نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-05-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


سونات-شعری از پابلو نرودا به اضافه 4ترجمه
مترجمان به ترتیب حروف الفبا:سهیل آقازاده٬فرهاد فرهنگ فر٬سعید نجفی برزگر و محمد حسن مصلی نژاد:
Sonata
Neither the heart cut by a piece of glass
in a wasteland of thorns
nor the atrocious waters seen in the corners
of certain houses, waters like eyelids and eyes
can capture your waist in my hands
when my heart lifts its oaks
towards your unbreakable thread of snow.

Nocturnal sugar, spirit
of the crowns,
ransomed
human blood, your kisses
send into exile
and a stroke of water, with remnants of the sea,
neats on the silences that wait for you
surrounding the worn chairs, wearing out doors.

Nights with bright spindles,
divided, material, nothing
but voice, nothing but
***** every day.

Over your breasts of motionless current,
over your legs of firmness and water,
over the permanence and the pride
of your ***** hair
I want to be, my love, now that the tears are
thrown
into the raucous baskets where they accumulate,
I want to be, my love, alone with a syllable
of mangled silver, alone with a tip
of your breast of snow.

Pablo Neruda

سهیل آقازاده:
نه قلبي زخمين از يكي آبگينه
در خارزاري دور افتاده
نه آبهاي افسار گسيخته در گوشه اي از مامني
آبهايي ماننده پلك ها و چشمها
كمرت را رام دستهايم نتواند كرد
وقتي قلبم كاج هايش را به پرواز در مي آورد
به سوي ريسمان هاي نفوذ ناپذير بلورينت

تبلور شبانه
روح تاج ها
آزاد و رها
خون انسان،
بوسه هايت در دوردست
و نوازش آب،با لاشه اي از دريا
گاو ها در سكوتي تورا چشم در راهند
كه مي پوشاند صندلي هاي كهنه را،درهاي فرسوده را

شب،با دوك هايي تابان
تكه تكه،ابزارها،هيچ
تنها صدا
تنها روزهاي عريان

در وراي پستانهاي سفت و بي تابت
در آنسوي پاهاي سخت و آبگونت
جايي دور از بقا وغرورگيسوان عريانت
عشق من!
حال كه اشك ها گريخته اند
مي خواهم تنم را بسپارم به سبدي كه گرد مي آوردشان
عشق من!
مي خواهم تنها باشم با نقره اي در هم تكيده
تنها با پستانهاي برفینت
فرهاد فرهنگ فر:
آنگاه كه قلب من بلوط هايش را از دل خاك بيرون مي كشد،
به سوي مارپيچ برفي مستحكمت رهسپار مي شوم
نه آن دلي كه با تكه شيشه اي برنده در بيابان خارها جريحه برداشته است،
نه آن اشك هاي پليد چكيده از چشم هاي صومعه،
هيچ كدام نخواهند توانست دستانم را از كمر بلورينت باز گيرند.

شيريني شبانه، شور و نشاط تاج هاي گل،
خونبهاي انسان و بوسه هاي تو كه به تبعيد مي فرستد نوازش هاي موج دريا را.
وسكوتي كه انتظارت را مي كشد، در بر مي گيرد صندلي ها و خانه هاي فرسوده را.

شب هاي پر فروغ، هيچ چيز جز صدا، هيچ چيز جز روزهاي برهنه،

بر فراز سينه هايت، هوا بي جريان
برفراز ساق هاي مستحكمت در آب،
فراتر از پايندگي و غرور گيسوان عريانت،
من مي خواهم باشم، عشق من
و حالا اشك هايي كه مي ريزند و قطره قطره جمع مي شوند در سبدهايي آشفته،
من مي خواهم باشم، عشق من، تنهاي تنها، با يك هجا از نقره اي متلاشي، تنها با نوك برفي سينه ات
سعید نجفی برزگر:
نه آن دل پاره پاره از تیغی شیشه ای در بیابان خارها،
نه آن آبهای بی رحم که در بعضی کنج ها دیده می شوند
- آبهایی در جنگ پلک ها و چشم ها –

می توانند کمر تو را در دو دست من به چنگ آورند،
هم آنگاه که قلب من بلوط هایش را بر می افرازد،
پیش ریسمان ناگسستنی برفی ات......

شیرینی ِ شب ها،
روح ِ بسته در تاج ها،
خون ِ آزادِ انسان،
بوسه های تو که به تبعید رفته اند
و نوازش آب، که یادگار دریاست،
گاو هایی که در سکوت چشم انتظار تو اند،
گرد صندلی های کهنه و درهای فرسوده.

شب هایی با دوک های درخشان،
تکه تکه، ابزار ها،
هیچ چیز جز صدا،
هیچ چیز جز برهنگی هر روزه.

آنسوی پستان هایی از جریان بی حرکت،
آنسوی پاهایی از سختی و آب،
آنسوی جاودانگی و غرور موهای برهنه ات،
می خواهم باشم، عشق من،
اکنون که اشک ها
به درون سبدی زمخت – جایی که گرد می آیند – روانه اند،
می خواهم تنها باشم، عشق من،
با هجایی از نقره ای خرد شده،
با قله ی پستان برفی ات
محمد حسن مصلی نژاد:
نه سینه زخم خورده با شیشه شکسته ای
در دشت سترون تیغ ها

نه اشک های شریر برخاسته در کنج خانه ای

چونان پلک و چشم

اندام ات را اسیر دست هایم نمی کند
آن گاه که سینه سپر می کنم همچو بلوط

در بوران سرسخت و یخ زده احساس ات

با شهد شبانه
حمیت و غرور

از قله های زرخریده

خونبهای انسان

بوسه های فرستاده به تبعید

و اشک هایی که فشانده می شوند

آراسته با سکوتی که در انتظار توست

صندلی های رنگ و رو رفته

خارج از سکوت احاطه گر
شب های تکه تکه شده

با رقاصک های روشن ساعت

آوای برهنگی هر روزه

و دیگر هیچ

آن سوی سیلان سنگین سینه هایت
آن سوی پاهای سفت شده و اشک

آن سوی بقا و غرور

برآمده از گیسوی برهنه ات

آه عشق من

می خواهم تنها با تو باشم

اکنون که اشک ها فرو می غلتند

در زنبیل های زمختی که انباشته اند

آه عشق من

می خواهم تنها با تو باشم

با یک هجا

از نقره ریز ریز شده

در قله سینه هایت


__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید