نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 01-14-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان زیبا ی دالان بهشت - خواندن رمان فارسی دالان بهشت از نازی صفوی

رمان دالان بهشت - قسمت نهم و دهم

با كمك و همراهي محمد درس را با جديت دنبال مي كردم و پاييز آن سال براي من كه در قلبم از عشق بهاري شاد داشتم ، قشنگترين فصل ها شد. انگار براي اولين بار پاييز را با تمام خصوصياتش مي شناختم پاييز كه هميشه براي من با بوي مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معني بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب هاي سرد پاييز دلگير نبود چون براي من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش. سوز بادهاي پاييزي و رگبار باران براي من كه وجودم با آتش محبت گرم مي شد، مثل باران هاي بهاري دل انگيز بود. براي اولين بار از ايستادن زير باران و خيس شدن از رسوخ سرما و سرازير شدن قطره هاي آب از سر و رويم در حالي كه محمد نگران بود سرما نخورم بي نهايت لذت مي بردم و شب هاي پر رعد و برق همراه صداي زوزه باد ، براي من كه پناهي گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همين باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردي و دلگيري پاييز را نشناسد. فقط عظمت و زيبايي را ديد كه باعث شد براي هميشه پاييز برايم قشنگترين فصل ها باشد.
همان وقت ها بود كه براي اولين بار ثريا و جواد را ديدم. مدتي بود حرف هاي محمد و امير و تعريف هايي كه از خاطراتشان با جواد و گردش هاي مشتركشان مي كردند و مقيد بودن هر دوشان به اين كه در هر شرايطي هفته اي يك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببينم. دوست داشتم بدانم جواد كيست و شخصيتش چگونه است كه اين قدر دوستش دارند و براي همين وقتي محمد گفت: شب جمعه خونه جواد اين ها دعوت داريم خوشحال شدم. به ياد دارم آن شب از ديدن خانه كوچك و قديمي آن ها كه توي يكي از محله هاي نزديك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خيلي فرق داشت چقدر جا خوردم.
جواد پسري لاغر با قدي متوسط و چهره اي معمولي بود كه در مقابل امير و محمد با آن قدهاي بلند خيلي ريز نقش تر به چشم مي آمد و در نگاه اول من از اين كه مي ديدم اين دوست خيلي عزيز براي محمد و امير اين قدر با تصوراتم متفاوت است حيرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثير قرار مي داد.
محمد و جواد و امير با سر و صدا و شادماني مشغول سلام و احوالپرسي بودند كه خواهرش هم براي استقبال تا دم ايوان آمد و من براي اولين بار ثريا را ديدم.
در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطي كبريت بود ولي برخورد گرم و روي باز آنها فضا را عوض مي كرد طوري كه آدم به سرعت محيط و اطراف را فراموش مي كرد.
ثريا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون اين كه زيبا باشد. دوست داشتني بود و آهنگ قشنگ صدايش ، آدم را مجذوب مي كرد. با اين كه از من ريز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسي كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خيلي از من بزرگ تر است، در حالي كه ثريا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروي باريكي شديم كه كنارش اتاقي بود كه ما را به آن راهنمايي كردند.
زير پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله هاي طبقه بالا. دو چيز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت مي كرد، يكي كوچكي بيش از اندازه و يكي تميزي. انگار همه جا برق مي زد. توي اتاق روي زير اندازي سفيد، خانمي مسن با صورتي بسيار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمي بغل كرد و بوسيد كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب مي گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ايشالله خوشبخت باشين. ايشاالله خير هم را ببينين و به پاي هم پير شين. بي خود نبود ترك مارو كرده بودي. آدم عروس به اين قشنگي داشته باشه بايدم سراغ از كسي نگيره.
محمد خندان با صميميت و مهري فوق العاده كه نشان از آشنايي ديرينه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولي جواد شاهده ، هميشه جوياي احوالتون هستم.
جواد با لحني شوخ گفت: راست مي گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور مي ياد كوه، حال شمارو مي پرسه.
محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتي مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شير تو، بگذار اون دو تا زن بگيرن، اگه اسم بقيه هم يادشون اومد، اون وقت درسته.
با اين كه از زبان امير و محمد خيلي از خاطرات جمع سه نفره شان شنيده بودم ولي باز هم صميميت زيادي كه در رفتارشان موج مي زد برايم تازه و نو بود. من جايي نديده بودم كه محمد اين قدر راحت و صميمي باشد. خصلت هميشگي امير شيطنت و زود جوشي بود، ولي در مورد محمد نه.
موقع شام كه ديدم محمد هم با امير براي كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بيش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان مي گفتند و مي خنديدند و گهگاه ثريا هم با آن ها همراه مي شد و من كه تا حالا محمد را اين قدر خوشحال و سرحال در جمعي نديده بودم، سعي مي كردم رفتارم عادي باشد.
وقتي خواستم براي كمك بلند شوم، ثريا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا اين دفعه نه، اين بار پاگشاست، ايشاالله دفعه هاي بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: اين بار به خاطر مهناز خانم معافي.
محمد قبول نمي كرد كه زهرا خانم پا در مياني كرد و گفت: بشين مادر، ديگ كه بالا و پايين نگذاشتن. بشين پيش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غريبي مي كنه.
و بعد در حالي كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا مي دونه چقدر دلم مي خواست عروست را ببينم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمي به اين برازندگي نصيبت شده كه توي پوستم نمي گنجم. الهي شكر هر دوتون شانس آوردين . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم مي مونه، ايشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا مي دونه اين جوون چقدر آقاست.
صداي جواد كه سر سفره دعوتمان مي كرد حرف زهرا خانم را نيمه تمام گذاشت.
جواد همان طور كه ديس پلو را جلوي ما نگه داشته بود، به شوخي به ثريا گفت: ثريا مي خواستي غذا زياد درست كني محمد اون وقت ها كه كم مي خورد عاشق بود حالا ديگه خيالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امير و محمد قبلا هم اين جا غذا خورده اند كه جواب ثريا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت: مگه پسر حاجي هام عاشق مي شن؟
محمد بدون اين كه ناراحت شود با شوخي جواب داد: مگه پسر حاجي ها آدم نيستن؟
ثريا با خنده گفت: ببين جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توي دهن من مي گذاره ها. من كي گفتم آدم نيستن. منظورم اين بود كه پسر حاجي ها معمولا سرشون توي حساب و كتاب و تجارت و حساب يك قرون دوزاره. حساب يك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقي كجا؟
محمد باز هم خندان گفت: خب شايد اون مال پسر حاجي هاي خالص باشه، من ناخالصي دارم.
امير فوري گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نيستن.
ثريا در جواب در حالي كه سعي مي كرد مستقيم به امير نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توي عشق اون ها ، حساب بانكي پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بيش تر حرف رو مي زنه . امير خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوري گفت: گفتم شوخي هم مي كنين حرمت خونه خدا رو نگه دارين.
جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجي اون هايي كه رفتن مكه نيست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاري هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره اي به محمد و امير كرد و پدرهاشون حاجي، اينو مي گيم. مادر من چرا حرص بي خود مي خوري؟
معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، براي همين بقيه ديگه دنبال شوخي را نگرفتند.
كنايه هاي آن ها برايم تقريبا بي مفهوم بود مي خنديدم ولي از اين كه سر در نمي آوردم منظورشان چيست و در ضمن بيش تر از اين كه مي ديدم محمد با دختري ديگر اين قدر راحت حرف مي زند، ناراضي بودم. لبخند مي زدم خود را خوشحال نشان مي دادم ولي در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثريا كه اين قدر راحت حرف مي زد، بحث مي كرد و جواب مي داد و به نظر مي آمد كه اطلاعات وسيعي دارد،خودم را دست پا چلفتي و معذب احساس مي كردم. اعتماد به نفس ثريا و تسلطش بر محيط و اطرافيان و نگاه هاي تحسين و تاييد ديگران براي من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم هاي ناتوان كه وقتي از چيزي سر در نمي آورند سعي مي كنند نفي اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه اي براي پس زدن و ناديده گرفتن محاسن ثريا مي گشتم و از دستش حرصم مي گرفت. آن شب وقتي دير وقت از خانه آنها برمي گشتيم امير و محمد سر حال و خوشحال حرف مي زدند و مي خنديدند و از خانواده جواد تعريف مي كردند.
ولي من توي فكر بودم. ناخواسته اخم هايم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هايشان گوش مي دادم. محمد آن قدردر حال و هواي خودش غرق بود كه براي اولين بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توي ذهنم هميشه فكر مي كردم امير به زري علاقه دارد،از حال و هواي و نگاه هاي امير با ترديد و دودلي حس كردم كه نگاه هاي پر از تحسين امير به ثريا رنگي از محبت دارد. ولي نمي خواستم قبول كنم،يعني باورم نمي شد امير به دختري در شرايط ثريا دل بسته باشد. آن شب همه چيز برايم عجيب و غير منتظره بود.
موقع خواب در حالي كه سعي مي كردم لحن صحبتم معمولي باشد گفتم: فكر نمي كردم اين قدر با جواد اين ها صميمي باشي.
محمد در حالي كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برايت ازش تعريف كرده بودم.
تو از جواد گفتي نه خانواده اش،راستي اصلا تو چطوري با جواد دوست شدي؟
قصه اش طولانيه، حالا بخواب خسته اي، بعدا برايت مي گم.
نه خوابم نمي ياد بگو.
بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خيال خودش غرق شد و مثل يك قصه گو شروع كرد:
من جواد اين ها رو خيلي ساله كه مي شناسم. تقريبا از دوازده سالگيم. نمي دونم يادت هست ما تابستونا با بابا مي رفتيم بازار؟ اون موقع جواد سيزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله مي آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعيف ، فرش ها رو كول مي گرفت و اين طرف و آن طرف مي برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكيش خيلي آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمي ديدم،يعني منظورم اينه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشياي مغازه نگاه مي كردم، مثل فرش هاي آقا جون!
يادمه هر روز ظهر آقا جون از ما مي پرسيد كه ناهار چي مي خوريم. بعد سفارش غذا مي داد و يكي رو مي فرستاد غذا بگيره. جواد و باباش ظهر كه مي شد پشت مغازه غذاشون رو مي خوردن،باورت مي شه من حتي يك بار هم به فكرم نرسيده بود اون ها ناهار چي مي خورن.
يك روز آقا جون نزديك ظهر با مهدي رفت دنبال يك كاري و خيلي دير كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسيد: آقا چي ناهار بگيرم؟
گفتم نمي دونم بايد آقا جون بياد. آقا اسدالله با مهربوني گفت: ما يك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمايين تا حاجي بياد. قبول نكردم ولي دلم براي نون خالي هم ضعف مي رفت.
اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حيرون پشت ميز آقا جون منتظر نشستم.
چند دقيقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شايد اومدن حاج آقا طول بكشه يك لقمه از اين بخورين ته دلتون رو بگيره.
آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رويم نشد قبول كنم. باورت نمي شه مهناز دو تا سيب زميني پخته بود كه رويش گلپر ريخته بودن، روي يك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ريزه وميزه اش كار كرده بود،ناهارش اين بود. از همه عجيب تر اين بود كه اون نون و سيب زميني به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اينم خاصيت هاي گرسنگي است كه من تا اون روز نمي شناختم. اين اولين جرقه انسانيت بود كه جواد باعث شد توي ذهن من زده بشه.
فرداي اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه ياد كار ديروز جواد افتادم و اين دفعه من پا شدم غذامو بردم پيش جواد و باباش.
من با تعجب گفتم: يعني آقا جون به اين مهربوني يك تعارف به اون ها نمي كرد؟
محمد با دلخوري گفت: اي بابا مهناز،تو بايد باشي و ببيني تا بفهمي توي محيط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سيرهاست آقا جون كمك مي كرد، خرج دوا و درمان زنش رو مي داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همين طور ولي نه بيش تر!
مي دوني من يك چيزي از آدم ها فهميدم اونم اينه كه شكم كه سير مي شه، چشم ها كور مي شه و گوش ها كر، و ميزان اين كري و كوري هم، ارتباط مستقيم با دو چيز داره، يكي ميزان سيري، ديگري انسانيت طرف. منظورم رو مي فهمي؟
ببين همين باباي من و تو كه جزو خوب ها و انسان هاي شريف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمي كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك مي كردند به خدا ديگه آقا اسدالله و زهرا خانمي پيدا نمي شد يا آدم مستحق و محتاجي. بيش تر داراها يا به قول ثريا حاج آقاها،بستگي به واجدانشون يك سقفي براي كمك در نظر گرفتن. يكي آن قدر مي ده كه فقط وجدانش راضي باشه. ديگه كاري نداره كه گرهي از كار كسي باز مي شه يا نه؟ يكي از روي چشم و همچشمي ، يكي براي اسم در كردن، بعضي ها هم هر وقت ميلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه اين وسط ، كسي كه بخواد با تمام توان و براي از ميان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصيت وجودي آدم فراموشيه و اولين چيزي كه آدم ها فراموش مي كنن همون نياز و سختي و درموندگي هاشونه. براي همينه كه با همه سختي كه هر كس ممكنه توي زندگيش بكشه تا به بي نيازي برسه، اولين چيزي هم كه فراموش مي كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلي عده زيادي از مردم. اينه كه درك و همدردي رو از آدم ها مي گيره. هر قدر نيازمندي و تنگناي زندگي آدمو هوشيار مي كنه، بي نيازي باعث كوري ذهن و كرختيش مي شه. تو الان ثريا رو ببين، مگه چند سالشه ؟ دختري به اين سن، فكر مي كني چرا اين قدر ذهنش باز و فهميده ست؟
من كه حسادت به دلم نيش مي زد، با كنايه گفتم: به خاطر طعنه هايش مي گي فهميده س؟
محمد انگار منظور كنايه آميزم را نفهميده باشد، فوري گفت: اون طعنه نمي زنه. حقايقي رو كه توي زندگيش فهميده به شوخي بيان مي كنه . تو خودتو جاي اون بگذار. ببين ثريا وقتي كوچيك بوده همراه مادرش بوده كه توي خونه هاي مردم كار مي كرده. فرق دارا و ندار، نياز و بي نيازي، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. اين ميون شايد معدودي انسان هاي مهربون و فهميده رو هم ديده، ولي اكثريت همون فراموشكارهايي بودن كه برايت گفتم. اين حرف هاش هم برداشت هاي تلخي است كه اون از زندگي داشته.
نمي دانم چرا تعريف هاي محمد از او، مثل خاري به قلبم فرو مي رفت و احساسي ناخوشايند به قلبم چنگ مي زد.
محمد ادامه داد: خلاصه دوستي من و جواد كم كم ريشه دار شد. جواد دريچه اي بود رو به دنيايي كه من ازش بي خبر بودم. شنيدن حسرت ها و آرزوهاي جواد و مقايسه زندگي اون با خودم و جوانمردي هايي كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش ديدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه مي بيني.
و چون جواد استعداد زيادي براي درس خواندن داشت با همديگه درس خوندن هم باعث نزديكي بيش ترمون شد. بي چاره آقا اسدالله آرزويش اين بود جواد به جايي برسه، ولي درست همون سالي كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ريه هايش عفوني شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه يك نفس راحت بكشه و لااقل يكخورده از آرزوهايش رو برآورده ببينه. مخصوصا حالا كه ثريا هم دانشگاه مي ره. الان روزهاي خوشبختي و راحتي اون هاست كه ديگه آقا اسدالله نيست.
حرف هايش برايم مثل داستاني قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولي در مورد ثريا، احقانه فكر مي كردم. كاش جواد خواهر نداشت، يا دست كم چنين خواهري نداشت.
آدم وقتي جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر مي كند كامل بودن يكي، دليل ناقص بودن خودش است و همين فكر باعث مي شد نظر خوبي به ثريا نداشته باشم.
احساس كردم محمد منتظر است حرفي بزنم. پرسيدم: پس تو چرا براي عقد مون دعوتشون نكردي؟
خوب الان جواد اين ها خيلي سعي كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كساني كه شايد اون ها رو به چشم قديم نگاه مي كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هيچ وقت جواد مستقيم اينو نگفته، ولي خودم خوب مي شناسمش. براي عقد هم دعوتشون كردم اون ها مريضي زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همين.
من كه فكر ثريا رهايم نمي كرد ، يكهو بي مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبي داره .
خيلي راحت گفت: آره واقعا، من مثل زري دوستش دارم، خيلي دختر ماهيه.
در حالي كه سعي مي كردم لحنم معمولي باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابيشه؟
يكدفعه از جا پريد نيم خيز شد و در حالي كه توي تاريكي صورتش را نزديك چشم هايم آورده بود گفت: باز توي اون سر كوچوليت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نيست . و پشتم را به او كردم، ولي صداي رعد و برق يكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توي بغلش قايم كردم.
خندان گفت: آهان، اينم جريمه ت كه ديگه بي خودي بد اخلاقي نكني. آسمون جاي من تنبيهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجيح دادم قضيه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكري پوچ توي ذهنم زده شده بود ، بدون اين كه خودم بدانم كه روزي اين جرقه ، آتشي خواهد شد به دامن هستي و زندگي ام.

ادامه دارد ...



آن روزها بيش تر سرگرمي مادرم شده بود تهيه جهيزيه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خريدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزي ونوارهاي نقده داشت، چادر نماز، پرده اي، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چيني و....
همه را با شوق و شور مي خريد و آقا جون الحق از خرج كردن دريغ نداشت. خانم جون هم تا به چيزهايي كه به خانه مي آوردند انافحتنا نمي خواند و هلهله نمي كشيد نمي گذاشت بازش كنند.
خلاصه يكي از اتاقهايمان به قول امير شده بود بازار شام و من پيش خودم فكر مي كردم، حالا چه عجله اي است؟ هنوز دو سال وقت داريم.
صورت مهربان و دوست داشتني مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز مي كرد و خانم جون كه با آن دست هاي چروكيده و لرزان برايم سفره قند و دمكني درست مي كرد و پدرم كه با رويي باز كمبودهاي گوشزد شده مادر را پذيرا مي شد، همه و همه روياي قشنگ خانه پدري من بود.
خانه امني كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چيز داشتم. محبتبي نهايت اطرافيان و زندگي پر از آرامش و رفاهي كه جلوي نيازم را مي گرفت با همه ارزش بالايي كه داشت نتيجه اش براي من خوب نبود. خود نياز و احتياج ذهن را شكوفا و پويا مي كند. بي نيازي بيش از حد باعث تباهي مي شود. چون وقتي همه چيز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه اي به وجود مي آورد كه انسان را از بين مي برد . سيري زياد اگر باعث تركيدن نشود لااقل باعث بيماري است. و اين بيماري بلايي بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
اواخر پاييز همان سال موقع امتحانات ما بود كه يك روز صبح توي مدرسه زري گفت عمه حاج آقا براي پنجشنبه آينده من و مادرم را به مهماني زنانه اي كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرين تاج بود و مهماني هايش را بارها از زري شنيده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولين حرفي كه به محمد زدم همين بود. او كه براي رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعي داد كه مثل آب سردي شد روي اشتياق بي نهايتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زري هم مي ره!
محمد همان طور كه آماده مي شد گفت: زري بره اون سرش درد مي كنه واسه همين چيزها.
با التماس گفتم: منم مي خوام برم.
برگشت با نگاهي مهربان مثل نگاهي كه پدري به بچه اش مي كند گفت: باشه شب صحبت مي كنيم الان ديرم مي شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتي به زري گفتم محمد مخالف است، در حالي كه از خودم بيش تر وا رفته بود، پرسيد : چرا؟
نمي دونم گفت شب صحبت مي كنيم.
زري مثل كسي كه فكر خوبي به سرش زده گفت: ولش كن به مامان مي گيم راضيش كنه.
ولي محترم خانم در حالي كه شك داشت گفت: باشه من بهش مي گم. فقط خدا كنه روي دنده چپش نباشه. اگه باشه كه ديگه مرغ يك پا داره، آسمون هم زمين بياد، كسي حريفش نمي شه. چون نه از اين مهموني ها خوشش مي آد نه از عمه اين ها.
زري با حرص گفت: ا، اون خوشش نمي آد به اين چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خيلي مونده، از الان نمي خواد عزا بگيرين.
اما من كه بي دليل براي رفتن اشتياق داشتم توي دلم واقعا عزا گرفته بودم. يادم هست آن شب محمد خيلي خسته بود طوري كه حتي به خانه خودشان هم سري نزد. عقلاني اين بود كه آن شب سكوت مي كردم ولي دلم طاقت نمي آورد.
به محض اين كه دراز كشيد از ترس اين كه خوابش نبرد، بي مقدمه گفتم: گفتي شب صحبت مي كنيم ها، يادت رفت؟
خسته پرسيد: در مورد چي؟
مهموني ديگه.
در حالي كه نفس عميقي مي كشيد برگشت سمت من و پرسيد:اين قدر برايت مهمه كه نمي توني تا فردا صبر كني؟
خيلي راحت گفتم: آره، خيلي.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنيم، چي؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همين الان بگي آره چي؟
در حالي كه دستم را توي دستش مي گرفت و چشم هايش را مي بست گفت: پس نه من خواهش مي كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بيرون كشيدم و در حالي كه پشتم را به او مي كردم گفتم: پس منم قهر مي كنم.
بر خلاف انتظارم خيلي جدي گفت: منم با كسي كه به خاطر يك مهموني مسخره باهام قهر مي كنه كاري ندارم.
بعد هم طوري كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشيد.
من كه به خيال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توي كاري كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدي محمد كه برايم دور از ذهن بود هم رنجيده بودم هم خيلي بهم برخورده بود. تا آن شب هيچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنيم. هر چه سعي مي كردم بي اعتنا باشم نمي شد. كلافه و بي قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمي گرفت.
با اين كه نزديكم بود، كنارم بود، احساس مي كردم دارم از غصه خفه مي شوم. براي اولين بار هر چه مي كوشيدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، مي ديدم دور از او خوابم نمي برد.
صداي آه هاي گاه و بي گاهش نشان مي داد كه بيدار است، ولي از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتي ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتي ام چند برابر شده بود.
مثل بچه اي كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر مي زدم و مي دانستم كه انتظار هم فايده ندارد اين بار مثل هميشه نيست.
حال بدي داشتم سعي مي كردم خود را قانع كنم كه نبايد پا پيش بگذارم ولي دلم انگار جداي از من تصميم گرفت و وادارم كرد بي اختيار به طرفش برگردم ، بي اعتنايي اش را نمي توانستم تحمل كنم.
صدايش زدم: محمد.
بي آنكه برگردد، جدي گفت: بله؟
حرصم بيش تر شد.
محمد صدايت كردم!
باز همان طور بي اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
يكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبي پا شدم، نشستم و با صداي بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عميقي كشيد و در حالي كه مي نشست با همان لحن جدي كه حالا عصباني هم بود گفت: لازم نيس صدات رو بلند كني همون دفعه اول هم شنيدم جوابت رو هم دادم. چيه؟ بله؟ بفرمايين!
چانه ام از بغض مي لرزيد گفتم: چرا اين جوري؟
سرد گفت: چه جوري؟
نه خيال كوتاه آمدن نداشت. اين اولين باري بود كه آن قدر سرد و سخت جلويم مي ايستاد و من هم كه اول به خيال خودم با شوخي شروع كرده بودم، حالا نمي فهميدم از چه اين قدر رنجيده است.
درمانده گفتم: خودت مي دوني!
- چي توي اين جور حرف زدن ناراحتت مي كنه؟
با صدايي لرزان همان طور كه سعي مي كردم اشكم سرازير نشود، گفتم: لحنش.
هيچ نگفت. در سكوت در حالي كه شقيقه هايش را با دست هايش فشار مي داد آه كشيد، اما باز هم چيزي نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روي بالش كوبيدم و گفتم: يعني يك آره يا نه، اين قدر سخته كه به خاطرش با من اين طوري رفتار مي كني؟
سرش را بلند كرد. توي تاريكي نگاه چشم هايش را نمي ديدم و سر از احوالش در نمي آوردم و اين بيشتر طاقتم را طاق مي كرد. ادامه سكوتش برايم غير قابل تحمل بود و در ضمن بيش از پيش مطمئنم مي كرد كه اين بار قضيه با دفعه هاي قبل خيلي فرق مي كند. او از چيزي كه من خبر نداشتم رنجيده بود و خيال نداشت به هيچ قيمتي كوتاه بيايد. من هم كه درمانده بودم، هيچ جوري نمي توانستم بي اعتنايي اش را تحمل كنم.
بغضم تركيد . خودم را روي بالش انداختم و گريه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نيست، اگه براي تو مهم نيست برام منم فرقي نمي كنه.
چند لحظه طول كشيد و بعد با صدايي آرام كه همراه آه عميقي از سينه اش بيرون آمد.
صدايم زد: مهناز؟!
خدايا ، توي اين صدا چه بود كه من را اين طور مقهور و اسير مي كرد؟ از ترس اينكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بي اختيار فوري سرم را بلند كردم و موهايم را از صورتم كنار زدم.
نزديك من، در حالي كه روي يك دستش تكيه كرده بود نشسته بود.
دست ديگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهي دور مانده از آب به محض اين كه دستم را توي دستش گذاشتم خودم را هم توي آغوشش انداختم و گريه كردم. همان طور كه مثل يك بچه توي بغلش نگهم داشته بود.
آرام توي گوشم گفت: يواش مادر اينا خوابن، صدات مي ره بيرون. اگه من بدونم با اين گريه و اشك هاي تو بايد چه كار كرد، خيلي خوب مي شه.
لب برچيده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: يعني من و تو، يك بار هم نمي شه بدون اين كه تو گريه كني با هم حرف بزنيم؟
تقصير خودته، تو كه مي دوني من زود گريه ام مي گيره، چرا اين قدر اذيتم مي كني كه گريه كنم؟!
يعني منظورت اينه كه من هيچي نگم ، همه چيز هميشه هموني باشه كه تو مي گي، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گريه نكني؟!
سرم را تكان دادم و در حالي كه اشك هايم را با پشت دست پاك مي كردم، گفتم: نخير، منظورم اين نبود.
خيلي خب من دارم گوش مي كنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چيكار كردم كه باهام قهر كردي؟
خنديد. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دليل همين.
در حالي كه اخم هايم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟
تو نمي دوني كدوم كار؟
نخير، نه كارهامو نه دليل هاي جنابعالي رو.
با اين كه مي دونم كه مي دوني، باشه مي گم. مي گم كه بيش تر در موردش فكر كني، باشه؟ تو امروز از من يك سوال كردي، درسته؟ در مورد اين سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف يا موافق بگم، حتي بي چون و چرا، درسته؟ در حالي كه من به خاطر حق خودم و اين كه شوهرت هستم و اين حرف ها هم نگفتم نه، ولي تو راضي نشدي.
گفتم شب با هم صحبت مي كنيم، درسته؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب ديدي كه من آن قدر خسته ام كه حتي به مامان اين ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تكان دادم.
ولي با اين همه اين مهمون كذايي اين قدر برايت مهم بود كه مثل بچه ها پشتتو به من بكني ، نه؟ اگر قرار باشه يك مهموني براي تو، حتي از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگي خوبي بعد ها خواهيم داشت مگه نه؟
پريدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخي كنم.
اگه واقعا هم شوخي كردي ، نه شوخي بجايي بود نه درست. اين كه من عين همون كار رو باهات كردم هم، به خاطر همين بود كه زشتي كارت رو بفهمي و از همه اين گذشته دوست دارم يك چيز براي هميشه يادت باشه.
در حالي كه موهايم را از روي پيشاني ام كنار مي زد، با لحني ملايم اما محكم گفت: با همه اين كه خودت مي دوني چقدر دوستت دارم و با اين كه مي دوني اشك هات رو نمي تونم ببينم، ولي چيزهايي هست كه براي من قابل تحمل نيست،بخصوص از سمت تو ، حتي اگه به قول تو به قيمت قهر بين ما تموم بشه، منظورمو مي فهمي؟ پس از اشك هايت هيچ وقت به عنوان سلاح استفاده نكن و از قهر براي به كرسي نشوندن حرفت.
دوباره بهم برخورد. حس كردم منظورش اين است كه من به دروغ گريه مي كنم. رنجيدم و خودم را از آغوشش بيرون كشيدم و گفتم: گريه كردن من دست خودم نيست، وقتي نمي تونم حرفامو بزنم بي اختيار گريه مي كنم.
مهربانانه خنديد: ولي دوست ندارم اين جوري باشه، تو تصور كن با بچه مون بخواي حرف بزني ، مادري كه به جاي جواب منطقي گريه تحويل بچه اش بده ، خنده دار نيست؟!
راست مي گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قيافه خنده ام مي گرفت ولي جلوي خود را گرفتم و با لجبازي گفتم: به خاطر اينم كه شده ديگه جلوي تو گريه نمي كنم.
نه نشد، جلوي من ، نه ، جلوي هيچكس.
نخير ، فقط جلوي تو ، كه ديگه فكر نكني مي خوام سرت كلاه بگذارم.
با لبخند گفت: من همچين حرفي نزدم . در ضمن منظورم اين نبود كه تو اصلا گريه نكني . اون طوري تازه بدتر مي شه كه . اون وقت همه فكر مي كنن ، زن محمد يك دختر بچه لوسه ، مگه نه؟
رويم را برگرداندم و گفتم: خيلي بد جنسي چرا هميشه بايد حق با تو باشه؟
اين بار از ته دل خنديد و گفت: حالا ديدي اگه حرف بزني ، بهتر از گريه س؟!
چه مهارتي توي تغيير فضا داشت. او تنها كسي بود كه از اين كه مغلوبش شوم ، لذت مي بردم. سرم را روي بازويش گذاشت و حس كردم آرامش دنيا به قلبم حاكم شد.
خدايا ، چه قدرتي توي اين وجود بود كه اين طور به تمام هستي من حكومت مي كرد و در كنارش احساس مي كردم به مطمئن ترين پشتوانه دنيا تكيه دارم؟
داشت خوابم مي برد كه محمد با صدايي آهسته گفت: در ضمت در مورد اون مهموني هم ، فردا حرف مي زنيم.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي



__________________

ویرایش توسط دانه کولانه : 01-14-2009 در ساعت 05:36 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید