نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 05-05-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دایی محمود مرا در آغوشگرفته و گفت : افسون جان بس کن و مرا کنار کشید دیگر نمی توانستم گریه کنم. اشکمخشک شده بود انگاری چشمه اشکم را به پدر هدیه داده بودم.
وقتی روی پدر خاک میریختند احساس کردم که روی تمام احساس و عشقم خاک می ریزند.
رویای عزیز را با یکپارچه سفید رنگ پیچیده طوری که اندام زیبایش را در خود جمع کرده بود. با خود گفتم : خدایا این خاک چطور می تواند دسته گلی به این زیبایی را در خود پنهان کند. مادر باپریشانی جلو رفته و چند شاخه گل روی سینه رویا گذاشت. دستهای مادر می لرزید. خم شدهو چشمهایش را غرق بوسه کرد و او را در آغوش گرفته و چنان جیغی کشید که احساس کردمکوهها از مصیبت مادر می خواهند خورد شوند و دریاها از اشک مادر اقیانوس.
مادررا از رویا جدا کرده و رویای زیبای مادر را داخل گور تنگ و بی رحم گذاشتند. و آنخاکهای نفرت انگیز را روی رویای همیسه عزیز ریختند.
و حالا نوبت شکوفه مهربانبود که عمر زیبایش مانند شکوفه بهاری با یک نسیم از شاخ و برگ جدا شده و به نیستیپیوسته بود.
شکوفه عزیز را در حالی که پارچه سفید را دور تن زیبایش پیچیدهبودند و یک تور سفید روی صورتش انداخته آوردند. مادر با دیدن شکوفه عزیز بی هوش شد. مادر رامین خاکها را روی سرش می ریخت. عروس عزیزش را صدا می کرد. آقای شریفی بادیدن شکوفه نعره ای کشید و بی هوش شد. طوری که نتوانستند آن را به هوش بیاورند وسریع او را به بیمارستان بردند.

رامین آرام نزدیک شکوفه عزیز رفته و یک شاخه گل رزکنار صورت زیبای شکوفه گذاشته و با صدایی که از ته چاه در می آمد با ناله گفت : نمیدانم این خاک چطور دلش می آید بدن عزیزت را در آغوش بگیرد. ای کاش من نیز با توبوده و درون این خاک می خوابیدم تا بتوانم آرام بگیرم . خم شده و موهایش را بوسیدهو کنارش بی هوش شددر همین حال مادر نقل وپول خرد روی سر آنها ریخته دوباره غش کرد و بر زمین افتاد.
این صحنه چنانحاضرین را منقلب کرد که همه به گریه افتادند . شکوفه عزیز را سمت چپ پدر دفن کردندو بعد از تدفین عزیزانمان همگی به منزل پدربزرگ رفتیم.
پیرمرد از مصیبت از دستدادن فرزند و نوه هایش دائما بی قراری می کرد . عموها از داغ برادر جامه سیاهپوشیده بودند.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم تا مراسم شب هفت ماندند. تمامیفامیل خانواده شریفی به جهت تسلیت به شمال آمده در غم ما خود را شریک می دانستند. منزل پدر بزرگ مملو از افراد سیاه پوشی بود که برای تسلیت آمده بودند.
به مادرداروهای آرام بخش می خوراندند تا بی قراری نکند ولی با از بین رفتن اثر داروها مادردوباره بی تابی کرده و شیون و زاری سر می داد.
او وقتی رامین را می دید شروع بهخواندن شعرهای سوزناک به زبان محلی می کرد. رامین مادر را در آغوش گرفته و با گریهگفت : مادر به خدا من بعد از شکوفه از شما جدا نشده و همیشه به یادتان خواهم بود.
مادر گونه اش را بوسید و گفت : تو بوی شکوفه ام را می دهی تو همیشه عزیز منهستی.
مراسم شب هفت عزیزان تمام شده بود ولی پدر بزرگ اجازه نداد تا پایانمراسم چهلم به تهران برویم و فقط یک روز به خاطر برگزاری مراسم یادبود پدرم که توسطهمکارانش در مسجد نزدیک خانمان برقرار شده بود به تهران آمدیم و دوباره به رشتبرگشتیم.
آقای شریفی و رامین و مینا خانم خداحافظی کرده و به شیراز رفتند. عموها و دایی محمود به تهران برگشتند. ما نیز در منزل پدربزرگ بودیم.
عمه ها وفامیل برای تسلی دائما پیش ما آمده و ما را به آرامش دعوت می کردند . عمه کبریدخترش را مدام به دیدنم می فرستاد تا تنها نباشم . اما من با برخورد بدم باعث شدماز من قهر کرده و با ناراحتی پیش مادرش برگردد.
رامین هر روز با مادر تلفنیتماس می گرفت و حالش را می پرسید و می خواست با من نیز حرف بزند که می گفتم بگوییددر خانه نیستم یا اینکه خوابیده ام.
در مراسم چهلم خانواده آقای شریفی همراهچند تن از فامیلها ی نزدیک به رشت آمدند.
وقتی چشمم به رامین افتاد جا خوردم. پیش خودم گفتم وای خدای من چقدر او لاغر شده است. رامین تا مرا دید جلو آمد و باصدای گرفته ای گفت : حالت چطور است ؟ آرام گفتم : هنوز نفس می کشم . او با ناراحتیادامه داد هنوز مرا مقصر در مرگ آنها می دانید ؟ گفتم : نه قسمت آنها اینطور بوده وصورتم را برگرداندم. با ناراحتی گفت: پس چرا هر وقت خواستم تلفنی با شما صحبت کنمبهانه آورده و صحبت نمی کردی؟ هر زمان که مرا میبینی صورتت را از من بر می گردانی؟
با عصبانیت گفتم: چکار کنم؟ انتظار داری با این غم و مصیبت برایت بخندم؟آرام گفت : نه ولی لااقل طوری رفتار کن تا خودم را مقصر در مرگ آنها ندانم. توباعث شدی که همیشه خودم را مقصر بدانم به جهت اینکه در آمدن به شیراز اصرار کردم وبا این حرکات که تنفرت را نشان می دهد در مرگ آن عزیزان خودم را مقصر بدانم. پوزخندی زده و سکوت کردم.
رامین حرصش درآمده خواست حرفی بزند که با آمدن دخترعمویم حرفش را فرو خورد و با ناراحتی از من دور شد.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید