،پاكدامني تو را ديدم‌... قسم‌اش‌ دادم‌ كه‌ برسر قرار خود بماند و آن‌ گوهر را به‌ بهاي‌ طبابت‌ به‌ طبيب حقيقي‌ فرزندش‌ دهد.
زكرياي‌ رازي‌ جلو مي‌رود و بسته‌اي‌ دارو به‌ زن‌ جوان‌ مي‌دهد.
رازي‌:
اينها را بجوشان‌ و سه‌ بار در روز به‌ او بده‌.
زن‌ حركت‌ مي‌كند كه‌ برود. زكرياي‌ رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
روشنك‌:
آن‌ زن‌ بسيار فقير است‌.
رازي‌:
چيزي‌ ندارم‌ كه‌ به‌ او بدهم‌.
روشنك‌:
(كيسه‌اي‌ پر از سكه‌ به‌ رازي‌ مي‌دهد.) اينها را به‌ او بده‌.
رازي‌:
چه‌ عالي‌!...(كيسه‌ را مي‌گيرد و به‌ سوي‌ زن‌ مي‌دود.) صبر كنيد... صبر كنيد، اين‌ دارو را فراموش‌ كرديد.
زكرياي‌ رازي‌ كيسة‌ پول‌ را به‌ زن‌ جوان‌ مي‌دهد. زن‌ از صحنه‌ خارج‌ مي‌شود. زكرياي‌ رازي ‌باز مي‌گردد.
رازي‌:
ديگر هرگز او را نديدم‌.
روشنك‌:
اما براي‌ هميشه‌ بر سر قرارش‌ پايدار ماند... آن‌ طفل‌ كوچك‌ هم‌ به‌ سلامت‌ بزرگ‌ شد.
رازي‌:
دلم‌ مي‌خواهد كه‌ او را ببينم‌.
روشنك‌:
كدامشان‌ را؟
رازي‌: چه‌ خيال‌ كرده‌اي‌... قصدم‌ آن‌ طفل‌ بود.
روشنك‌:
به‌ وقتش‌ آن‌ مرد جوان‌ را هم‌ مي‌بيني‌.
رازي‌:
راست‌ مي‌گويي‌!... امان‌ از اين‌ زمان‌ كه‌ مثل‌ ماري‌ كه‌ دمش‌ نامعلوم‌ است‌،دهانش همه‌ چيز را مي‌بلعد ومي گذرد ... و ما كجاي‌ اين‌ عالميم، روشنك!
روشنك‌:
برويم‌، محمد... چه‌ شب‌ سردي‌ شده‌، امشب‌!
رازي‌:
چه‌ لذتي‌ دارد خوردن‌ باقلا در اين‌ شب‌ سرد!
روشنك‌ به‌ راه‌ مي‌افتد، اما رازي‌ همچنان‌ ايستاده‌ است‌.
روشنك‌:
چرا نمي‌آيي‌؟
رازي‌:
نمي‌دانم‌، روشنك‌... گاهي‌ وقتها دلم‌ مي‌گيرد... دنبال‌ كسي‌ مي‌گردم‌.
روشنك‌:
(روي‌سكويي‌مي‌رودومي‌ايستد.)ب ين‌،محمد!...اينجا همه‌ تنهاهستند... هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند به‌ فرياد كسي‌ برسد.
رازي‌:
چه‌ بر سر آن‌ زن‌ آمد؟
روشنك‌:
به‌ او چكار داري‌؟
رازي‌:
هيچ‌... هيچ‌، فقط‌ احوالش‌ را پرسيدم‌.
روشنك‌:
دوست‌ داري‌ او را ببيني‌؟
رازي‌:
(سراسيمه‌) مگر مي‌داني‌ او كجاست‌؟
روشنك‌:
بيا برويم‌، محمد...
رازي‌:
رغبت‌ ديدن‌ آن‌ نيرنگ‌ بازان‌ عالم‌نما را ندارم‌... مي‌خواهم‌ مريضخانه ام‌ را بنا كنم‌...
روشنك‌:
بادست‌ خالي‌؟
رازي‌:
چه‌ مي‌گويي‌، روشنك‌؟... يك‌ انبار طلا دارم‌.
روشنك‌:
تو به‌ آنها طلا مي‌گويي‌؟!
رازي‌:
مگر نيستند؟
روشنك‌:
خودت‌ كه‌ بهتر مي‌داني‌.
رازي‌:
مي‌دانم‌... اين‌ طلاهاي‌ قلابي‌ از سر شان‌ هم‌ زياد است‌... به‌ هر شكلي‌ بود، مريضخانه‌ را ساختم‌... ديگر مهم‌ نيست كه‌ بفهمند.
روشنك‌:
اينها ديگر چيست‌، محمد؟
رازي‌:
رودة‌ قورباغه‌!
روشنك‌:
آه‌...! به چه درد مي خورد؟
رازي:
كه پس از شكافتن سينه آن بخت برگشته ، بدوزمش .
چهار نفر، مرده‌اي‌ را كه‌ روي‌ تخت‌ است‌ به‌ صحنه‌ مي‌آورند.
رازي‌:
او را اينجا بگذاريد...
مردان‌، تخت‌ را روي‌ زمين‌ مي‌گذارند و بيرون‌ مي‌روند.
رازي‌:
او مرده‌، روشنك‌...
روشنك‌:
پس‌ براي‌ چه‌ خواستي اش‌؟... مرده‌ كه‌ مداوا نمي‌شود.
رازي‌:
مي‌دانم‌، اما مي‌تواند به‌ مداواي‌ ديگران‌ كمك‌ كند... حالا برو كنار... اصلاً از اينجا برو بيرون‌.
روشنك‌:
مگر مي‌خواهي‌ چكار كني‌؟
رازي‌:
هيس‌!... اگر بفهمند، سنگسارمان‌ مي‌كنند... برو بيرون‌.
روشنك‌:
تا نگويي‌، بيرون‌ نمي‌روم‌.
يكي‌ از شاگردان‌ رازي‌ وارد مي‌شود.
رازي‌:
كسي‌ كه‌ نفهميد؟
شاگرد:
نه‌، استاد.
روشنك‌:
به‌ من‌ بگو، محمد... وگرنه‌ نمي‌روم‌.
رازي‌:
مي‌خواهم‌ اجزاي‌ داخلي‌ بدن‌ انسان‌ را بشناسم‌.
روشنك‌:
چه‌ كني‌؟
رازي‌:
سينه‌اش‌ را بشكافم‌ تا بدانم‌ پيوند اجزاي‌ بدن‌ چگونه‌ است‌.
روشنك‌:
بي‌حرمتي‌ به‌ مرده‌! اگر بدانند كه‌ تو...
رازي‌:
نبايد كسي‌ بويي‌ ببرد... من‌ براي‌ نجات‌ جان‌ آدمها دست‌ به‌ اين‌ كارمي‌زنم‌... (رو به‌ شاگرد) مشغول‌ شو... (رو به‌ روشنك‌) حالا برو... برو.
روشنك‌ به‌ قسمت‌ تاريك‌ صحنه‌ مي‌رود. چند لحظه‌ زكرياي‌ رازي‌ و شاگرد به‌ تشريح‌ جسدمي‌پردازند. سپس‌ زكرياي‌ رازي‌ به‌ قسمتي‌ كه‌ روشنك‌ ايستاده‌ است‌، مي‌رود.
روشنك‌:
چه‌ شده‌، محمد... چرا رنگت‌ پريده‌؟
رازي‌:
تصورش‌ را نمي‌تواني‌ بكني‌، روشنك‌!... نمي‌داني‌ كه‌ چه‌ عجايبي‌ ديدم‌... حالا بهتر مي‌توانم‌ درد بيمارانم‌ را بشناسم‌.
روشنك‌:
دارد صبح‌ مي‌شود... برو كارت‌ را انجام‌ بده‌.
رازي‌:
روده‌ را بده‌... (آن‌ را مي‌گيرد.)
رازي‌ به‌ طرف‌ تخت‌ مي‌رود.
رازي‌:
(به‌ شاگرد) سينه‌اش‌ را بدوز، تا هوا روشن‌ نشده‌.
شاگرد:
هنوز پرسشهاي‌ بسياري‌ بي‌پاسخ‌ مانده‌.
رازي‌:
مي‌دانم‌، ولي‌ عجله‌ كن‌... شبهاي‌ بسياري‌ را براي‌ انجام‌ اين‌ كار در پيش‌ داريم‌.
چهارنفر وارد صحنه‌ مي‌شوند و تخت‌ و جسد را با خود مي‌برند. شاگرد هم‌ به‌ دنبالشان‌مي‌رود. رازي‌ و روشنك‌ تنها مي‌مانند.
روشنك‌:
بي‌آنكه‌ به‌ من‌ بگويي‌، از پيش‌ همه‌ چيز را آماده‌ كرده‌ بودي‌... چگونه‌ توانستي‌ با روده‌، سينة‌ شكافتة‌ آن‌ مرده‌ را بدوزي‌؟
رازي‌:
وقتي‌ مي‌ديدم‌ بيماري‌ از درد عذاب‌ مي كشد، رنج‌اش‌ را من‌ مي‌بردم‌ كه‌ از شناخت‌ علت‌ درد ناتوان‌ بودم‌... اماديگررنج نمي برم...چون مي دانم درون بدن انسان چه مي گذرد.
روشنك‌:
تو تاوان‌ سنگيني‌ براي‌ اين‌ تجربه‌ پرداختي‌.
رازي‌:
بله‌، سنگين‌ بود، اما لذت‌ بخش‌.
روشنك‌:
لذت؟!
رازي‌:
بله،روشنك...چون‌ لذت‌ چيزي‌ نيست‌، مگر خلاص‌ شدن‌ از رنج‌... و لذت‌ زماني‌ است‌كه‌ رنج‌ در ميان‌ باشدوچون پيوسته شود،ديگرنه به آن لذت مي توان گفت ونه رنج.
روشنك‌:
اينها را مي‌گويي‌ كه‌ دل‌ مرا گرم‌ كني‌... من‌ مي‌دانم‌ اين‌ طور كه‌ تو را به‌ دربار خوانده‌اند...
رازي‌:
هيس‌!... من‌ به‌ آنچه‌ خواسته‌ام‌، رسيده‌ام‌... ديگر برايم‌ اهميتي‌ ندارد كه‌ سامانيان‌ چه‌ بر سرم‌ بياورند.
روشنك‌:
من‌ هم‌ با تو به‌ دربار مي‌آيم‌.
رازي‌:
بگذار يكي‌ از ما دور از ظلمت‌ وجهل،‌درامان‌بماند.
روشنك‌:
بمانم‌ تا سامانيان‌ تو را به‌ مسلخ‌ ببرند؟
رازي‌:
نه‌، روشنك‌... سامانيان‌ دشمن‌ من‌ نيستند... اين‌ جهل‌ است‌ كه‌ من‌ با آن‌ مقابله‌ مي‌كنم‌... من‌ به‌ ستيز دشمني‌ كور مي‌روم‌... دشمني‌ ترسناكترو بي‌رحم‌تر از كعبي‌ نمي‌شناسم‌.
روشنك‌:
باز هم‌ او؟
رازي‌:
هميشه‌ او...
روشنك‌:
لااقل‌ بگذار تا نزديك‌ كاخ‌ منصور با تو بيايم‌.
رازي‌:
(پس‌ از چند لحظه‌ كه‌ به‌ چشمان‌ روشنك‌ مي‌نگرد.) چشمانت‌، روشنك‌...
روشنك‌:
چشمانم‌ چه‌ شده‌؟
رازي‌:
برگرد و رو به‌ نور بايست‌... كمي‌ صبر كن‌... بله‌، چشمانت‌ در برابر نور ازخود واكنش‌ نشان‌ داد.
روشنك‌:
چه‌ شده‌؟
رازي‌:
مردمك‌ چشمانت‌ كوچكتر شدند... حالا رو به‌ تاريكي‌ بايست‌... بله‌، مردمك‌ چشمانت‌ بزرگتر شدند.
روشنك‌:
چه‌ مي گويي؟!
رازي‌:
حالا تو به‌ چشمان‌ من‌ نگاه‌ كن‌... يك‌ حلقة‌ كوچك‌ در ميان‌ سياهي‌چشمانم‌ مي‌بيني‌؟
روشنك‌:
مي‌بينم‌...
رازي‌:
حالا خوب‌ دقت‌ كن‌ و اندازة‌ آن‌ را به‌ خاطر بسپار... (رو به‌ تاريكي‌ مي‌ايستد.) حالا آن‌ را به‌ چه‌ اندازه‌ مي‌بيني‌؟
روشنك‌:
بزرگتر شدند... اما چيز ديگري‌ را هم‌ مي‌بينم‌.
رازي‌:
پس‌ اين‌ را بنويس‌ كه‌ مردمك‌ چشم‌... چرا نمي‌نويسي‌؟
روشنك‌:
گفتم‌ در چشمانت‌ چيز ديگري‌ هم‌ ديدم‌... تو به‌ عمد خواستي‌ كه‌ امشب‌ به‌ چشمان‌ هم‌ نگاه‌ كنيم‌... من‌ به‌ خاطر دارم‌، محمد...
رازي‌:
چه‌ چيز‌ را؟
روشنك‌:
كه‌ تو در گذشته‌ پي‌ به‌ اين‌ راز برده‌ بودي‌... مدتها پيش‌ تو گفتي‌ و من‌ نوشتم‌ كه‌ مردمك‌ چشم‌ در برابر نور چه‌ مي‌شود.
رازي‌:
چگونه‌ ممكن‌ است‌... حتماً فراموش‌ كرده‌ بودم‌.
روشنك‌:
برويم،محمد...اندهمان افزون مي شود ،اگربا
سرنوشت ستيزكنيم.
رازي‌:
من‌ تنها بايد بروم‌... تو ديگر نيا...
روشنك‌ مي‌ايستد و رازي‌ جلو مي‌رود. دربار منصور بن‌ اسحاق‌. منصور و كعبي‌ در صحنه‌هستند.
منصور:
به‌ دنبال‌ چه‌ مي‌گردي‌؟
رازي‌:
هيچ‌... چون‌ مي‌دانم‌ چيزي‌ كه‌ به‌ كار علم‌ بيايد، اينجا ديده‌ نمي‌شود.
منصور:
جز يك‌ مشت‌ مس‌ كه‌ به‌ نام‌ طلا به‌ ما فروختي‌ و براي‌ خودت‌مريضخانه اي‌ ساختي‌...
رازي‌:
اگر گناهم‌ اين‌ است‌، تاوانش‌ را مي‌دهم‌.
كعبي‌:
يكي‌ از گناهانت‌ اين‌ است‌... با چشمانت‌ بگردو بقية‌ را هم‌ پيدا كن‌.
رازي‌:
با چشمانم‌؟
كعبي‌:
بله‌... مگر نه‌ اين‌ كه‌ هميشه‌ گفته‌اي‌ كه‌ بايد ديد و تجربه‌ كرد؟... پس‌ باچشمانت‌ بگرد و پيدا كن‌.
منصور:
(كتابي‌ را جلو رازي‌ مي‌اندازد.) بگير... اين‌ مهملات‌ را بگير... ما از تو نحوة‌ ساخت‌ كيميا را خواستيم‌، آن‌ وقت‌ تو اين‌ اراجيف‌ را برايمان‌ سر هم‌ كردي‌؟
رازي‌:
من‌ به‌ عهدم‌ وفا كردم‌ و آن‌ كيميايي‌ را كه‌ مي‌دانستم‌ و در پي‌اش‌ بودم‌ يافتم و در اين‌ كتاب‌ آوردم.
منصور:
به‌ ما چه‌ كه‌ سرخك‌ و آبله‌ چيست‌ و جوهر گوگرد چگونه‌ ساخته‌ مي‌شودو چرا سنگ‌ روي‌ آب‌ نمي‌ايستد و پايين‌ مي‌رود... ما از تو طلا خواستيم‌.
رازي‌:
اينها بودند آنچه‌ پيدا كردم‌.
منصور:
و نه‌ آنچه‌ ما خواستيم‌... باشد، ما از حق‌ خودمان‌ مي‌گذريم‌ و در ازاي‌ پولهايي‌ كه‌ به‌ تو داديم‌، مريضخانه‌ را براي‌ خودمان‌ برمي‌داريم‌ و با گرفتن‌ حق‌ طبابت‌، اين‌ خسارت‌ را جبران‌ مي‌كنيم‌... اماجبران‌ بي‌حرمتي‌ به‌ اعتقادات‌ و منزلت‌ ما را چگونه‌ مي‌توان‌ جبران‌
كرد؟
رازي‌:
پس‌ بگذاريد اين‌ كتاب‌ را كه‌ همة‌ مطالبش‌ اراجيف‌ است‌، از اينجا ببرم‌
رازي كتاب‌ را برمي‌دارد و مي خواهد خارج شودكه باهشداركعبي مي ا يستد.
كعبي:
آن ياوه هاي گمراه كننده رابرگردان اين جابماندتادرس عبرتي باشدبراي كساني كه به خواست سرورم عمل نكرده اند.
رازي كتاب رابرمي گرداندوسپس نزدروشنك مي رود.
رازي‌:
ديدي!...اين كعبي نابكارنگذاشت يادداشت هايم راازچنگشان درآورم.
روشنك‌:
با تو چه‌ گفتند؟
رازي‌:
بايد ببيني‌ كه‌ من‌ به‌ آنها چه‌ گفتم‌.
رازي‌ بازمي‌گردد. اين‌ بار منصور در صحنه‌ نيست‌ كعبي‌ و تعدادي‌ ديگر حضوردارند.
رازي‌:
پس‌ والي‌ مقتدر كجا هستند؟
كعبي‌:
جسد را بياوريد.
رازي‌:
جنايت!...اوراكشتيد؟
كعبي:
چة مي گويي!...كدام جنايت؟
رازي:
والي مقتدرراكشتيد؟
كعبي:
(دستپاچه)استغفاركن اين جاكسي كشته نشده.
جسدي رامي آورند.
رازي:
پس اين جسداين جاچه مي كند؟
كعبي‌:
اين همان‌ است كه‌ سينه‌اش‌ راشكافتي.
رازي‌:
همان‌ كه‌ شكمش‌ را...
كعبي‌:
بله‌، همان‌ كه‌ به او بي ‌حرمتي‌كردي ومرتكب گناه كبيره شدي.
رازي‌:
اين‌ ديگر اينجا چه‌ مي‌كند!؟
كعبي‌:
نيمه‌ شب‌ مخفيانه‌ جسدي‌ را به‌ دخمه‌ات‌ مي‌بري‌ و آن‌ را قطعه‌ قطعه‌مي‌كني‌ كه‌ چه‌؟
رازي‌:
رضايت‌ گرفته‌ بودم‌ كه‌ در ازاي‌ اين‌ كار مبلغي‌ به‌ خانواده‌اش‌ بدهم‌...
كعبي‌:
از ميت‌ هم‌ مگر مي‌شود رضايت‌ گرفت‌؟
رازي‌:
نه،نتوانستم...ولي وقتي خواستم دوباره بگيرم مرده بود... رضايت‌ را وقتي‌ گرفتم‌ كه‌ زنده‌ بود... او يك‌ عمر از درد سينه‌ در عذاب‌بود تا اينكه‌ مُرد.
كعبي‌:
چون‌ او مرده‌... ديگر ادعاي‌ تو ارزشي‌ ندارد.
يكي‌ از حاضرين‌ چيزي‌ در گوش‌ كعبي‌ مي‌گويد. كعبي‌ سر تكان‌ مي‌دهد و با اشاره‌، يك‌ نفررا بيرون‌ مي‌فرستد. سپس‌ آن‌ يك‌ نفر با شاگرد رازي‌ وارد مي‌شوند.
رازي‌:
تو اينجا چه‌ مي‌كني‌؟
كعبي‌:
براي‌ شهادت‌ آمده‌.
رازي‌:
بسيار خوب‌ است‌... بگو، هرچه‌ مي‌داني‌ بگو.
شاگرد:
من‌ چيزي‌ نمي‌دانم‌، جز اين‌ كه‌ محمد زكرياي‌ رازي‌ آن‌ شب‌ اين‌ جسدرا آورد تا سينه‌اش‌ را بشكافد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید