نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرود ِ مردی که خودش را کُشته است نه آب‌اش دادم
نه دعايی خواندم،
خنجر به گلوي‌اش نهادم
و در احتضاري طولاني
او را کُشتم.

به او گفتم:
«ــ به زبان ِ دشمن سخن مي‌گويی!»

و او را
کُشتم!



نام ِ مرا داشت
و هيچ‌کس همچُنُو به من نزديک نبود،
و مرا بيگانه کرد
با شما،
با شما که حسرت ِ نان
پا مي‌کوبد در هر رگ ِ بي‌تاب ِتان.

و مرا بيگانه کرد
با خويشتن‌ام
که تن‌ْپوش‌اش حسرت ِ يک پيراهن است.

و خواست در خلوت ِ خود به چارميخ‌ام بکشد.
من اما مجال‌اش ندادم
و خنجر به گلوي‌اش نهادم.
آهنگي فراموش شده را در تنبوشه‌ي گلوي‌اش قرقره کرد
و در احتضاري طولاني
شد سَرد
و خوني از گلوي‌اش چکيد
به زمين،
يک قطره
همين!

خون ِ آهنگ‌هاي فراموش‌شده
نه خون ِ «نه!»،
خون ِ قاديکلا
نه خون ِ «نمي‌خواهم!»،
خون ِ «پادشاهي که چِل‌تا پسر داشت»
نه خون ِ «ملتي که ريخت و تاج ِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خون ِ کلپتر
يک قطره.
خون ِ شانه بالا انداختن، سر به زير افکندن،
خون ِ نظامي‌ها ــ وقتي که منتظر ِ فرمان ِ آتش‌اند ــ ،
خون ِ ديروز
خون ِ خواستني به رنگ ِ ندانستن
به رنگ ِ خون ِ پدران ِ داروين
به رنگ ِ خون ِ ايمان ِ گوسفند ِ قرباني
به رنگ ِ خون ِ سرتيپ زنگنه
و نه به رنگ ِ خون ِ نخستين ماه ِ مه
و نه به رنگ ِ خون ِ شما همه
که عشق ِتان را نسنجيده بودم!



به زبان ِ دشمن سخن مي‌گفت
اگرچه نگاه‌اش دوستانه بود،
و همين مرا به کشتن ِ او واداشت...



در روياي خود بود...
به من گفت او: «لرزشي باشيم در پرچم،
پرچم ِ نظامي‌هاي اروميه
بدو گفتم من: «نه!
خنجري باشيم
بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «بايد
به دار ِشان آويزيم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زيرِمان آرند!»

به من گفت او: « لبي بايد بوسيد.»
بدو گفتم من: « لب ِ مار ِ شکست را، رسوايی را!»...

لرزيد و از رويايش به درآمد.
من خنديدم
او رنجيد
و پُشت‌اش را به من کرد...

فرانکو را نشان‌اش دادم
و تابوت ِ لورکا را
و خون ِ تنتور ِ او را بر زخم ِ ميدان ِ گاوبازي.
و او به روياي خود شده بود
و به آهنگي مي‌خواند که ديگر هيچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنيامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بيگانه‌گي‌ِ صداي خود
که طنين‌اش به صداي زنجير ِ برده‌گان مي‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آب‌اش نداده، دعايی نخوانده
خنجر به گلويش نهادم
و در احتضاري طولاني
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگ ِ فراموش شده‌اش
کفن‌اش کردم،
در زيرزمين ِ خاطره‌ام
دفن‌اش کردم.



او مُرد
مُرد
مُرد...

و اکنون
اين من‌ام
پرستنده‌ي شما
اي خداوندان ِ اساطير ِ من!

اکنون اين من‌ام، اي سرهاي نابه‌سامان!
نغمه‌پرداز ِ سرود و درود ِتان.

اکنون اين من‌ام
من
بستريِ تخت‌خواب ِبي‌خوابي‌ِ شما
و شمايید
شما
رقاص ِ شعله‌يی بر فانوس ِ آرزوي من.

اکنون اين من‌ام
و شما...

و خون ِ اصفهان
خون ِ آبادان
در قلب ِ من مي‌زند تنبور،
و نَفَس ِ گرم و شور ِ مردان ِ بندر ِ معشور
در احساس ِ خشمگين‌ام
مي‌کشد شيپور.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ مردان ِ اصفهان! ــ
که خون ِتان را در سُرخيِ گونه‌ي دختر ِ پادشاه
بر پرده‌ي قلم‌کار ِ اتاق‌ام پاشيده‌ايد.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ بيماران ِ کار! ــ
که زهر ِ سُرخ ِ اعتصاب را
جانشين ِ داروي مزد ِ خود مي‌کنيد به‌ناچار.

اکنون اين من‌ام
و شما ــ ياران ِ آغاجاري! ــ
که جوانه مي‌زند عرق ِ فقر بر پيشانيتان
در فروکش ِ تب ِ سنگين ِ بي‌کاري.



اکنون اين من‌ام
با گوري در زيرزمين ِ خاطرم
که اجنبيِ خويشتن‌ام را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوت ِ آهنگ‌هاي فراموش شده‌اش...

اجنبي‌ِ خويشتني که
من خنجر به گلويش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاري طولاني،
و در آن هنگام
نه آب‌اش داده‌ام
نه دعايی خوانده‌ام!

اکنون
اين
من‌ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید