نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 05-09-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از اتمام مراسم تصمیم براین شد که به تهران بیاییم. به درخواست رامین من و مادر سوار ماشین آنها شدیم. پدربزرگ و مادربزرگ و مسعود با ماشین عمو علی و عموی دیگر با دایی محمود زودتر بهتهران رفته تا خانه را برای ورود ما آماده کنند.
هرگاه به صورت رامین نگاه میکردم دلم برایش می سوخت انگاری روح این جوان که بیشتر از بیست و سه سال نداشت مردهبود.
کار مادر مدام گريه و زاريبود. گوشه و کنار خانه برايش تمام خاطرات عزيزانش بود.
زير دخت گيلاس نشستهبودم. همسايگان يک به يک براي اظهار همدردي به ديدن مادر مي آمدند.
رامين نيززانوي غم بغل کرده و گوشه حياط در حال گريستن بود. خانه شاد و پورشورمان تبديل بهعزاخانه اي شده بود کههر کس از راه مي رسيد گريه و زاري سر ميداد. آقاي شريفيو خانمش نيز سه روز پيش مادر بودند و سپس عازم شيراز شدند.
رامين پيش مادر آمدو گفت: مادر هيچوقت شما را تنها نخواهم گذاشت. مادر رامين را در آغوش گرفته و گفت : پسرم مواظب خودت باش. الهي هر کجا هستي خوشبخت و موفق باشي .
رامين با گريه گفت : مادر من هيچوقت خوشبخت نمي شوم.
دست مادر را بوسيده به طرف مسعود رفت. با اوخداحافظي و سپس رو به من کرد و گفت : افسون خانم خواهش مي کنم مواظب مادر باشيداو را ناراحت نکنيد. تقاضاي ديگرم اين است که اگر مشکلي يا کاري پيش آمد حتمامرا با اطلاع کنيد.
نگاهي به چهره افسرده اش کردم و با بغض گفتم : ما هيچوقتمشکلمان را لا غريبه ها درميان نمي گذاريم.
با اين حرف من حس کردم رامين دگرگونشده و رنگ از صورتش پريد. متدر سريع گفت : افسون ساکت باش و از رامين عذر خواهيکرد.
رامين خيلي آرام با صدايي گرفته گفت : مادر خودتان را ناراحت نکنيد. نگاهيبه من انداخته ادامه داد : مواظب خودت باش اميدوارم دفعه ديگرکه به دبدارتانآمدم کينه اي از من به دل نداشته باشيد. تا من راحت تر با اين مصيبت کنار بيايم واز مادر دور شد.

بعد از رفتن آنها خانواده شش نفري ما تبديل به خانواده اي سهنفري شده بود و اين مسئله براي مادر و مسعود و من غير قابل تحمل بود.
رامين يکروز درميان با مادر تماس ميگرفت. ولي من اصلا با او صحبت نمي کردم و ماهي يکبار بهديدن ما مي آمد.
هشت ماه بعد از مرگ عزيزانمان يکروز به تهران آمده و گفت : کهبراي ادامه تحصيل به خارج از کشور مي رود تا پايان دوره تخصصي اشدر کشورآلمان خواهد ماند. در موقع رفتن رامين بود که تازه از مدرسه برگشته بودم. بعد ازسلام سردي که به رامين کردم به اتاقم رفته تا لباسهايم را عوض کنمدر همين موقعرامين وارد شد و گفت : افسون خانم وقتي برگردم شما براي خودتان خانمي خواهيد شد.
خواهش مي کنم در صورت تماس تلفني با هم صحبتي داشته باشيم. نگذاريد فکر اينکهدر مرگ عزيزانمان مقصر هستم کينه اي از من بدل بگيريد.
لبخن سردي زده گفتم : اميدوارم موفق باشيد به خاطر اينکه زودتر از اتاقم برود ادامه دادم شما هم مراقبخودتان باشيداميدوارم از من دلخور نشده باشيد. در آن موقعيت نمي فهميدم چه ميگويم. رامين در حالي که بغض سنگيني در گلويش بود خداحافظي کرد و رفت.
فرداي آنروز راهي کشور آلمان شد. خيلي خوشحال بودم . ولي مادر انگار که پسرش از او دور ميشد خيلي ناراحت بود.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید