نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


3


«مي‌دانم کي زير پاش نشسته است. بهش گفتم، يک سفر باش برو، بعدش اگر ‏نيامدي کت مرا ببوسي، اسمم را عوض مي‌کنم.»‏

علي‌خان نگذاشت حساب کند. به کفه که رسيدند زمين خشک بود، به زمزمه ‏شروع کرد به خواندن. با صداي خراشيدة بغض‌کرده‌اش فقط دو بيت مي‌خواند. ‏دقیقاً نمي‌فهميد چه مي‌‌خواند، صداي موتور نمي‌گذاشت، يا شايد براي خودش ‏مي‌خواند. نديد، اما فهميد با اشک بر گونه شايد مي‌خواهد اين را بخواند:‏

افتخار همه آفاقي و منظور مني، تو منظور مني

شمع جمع همه عشاق و به هر انجمني، به هر انجمني

به سر زلف پريشان تو دل‌هاي پريش

همه خو کرده چو عارف به پريشان‌سخني، پريشان‌سخني

و بعد ديگر فقط همين مصراع را خواند و خواند:‏

سيم‌اندام و ولي سنگدلي

که ديد گونه‌اش خيس خيس شده است. سريع هم مي‌رفت. آفتاب زده بود اما ‏معلوم بود که باز جلوترها برف است. گفت: «همين‌جا نگه داريد.»‏

انگار نشنيد، همچنان مي‌خواند: سيم‌اندام و ولي سنگدلي.‏

شايد هم مي‌خواند تا بعدش يادش بيايد. رو به او کرد و گفت، با همان بغض: ‏‏«بي‌پير پيرم کرد، باور کن.» نزديک هم بود بزند به يک تويوتا، يا حتي اتوبوسي که ‏از روبه‌رو مي‌آمد. بعد باز هم خواند. ديگر راستش به هق‌هق مي‌خواند، همان ‏مصراع را.‏

بلند گفت: «علي‌خان، من مي‌خواستم "تودشک" پياده بشوم.»‏

‏ «چي؟ این‌جا چرا؟ مگر نگفتي مي‌آيي يزد؟»‏

خلاص کرده بود و حالا داشت با دستمال بيني‌اش را مي‌گرفت: «کاري داري ‏این‌جا؟»‏

‏ «نه، اما يک‌دفعه ياد يک رفيق قديمي افتادم. سري بهش مي‌زنم.»‏

مي‌خواست دور بزند. گفت: «من توي قهوه‌خانه منتظرت مي‌نشينم.»‏

‏ «شايد چند روز بمانم.»‏

‏ «مطمئني؟»‏

‏ «بله، بيست سالي است نديدمش.»‏

‏ «حالا مطمئني يارو زنده است؟»‏

‏ «نمي‌دانم، شايد.»‏

رويش نشد دست توي جيبش کند. علي‌خان گفت: «باز به معرفت ما پيرها. این‌ها، ‏اين جوان‌ها نمک آدم را مي‌خورند...»‏

چمدانش را که از باربند بالاي اتاقک پايين مي‌آورد، گفت: «مي‌داني، دلم از اين ‏مي‌سوزد که باز بايد بگردم دنبال يک شاگرد ديگر، نه از اين نره‌خرها که کرة ‏بازوشان اين‌هواست. مرام من اين است، گفتم انگار، من خودم بايد تربيت‌شان ‏کنم، براي همين هم دلم مي‌سوزد.»‏

حتي مصافحه هم کرد، گفت: «من پنج روز حداکثر بگير يک هفتة ديگر برمي‌گردم، بگو ‏کجايي بيايم سراغت.»‏

گفت: «اگر يکي را در يزد يا بگيريم کرمان يا حتي بندر پيدا کردي چي؟»‏

خنديد: «خدا از دهنت بشنود.»‏

حالا به‌ناگهان مي‌دانست به کجا مي‌رود يا کجا مي‌برندش. گفت: «جدي گفتم، من آن‌جا، ‏ببين پشت آن تپه، بيست يا بيست و دو سال پيش معلم بودم. يک ده بود با شايد پنجاه ‏خانوار و يک قنات. ديوار قلعه‌اش هنوز بود.»‏

و بعد گفت وگفت تا آن‌جا که بانو به سراغش آمده بود، وقتي توي قنات‌خانه غسل ‏مي‌کرد. علي‌خان پرسيد: «چندسالش بود؟»‏

‏ «آن‌وقتها بيست، بيست و پنج سالي داشت. نان‌بند بود، يعني مي‌رفت خانة اين ‏و آن، نان‌شان را مي‌پخت، گاهي هم رخت و ظرف آنان را مي‌شست. شوهرش ‏رفته بود کويت و بعد هم خبرش را آورده بودند. دو تا دختر داشت، حالا بايست ‏شوهر کرده باشند.»‏

اشک باز غلتيد بر گونه‌هاي علي‌خان و سبيل جوگندمي‌اش را هم تر کرد. خم ‏شد و کتش را بوسيد: «بنازم به اين معرفت.»‏

نخواست بگويد که معرفتي نداشته است. علي‌خان اصرار داشت که برساندش، ‏گفت: «فقط دو سه دقيقه طول مي‌کشد.»‏

گفت: «نه، جاده ندارد، مي‌بيني که. فقط مال‌رو است، مثل آن سال‌ها.»‏

بالاخره چمدان به‌دست به راه افتاد. علي‌خان از پنجرة ماشين براش دست تکان ‏مي‌داد. از تپه که پايين مي‌رفت ديگر نديدش. از ديوار قلعه ديگر چيزي نمانده بود، ‏اما دروازه هنوز بود ودرخت توت کنار جوي آب. در جوي آبي جاري نبود. زمين خيس ‏بود و توي جوي این‌جا و آن‌جا آبي جمع شده بود. زن‌ها همين‌جا بر اين سنگ‌ها رخت ‏مي‌شستند. بانو را اولين بار همين‌جا ديده بود. گليمي را لگد مي‌کرد و با تکان ‏پاها حجم عظيم و لرزان سينه‌هاش را مي‌لرزاند. سراغ مدرسه را گرفت. زن‌ها ‏روي‌شان را بيشتر گرفتند، حتي بانو. این‌جا هم مدير بود هم معلم و حتي ‏مستخدم. بانو نشانش داد، اما همچنان پا بر گليم مي‌کوبيد و ران‌هايش تکان‌تکان ‏مي‌خورد. همآن‌جا فکر کرد کاش مي‌شد طرحي ازش بزند، گرچه دو سال بعد به ‏هنرها رفت، اما مي‌کشيد. در کوچه کسي نبود. دبستان سينة تپة روبه‌رو بود، ‏پرچمش حتي پيدا نبود. خانة بانو پايين پاي ديوار جنوبي دبستان بود. دبستان دو ‏اتاق بيشتر نداشت، يکي دفتر بود و يکي اتاق درس. هنوز بود، و بيشتر از چهار ‏کلاس نداشت، با دري بسته و شيشه‌هاي شکسته. ديوارهاي دورتادور، این‌جا و ‏آن‌جا، فرو ريخته بود. مظهر قنات در مزارع تودشک بود، این‌جا فقط سه دهانه به ‏قنات داشت که يکي پانزده و يکي حتي بيست و سه پله مي‌خورد. مدتي توي ‏همان دفتر دبستان سر کرد، بعد که مردها ديم‌شان را کاشتند و به شهر يا کويت ‏يا هر جاي ديگري رفتند، آن‌قدر خانه خالي ماند که توانست خانة قنات‌دار سوم را ‏بگيرد. فقط پانزده پله مي‌خورد. در خانه‌اي که مي‌نشست قفل بود. سگي از ‏جايي پارس کرد. پس کسي حتماً هست. مردها وقتي براي کار مي‌رفتند زن‌ها در ‏چند خانه مي‌ماندند. ديوار خانه‌هاي بعدي همه ريخته بود و يک لنگه در فقط به ‏قفلش بند بود اما قوقولي‌قوقوي خروسي ‌_ چه بي‌وقت!_ به جلو کشاندش. خانه ‏را شناخت. سگ بر ديوار خانه ايستاده بود. ديگر پارس نمي‌کرد. در زد. منتظر صدا ‏نبود. در کلون نبود. پسرکي زير نارون وسط حياط با چيزي بازي مي‌کرد. ماشين ‏باري بود که اتاقکش مانده بود و فقط سه چرح داشت. ديدش. مات نگاه مي‌کرد. ‏به کي رفته بود؟ دست به دهان و بعد يک چشم کشيد و با صدايي مثل زوزه‌اي ‏فروخورده گفت: «بي‌بي.»‏

گفت: «نترس جانم، کاريت ندارم. کسي این‌جا نيست؟»‏

حالا ديگر درست گريه مي‌کرد. تا مگر کسي پيدا شود، همآن‌جا کنار باغچه ‏ايستاد. پشتة آجري دهانة قنات آن‌طرف باغچه بود. حتي زمستان‌ها، ‏همين‌وقت‌ها، آب قنات آن‌قدر گرم بود که ديگر مجبور نبود براي حمام تا تودشک ‏برود. بانو، اولين بار، بي‌چادر از همين پله‌ها آمد پايين، گفت: «چه خبره، آقاي ‏مدير، چرا غسل خشک و خالي؟»‏

آب قنات تا سينه‌اش مي‌رسيد، شورت هم داشت، اما باز تا شانه در آب نشست. ‏بانو آمد بر پلة آخر نشست و پاچين‌هايش را يکي يکي بالا زد: «زود باش تا ‏کسي نيامده تمامش کن.»‏

هميشه همين‌طور بود. گاهي هم، مثل وقتي که خانه عوض کرد، نصف‌شب توي ‏خواب مي‌آمد سراغش، مي‌گفت: «به همه لچک‌به‌سرها گفته‌ام، شما ماهي ‏سالي مردي داريد، من چي؟ مدير مال من، اما خوب بهتر است نفهمند، اگرنه ‏چشمم را درمي‌آورند.»‏

حتي نمي‌گذاشت تکان بخورد. لباسش را هم نمي‌کند، گاهي حتي نشسته بر ‏مردي او مي‌نشست و بعد مي‌رفت. مي‌گفت: «مي‌بيني که، اين بابا مراد ‏همين‌طور دنبال من است. فکر مي‌کند هنوز هم پدرشوهر من است. اگر بو ببرد، ‏آبرو برايم نمي‌گذارد.»‏

شنيد: «هي بي‌بي کجايي؟ غريبه‌اي اومده!»‏

صدا از چند خانه آن‌طرف مي‌آمد. پسر دويد به طرف اتاق. چمدانش را در ايوان به ‏ديوار تکيه داد. تا يکي بالاخره پيدا شود بر لبة ايوان نشست. باز که صدا را شنيد ‏مطمئن شد که کدخداست، عصازنان و دست‌به‌ديوار مي‌آمد: «کجايي، بي‌بي‌؟»‏

گفت: «منم کدخدا، مدير سابق.»‏

‏ «کدام يکي؟»‏

باش مصافحه هم کرد، اما مطمئن بود که نمي‌شناسد. گفت: «همه رفتند، حالا ‏کسي ديم نمي‌کارد. قنات هم فقط يک دم موش آب دارد. چشمة زهرا را هم که ‏ديدي؟»‏

آب جويبار از چشمه بود که به يکي دو باغ آب مي‌داد. حالا جز همان توت درختي ‏نديده بود.‏

وقتي بر سکو نشست، گفت: «اقلاً اين پسره کجاست؟»‏

‏ «رفت توي اتاق، کدخدا.»‏

کدخدا داد زد: «هي برزو، برو اين بي‌بي‌ات را صدا بزن، يک پياله چاي دم کند.»‏

برزو آمده بود دم در و به طرف قنات اشاره مي‌کرد: «رفته آب بياره.»‏

کدخدا بلند شد: «بندة خدا حق دارد نمي‌شنود.»‏

گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم صداش مي‌زنم.»‏

پله‌ها حالا حتي ديگر سنگي هم که لق بخورد نبود. دست به ديوارة نمور گرفت و ‏پايين رفت. در نور حلقة چاه دايرة روشنايي پيدا بود. آن‌روزها سنگ سنگ که ‏پايين مي‌رفت، وقتي چشمش به تاريکي عادت مي‌کرد و بوي گل رس نم‌زده و ‏بعد بوي آب را مي‌شنيد، بالاخره آب را مي‌ديد که آرام و حتماً گرم مي‌گذشت. ‏شنيد: «تويي کدخدا؟»‏

چند پله پايين‌تر لغزيد. تکة خاک رسي از زير پايش کنده شد و يکي دو پله پايين ‏سريد. بوي آب را هم شنيد و همان بوي کهنه و ترش را که وقتي بانو آن پايين‌ها ‏بود، بي‌چراغ موشي يا شمع مي‌توانست پايين برود.‏

گفت: «منم بانو، مدير سابق.»‏

‏ «کدام يکي؟»‏

ديگر رسيده بود که بي‌بي گفت: «چه پير شده‌اي!» آب همان دم موش بود، و ‏بي‌بي داشت از کاسه‌اي کوچک به دهانة کوزه‌اش آّب مي‌ريخت.‏

بلند شد، هنوز همان راستاي قامت را داشت. گفت: «چي شده ياد ما کردي؟»‏

‏ «از اين طرف رد مي‌شدم، گفتم سلام عرض کنم.»‏

يک دستة کوزه را به کمک گرفت، تا بالا برسند، گفته بود که با چه آمده است. ‏حتي گفت: «مطمئن نيستم بيدار باشم.»‏

بالاي کرسي نشست و کدخدا بعد از همان پيالة اول رفت. گفت: «خوشا به ‏غيرت تو، از اين همه مدير يکي برنگشت پشت سرش را نگاه کند.»‏

پرسيد: «بقيه کجاند؟»‏

‏ «گفتم که، دست زن و بچه‌شان را گرفتند و رفتند، این‌جا حالا ما همين سه‌تاييم و ‏آن عيال زمينگير من هم هست. مي‌روم بهش خبر بدهم. به ما هم سري بزن. ‏قابلت چيزي نداريم.»‏

بعد هم عصازنان راه افتاد. سر شب دور کرسي نان تريدکرده در کشک خوردند. ‏بي‌بي وقتي بلند شد تا چراغ روشن کند يا پاي قدح نشست تا کشکي بسايد ‏هنوز هم همان بود که منوچهري گفته بود:‏

چو آبستنان اشکــم آورده پيش/ چو خرمابنان پهن فرق سري

بسي خاک بنشسته بر فرق او/ نهاده بـه سر بر گلين‌افسري

بر و گـردن ضخـم چون ران پيـل / کف پاي او گرد چون اسپري‏

برزو را برد پايين پاي کرسي خواباند. گفت: «پسر رباب است. دو تا ديگر هم ‏داشت. شوهرش که مرد، رفت زير ماشين، دست بچه‌هاش را گرفت و رفت. گفتم ‏اين را بگذار پيش من.» ‏

گفت: «يادت است، بانو. من عصرها مي‌نشستم آن‌جا توي ايوان مدرسه و تو هي ‏مي‌آمدي بيرون و مي‌رفتي تو، يا دم همين باغچه‌ات رخت مي‌شستي؟»‏

بي‌بي دست برد زير کرسي، قوري را درآورد و چاي ريخت و گذاشت توي سيني ‏روي کرسي: «يادم که مانده، همه‌تان آن‌جا مي‌نشستيد.»‏

گفت: «از آن‌جا حياط خانة تو پيدا بود. اين ديوار مدرسه هم نبود. اصلاً مدرسه فقط ‏دو اتاق داشت، يادت آمد؟ من اول فقط يک روزي خانة کدخدا بودم، بعد آمدم توي ‏همان دفتر مدرسه. سال بعد خانة مش‌تقي نصيبم شد. تو همين‌جا، صبح که ‏داشتم غسل مي‌کردم، آمدي سراغم.»‏

‏ «توي اين قنات؟»‏

بلند شد، روسري‌اش را برداشت: «انگار خيلي آتشم تند بوده.»‏

از کوزه به کاسه‌اي آب ريخت و شانة چوبي‌اش را از رف برداشت و آمد نشست، ‏چهارزانو، کاسة آب کنار دستش و پاچين کشيده بر دو ران و شروع کرد.‏

گفت: «آن‌وقت‌ها بعدازظهر کارت همين بود، توي همين ايوان مي‌آمدي ‏مي‌نشستي، شانه‌ات را مي‌زدي توي کاسه و بافه بافه مويت را شانه مي‌زدي. ‏من از پنجرة کلاس مي‌ديدمت. چه مويي داشتي!»‏

بي‌بي گفت: «خوب ديگر، حالا روزها نمي‌رسم. کاري که نيست، اما خوب، به ‏همة خانه‌ها سر مي‌زنم. حالا ديگر پشت‌بام هم اندود مي‌کنم. نشسته‌اند شهر ‏و هي پيغام مي‌دهند که فلان کن، بهمان کن.»‏

گفت: «خيلي دوستت داشتم، بانو. عصرها مي‌زدم به آن تپه‌ها، تا بي‌بي‌زهرا ‏مي‌رفتم. تا غروب سر چشمه مي‌نشستم تا وقتي برمي‌گردم ديگر توي حياط ‏نباشي که هي ببينمت.»‏

بافه‌هاي بيشتر خرمايي و گاه سفيد و گاه خاکستري را شانه مي‌زد و چنگ‌چنگ ‏مو از سر شانه مي‌گرفت. گفت: «هي، تو از دل من که خبر نداشتي، مگر اين ‏بابامراد ول‌کن بود، انگار بگير زنش بودم. چند بار خوب است با آن چوب‌دستش ‏پشتم را سياه کرده باشد؟»‏

فرق که باز کرد، گفت: «خوب يکي هم براي من روشن کن!»‏

چطور يادش رفته بود؟ براي بانو هم روشن کرد و به دستش داد، گفت: «بانو، چرا ‏تا ديروقت چراغت روشن بود، چه مي‌کردي؟»‏

موهاي توي دامنش را جمع کرد وانداخت روي آب کاسه، گفت: «خوب، مي‌آمدي، ‏دو قدم که بيشتر نبود.»‏

گفت: «يادت نيست، گفتم که بهت، تو اولين زني بودي که مي‌ديدم.»‏

گفت: «اي آقاي مدير، من حتي يادم نيست ديشب نان کشک خوردم يا ‏آب‌پيازي؟»‏

پولور مردانه‌اش را کند. زيرپيراهنش هم مردانه بود، نکند. آمد دست راست او زير ‏کرسي نشست، دست برد باز قوري را درآورد، دو چاي ريخت. سرفه کرد، گفت: ‏‏«هنوز هم که عادت نداري، بانو؟»‏

‏ «حالا گيرم نمي‌آيد. روزي بيست تا مي‌کشيدم. انيجا که مي‌بيني بقالي ندارد. ‏حالا کو تا يکي بيايد از اين‌طرف‌ها. باز وقتي بابامراد بود، مي‌رفت تودشک سيگاري ‏مي‌گرفت. خيلي خاطرم را مي‌خواست، پيرمرد ديوانه، يک شب آمد سروقتم که ‏مگر من مرد نيستم. همان چوب‌دست را گرفتم و تا خورد زدمش. گفت، بزن، ‏بي‌بي، اما بيرونم نکن. دلم سوخت براش. خوب، مرد که نبود. گاهي مي‌آمد، ‏مي‌نشست به درددل. ديگر دست برداشت.»‏

متکاي پشت‌شان را بالشي کرد و زيرپيراهنش را هم کند. بعد هم دست برد و ‏چراغ گردسوز را پايين کشيد. پستان‌هاي آويختة سرخ با خط‌هاي سفيد همان بود ‏که ديده بود.‏

وقتي که او هم دراز کشيد، با همان لباس که تنش بود، گفت: «شب‌ها هيچ‌وقت ‏پهلوي من نماندي، مي‌آمدي و مي‌رفتي، بعد من مي‌نشستم و نقاشي ‏مي‌کردم. همه‌اش تو را مي‌کشيدم.»‏

بانو گفت: «پس بگو، تويي، نقاش خودم.»‏

بلند شد، رفت سر صندوقش. نبود. روي رف‌ها هم نبود. گفت: «داشتمش. يک ‏جايي گذاشتمش.»‏



درازکشيده به پشت فقط به بازي ساية عظيمش بر اين يا آن ديوار تگاه مي‌کرد، ‏گاهي يک ديوار و تمام سقف را مي‌پوشاند. بالاخره هم خوابش برد. کي ‏لباس‌هايش را کنده بود؟ بي‌بي هنوز خواب بود، لباس پوشيد و اول طرح کاملي از ‏صورتش زد، بعد هر عضو صورتش را جدا جدا کشيد. گردنش را هم کشيد. گوشة ‏لحاف را لوله مي‌کرد و جلو مي‌رفت. بي‌بي بيدار شد، گفت: «آن‌جا نشسته‌اي که ‏چي؟ بيا ور دل خودم.»‏

احتياجي نبود، مثل همة آن دختربچه‌ها، که اول باش بخوابد و بعد دست بکشد. ‏دست و آغوش يا بهتر دست و خواهش يکي بود انگار با هر دو پنجه بکشد يا با ‏هر ده انگشت ببيند. مي‌گفت: «خوشا به غيرت تو، گفتم پير شدم، پنج سال بود ‏مرد نديده بودم، انگار بگير هزار سال.»‏

او هم نديده بود، همه‌اش به بعد يا قبلش فکر مي‌کردند. براي همين مست ‏مي‌شدند. همين را بايست مي‌کشيد، همان‌طور که يک جفت بايست باشند. ‏صبح که خداحافظي مي‌کرد بانو مي‌گفت: «باز هم که مي‌آيي؟»‏

‏ «اگر عمري بود.»‏

کدخدا مي‌گفت: «برمي‌گردند، همه‌شان، تو هم برمي‌گردي.»‏

شايد فکر مي‌کرد همان مدير آخري است که حتماً منتقلش کرده بودند.‏

بي‌بي تا کنار جادة اصلي باش آمد. نوه‌اش هم دنبالشان مي‌آمد. وقتي بالاخره ‏ميني‌بويسي نگه داشت، بي‌بي چنگش را تو جيب اوِر او کرد. گفت: «ديدي که ‏مرغ‌ها تخمي مي‌گذارند، شيري هم گاو کدخدا مي‌دهد، من هم تخمي ‏مي‌پاشم، روزي ما را خودش مي‌دهد. باشد خرجي راهت.»‏

همان پولي بود که روي طاقچه زير يک کاسة پر از موي بانو گذاشته بود. توي راه ‏همه‌اش خواب بود. بعدازظهر رسيد. سرايدار گفت: «اي آقا، الحمدلله سلامتيد.»‏

زنش کجا بود؟ تلفن را وصل نکرد. همة طرح‌هايش را بر هرجا که جا ‏داشت سنجاق کرد. بعد هم تا چيزي بخورد، همان قصيدة منوچهري را ‏خواند. اگر مي‌خواست به شيوة او عمل کند بايست زني مي‌کشيد که ‏خمرة شراب بزند؛ يا خمره‌اي را به جاي تاجي از گٍل به تاجي از خرمن ‏مويي مي‌آراست و به چادري تُنُک‌تر از پر پشه سر و يال و شانه و حتي ‏سينه و اشکم همچون آبستنانش را مي‌پوشاند.‏

حمام کرد و بعد لخت لخت نورافکن تنظيم‌شده روي بوم بزرگ را روشن ‏کرد. ديگر به دست‌بند احتياجي نبود. دايرة مندل را هم کشيد و ميان ‏دايره، رو به بوم، همان‌طور که رو به قبله دراز مي‌کشند، دراز کشيد. ديگر ‏حتي خسته هم نبود، گرسنه هم نبود، آن‌طور که اين‌سال‌ها بود و هروقت ‏هرجا يک چيزي کم آورده بود و دويده بود يا به قول عزت مثل پروانه پريده ‏بود، مثل گنجشک‌هايي که مدام هي از اين شاخه به آن شاخه مي‌پرند ‏ونرهاشان وقت جفتگيري نه يک، نه ده، هزاربار پشت جفتشان مي‌پرند و ‏باز مي‌‌پرند.‏

حالا البته اگر مي‌خواست، اگر اين‌همه خوابش نمي‌آمد يا اين رگ جايي ‏توي شقيقه‌اش نمي‌زد، ديگر مي‌توانست بکشد. تازه چرا او مي‌بايست ‏بکشد؟ همين‌که همه‌چيز را آماده کرده بود، يکي ديگر شايد جايي ديگر، ‏اگر به اين حد از ارضا مي‌رسيد، و تازه اين‌قدر راضي بود، مي‌توانست ‏بکشد: همان‌طور که بانو حالا آمد، پشت به بوم ايستاد، لخت با آن دو ‏ساق گشاده انگار دو ستون، ران‌ها به ستبري ران فيل و اشکمي چنان ‏بزرگ که مي‌توانست بچه‌اي هم‌چند او بزايد يا اصلاً او را به دم درکشد. ‏بوي غبار برخاسته از لحاف‌کرسي‌اش را هم شنيد و بعد عطر خاک رس ‏باران‌خورده‌اي که مدتي هم پا خورده بود. چشم بست، يا شايد همان ‏دست‌هاي زبر بستندشان، راضي و ارضاشده، فقط همان‌قدر فرصت کرد که ‏بگويد: «قسم به تو که راحت شدم.»‏



20 بهمن 1366

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید