04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
3
«ميدانم کي زير پاش نشسته است. بهش گفتم، يک سفر باش برو، بعدش اگر نيامدي کت مرا ببوسي، اسمم را عوض ميکنم.»
عليخان نگذاشت حساب کند. به کفه که رسيدند زمين خشک بود، به زمزمه شروع کرد به خواندن. با صداي خراشيدة بغضکردهاش فقط دو بيت ميخواند. دقیقاً نميفهميد چه ميخواند، صداي موتور نميگذاشت، يا شايد براي خودش ميخواند. نديد، اما فهميد با اشک بر گونه شايد ميخواهد اين را بخواند:
افتخار همه آفاقي و منظور مني، تو منظور مني
شمع جمع همه عشاق و به هر انجمني، به هر انجمني
به سر زلف پريشان تو دلهاي پريش
همه خو کرده چو عارف به پريشانسخني، پريشانسخني
و بعد ديگر فقط همين مصراع را خواند و خواند:
سيماندام و ولي سنگدلي
که ديد گونهاش خيس خيس شده است. سريع هم ميرفت. آفتاب زده بود اما معلوم بود که باز جلوترها برف است. گفت: «همينجا نگه داريد.»
انگار نشنيد، همچنان ميخواند: سيماندام و ولي سنگدلي.
شايد هم ميخواند تا بعدش يادش بيايد. رو به او کرد و گفت، با همان بغض: «بيپير پيرم کرد، باور کن.» نزديک هم بود بزند به يک تويوتا، يا حتي اتوبوسي که از روبهرو ميآمد. بعد باز هم خواند. ديگر راستش به هقهق ميخواند، همان مصراع را.
بلند گفت: «عليخان، من ميخواستم "تودشک" پياده بشوم.»
«چي؟ اینجا چرا؟ مگر نگفتي ميآيي يزد؟»
خلاص کرده بود و حالا داشت با دستمال بينياش را ميگرفت: «کاري داري اینجا؟»
«نه، اما يکدفعه ياد يک رفيق قديمي افتادم. سري بهش ميزنم.»
ميخواست دور بزند. گفت: «من توي قهوهخانه منتظرت مينشينم.»
«شايد چند روز بمانم.»
«مطمئني؟»
«بله، بيست سالي است نديدمش.»
«حالا مطمئني يارو زنده است؟»
«نميدانم، شايد.»
رويش نشد دست توي جيبش کند. عليخان گفت: «باز به معرفت ما پيرها. اینها، اين جوانها نمک آدم را ميخورند...»
چمدانش را که از باربند بالاي اتاقک پايين ميآورد، گفت: «ميداني، دلم از اين ميسوزد که باز بايد بگردم دنبال يک شاگرد ديگر، نه از اين نرهخرها که کرة بازوشان اينهواست. مرام من اين است، گفتم انگار، من خودم بايد تربيتشان کنم، براي همين هم دلم ميسوزد.»
حتي مصافحه هم کرد، گفت: «من پنج روز حداکثر بگير يک هفتة ديگر برميگردم، بگو کجايي بيايم سراغت.»
گفت: «اگر يکي را در يزد يا بگيريم کرمان يا حتي بندر پيدا کردي چي؟»
خنديد: «خدا از دهنت بشنود.»
حالا بهناگهان ميدانست به کجا ميرود يا کجا ميبرندش. گفت: «جدي گفتم، من آنجا، ببين پشت آن تپه، بيست يا بيست و دو سال پيش معلم بودم. يک ده بود با شايد پنجاه خانوار و يک قنات. ديوار قلعهاش هنوز بود.»
و بعد گفت وگفت تا آنجا که بانو به سراغش آمده بود، وقتي توي قناتخانه غسل ميکرد. عليخان پرسيد: «چندسالش بود؟»
«آنوقتها بيست، بيست و پنج سالي داشت. نانبند بود، يعني ميرفت خانة اين و آن، نانشان را ميپخت، گاهي هم رخت و ظرف آنان را ميشست. شوهرش رفته بود کويت و بعد هم خبرش را آورده بودند. دو تا دختر داشت، حالا بايست شوهر کرده باشند.»
اشک باز غلتيد بر گونههاي عليخان و سبيل جوگندمياش را هم تر کرد. خم شد و کتش را بوسيد: «بنازم به اين معرفت.»
نخواست بگويد که معرفتي نداشته است. عليخان اصرار داشت که برساندش، گفت: «فقط دو سه دقيقه طول ميکشد.»
گفت: «نه، جاده ندارد، ميبيني که. فقط مالرو است، مثل آن سالها.»
بالاخره چمدان بهدست به راه افتاد. عليخان از پنجرة ماشين براش دست تکان ميداد. از تپه که پايين ميرفت ديگر نديدش. از ديوار قلعه ديگر چيزي نمانده بود، اما دروازه هنوز بود ودرخت توت کنار جوي آب. در جوي آبي جاري نبود. زمين خيس بود و توي جوي اینجا و آنجا آبي جمع شده بود. زنها همينجا بر اين سنگها رخت ميشستند. بانو را اولين بار همينجا ديده بود. گليمي را لگد ميکرد و با تکان پاها حجم عظيم و لرزان سينههاش را ميلرزاند. سراغ مدرسه را گرفت. زنها رويشان را بيشتر گرفتند، حتي بانو. اینجا هم مدير بود هم معلم و حتي مستخدم. بانو نشانش داد، اما همچنان پا بر گليم ميکوبيد و رانهايش تکانتکان ميخورد. همآنجا فکر کرد کاش ميشد طرحي ازش بزند، گرچه دو سال بعد به هنرها رفت، اما ميکشيد. در کوچه کسي نبود. دبستان سينة تپة روبهرو بود، پرچمش حتي پيدا نبود. خانة بانو پايين پاي ديوار جنوبي دبستان بود. دبستان دو اتاق بيشتر نداشت، يکي دفتر بود و يکي اتاق درس. هنوز بود، و بيشتر از چهار کلاس نداشت، با دري بسته و شيشههاي شکسته. ديوارهاي دورتادور، اینجا و آنجا، فرو ريخته بود. مظهر قنات در مزارع تودشک بود، اینجا فقط سه دهانه به قنات داشت که يکي پانزده و يکي حتي بيست و سه پله ميخورد. مدتي توي همان دفتر دبستان سر کرد، بعد که مردها ديمشان را کاشتند و به شهر يا کويت يا هر جاي ديگري رفتند، آنقدر خانه خالي ماند که توانست خانة قناتدار سوم را بگيرد. فقط پانزده پله ميخورد. در خانهاي که مينشست قفل بود. سگي از جايي پارس کرد. پس کسي حتماً هست. مردها وقتي براي کار ميرفتند زنها در چند خانه ميماندند. ديوار خانههاي بعدي همه ريخته بود و يک لنگه در فقط به قفلش بند بود اما قوقوليقوقوي خروسي _ چه بيوقت!_ به جلو کشاندش. خانه را شناخت. سگ بر ديوار خانه ايستاده بود. ديگر پارس نميکرد. در زد. منتظر صدا نبود. در کلون نبود. پسرکي زير نارون وسط حياط با چيزي بازي ميکرد. ماشين باري بود که اتاقکش مانده بود و فقط سه چرح داشت. ديدش. مات نگاه ميکرد. به کي رفته بود؟ دست به دهان و بعد يک چشم کشيد و با صدايي مثل زوزهاي فروخورده گفت: «بيبي.»
گفت: «نترس جانم، کاريت ندارم. کسي اینجا نيست؟»
حالا ديگر درست گريه ميکرد. تا مگر کسي پيدا شود، همآنجا کنار باغچه ايستاد. پشتة آجري دهانة قنات آنطرف باغچه بود. حتي زمستانها، همينوقتها، آب قنات آنقدر گرم بود که ديگر مجبور نبود براي حمام تا تودشک برود. بانو، اولين بار، بيچادر از همين پلهها آمد پايين، گفت: «چه خبره، آقاي مدير، چرا غسل خشک و خالي؟»
آب قنات تا سينهاش ميرسيد، شورت هم داشت، اما باز تا شانه در آب نشست. بانو آمد بر پلة آخر نشست و پاچينهايش را يکي يکي بالا زد: «زود باش تا کسي نيامده تمامش کن.»
هميشه همينطور بود. گاهي هم، مثل وقتي که خانه عوض کرد، نصفشب توي خواب ميآمد سراغش، ميگفت: «به همه لچکبهسرها گفتهام، شما ماهي سالي مردي داريد، من چي؟ مدير مال من، اما خوب بهتر است نفهمند، اگرنه چشمم را درميآورند.»
حتي نميگذاشت تکان بخورد. لباسش را هم نميکند، گاهي حتي نشسته بر مردي او مينشست و بعد ميرفت. ميگفت: «ميبيني که، اين بابا مراد همينطور دنبال من است. فکر ميکند هنوز هم پدرشوهر من است. اگر بو ببرد، آبرو برايم نميگذارد.»
شنيد: «هي بيبي کجايي؟ غريبهاي اومده!»
صدا از چند خانه آنطرف ميآمد. پسر دويد به طرف اتاق. چمدانش را در ايوان به ديوار تکيه داد. تا يکي بالاخره پيدا شود بر لبة ايوان نشست. باز که صدا را شنيد مطمئن شد که کدخداست، عصازنان و دستبهديوار ميآمد: «کجايي، بيبي؟»
گفت: «منم کدخدا، مدير سابق.»
«کدام يکي؟»
باش مصافحه هم کرد، اما مطمئن بود که نميشناسد. گفت: «همه رفتند، حالا کسي ديم نميکارد. قنات هم فقط يک دم موش آب دارد. چشمة زهرا را هم که ديدي؟»
آب جويبار از چشمه بود که به يکي دو باغ آب ميداد. حالا جز همان توت درختي نديده بود.
وقتي بر سکو نشست، گفت: «اقلاً اين پسره کجاست؟»
«رفت توي اتاق، کدخدا.»
کدخدا داد زد: «هي برزو، برو اين بيبيات را صدا بزن، يک پياله چاي دم کند.»
برزو آمده بود دم در و به طرف قنات اشاره ميکرد: «رفته آب بياره.»
کدخدا بلند شد: «بندة خدا حق دارد نميشنود.»
گفت: «شما زحمت نکشيد، خودم صداش ميزنم.»
پلهها حالا حتي ديگر سنگي هم که لق بخورد نبود. دست به ديوارة نمور گرفت و پايين رفت. در نور حلقة چاه دايرة روشنايي پيدا بود. آنروزها سنگ سنگ که پايين ميرفت، وقتي چشمش به تاريکي عادت ميکرد و بوي گل رس نمزده و بعد بوي آب را ميشنيد، بالاخره آب را ميديد که آرام و حتماً گرم ميگذشت. شنيد: «تويي کدخدا؟»
چند پله پايينتر لغزيد. تکة خاک رسي از زير پايش کنده شد و يکي دو پله پايين سريد. بوي آب را هم شنيد و همان بوي کهنه و ترش را که وقتي بانو آن پايينها بود، بيچراغ موشي يا شمع ميتوانست پايين برود.
گفت: «منم بانو، مدير سابق.»
«کدام يکي؟»
ديگر رسيده بود که بيبي گفت: «چه پير شدهاي!» آب همان دم موش بود، و بيبي داشت از کاسهاي کوچک به دهانة کوزهاش آّب ميريخت.
بلند شد، هنوز همان راستاي قامت را داشت. گفت: «چي شده ياد ما کردي؟»
«از اين طرف رد ميشدم، گفتم سلام عرض کنم.»
يک دستة کوزه را به کمک گرفت، تا بالا برسند، گفته بود که با چه آمده است. حتي گفت: «مطمئن نيستم بيدار باشم.»
بالاي کرسي نشست و کدخدا بعد از همان پيالة اول رفت. گفت: «خوشا به غيرت تو، از اين همه مدير يکي برنگشت پشت سرش را نگاه کند.»
پرسيد: «بقيه کجاند؟»
«گفتم که، دست زن و بچهشان را گرفتند و رفتند، اینجا حالا ما همين سهتاييم و آن عيال زمينگير من هم هست. ميروم بهش خبر بدهم. به ما هم سري بزن. قابلت چيزي نداريم.»
بعد هم عصازنان راه افتاد. سر شب دور کرسي نان تريدکرده در کشک خوردند. بيبي وقتي بلند شد تا چراغ روشن کند يا پاي قدح نشست تا کشکي بسايد هنوز هم همان بود که منوچهري گفته بود:
چو آبستنان اشکــم آورده پيش/ چو خرمابنان پهن فرق سري
بسي خاک بنشسته بر فرق او/ نهاده بـه سر بر گلينافسري
بر و گـردن ضخـم چون ران پيـل / کف پاي او گرد چون اسپري
برزو را برد پايين پاي کرسي خواباند. گفت: «پسر رباب است. دو تا ديگر هم داشت. شوهرش که مرد، رفت زير ماشين، دست بچههاش را گرفت و رفت. گفتم اين را بگذار پيش من.»
گفت: «يادت است، بانو. من عصرها مينشستم آنجا توي ايوان مدرسه و تو هي ميآمدي بيرون و ميرفتي تو، يا دم همين باغچهات رخت ميشستي؟»
بيبي دست برد زير کرسي، قوري را درآورد و چاي ريخت و گذاشت توي سيني روي کرسي: «يادم که مانده، همهتان آنجا مينشستيد.»
گفت: «از آنجا حياط خانة تو پيدا بود. اين ديوار مدرسه هم نبود. اصلاً مدرسه فقط دو اتاق داشت، يادت آمد؟ من اول فقط يک روزي خانة کدخدا بودم، بعد آمدم توي همان دفتر مدرسه. سال بعد خانة مشتقي نصيبم شد. تو همينجا، صبح که داشتم غسل ميکردم، آمدي سراغم.»
«توي اين قنات؟»
بلند شد، روسرياش را برداشت: «انگار خيلي آتشم تند بوده.»
از کوزه به کاسهاي آب ريخت و شانة چوبياش را از رف برداشت و آمد نشست، چهارزانو، کاسة آب کنار دستش و پاچين کشيده بر دو ران و شروع کرد.
گفت: «آنوقتها بعدازظهر کارت همين بود، توي همين ايوان ميآمدي مينشستي، شانهات را ميزدي توي کاسه و بافه بافه مويت را شانه ميزدي. من از پنجرة کلاس ميديدمت. چه مويي داشتي!»
بيبي گفت: «خوب ديگر، حالا روزها نميرسم. کاري که نيست، اما خوب، به همة خانهها سر ميزنم. حالا ديگر پشتبام هم اندود ميکنم. نشستهاند شهر و هي پيغام ميدهند که فلان کن، بهمان کن.»
گفت: «خيلي دوستت داشتم، بانو. عصرها ميزدم به آن تپهها، تا بيبيزهرا ميرفتم. تا غروب سر چشمه مينشستم تا وقتي برميگردم ديگر توي حياط نباشي که هي ببينمت.»
بافههاي بيشتر خرمايي و گاه سفيد و گاه خاکستري را شانه ميزد و چنگچنگ مو از سر شانه ميگرفت. گفت: «هي، تو از دل من که خبر نداشتي، مگر اين بابامراد ولکن بود، انگار بگير زنش بودم. چند بار خوب است با آن چوبدستش پشتم را سياه کرده باشد؟»
فرق که باز کرد، گفت: «خوب يکي هم براي من روشن کن!»
چطور يادش رفته بود؟ براي بانو هم روشن کرد و به دستش داد، گفت: «بانو، چرا تا ديروقت چراغت روشن بود، چه ميکردي؟»
موهاي توي دامنش را جمع کرد وانداخت روي آب کاسه، گفت: «خوب، ميآمدي، دو قدم که بيشتر نبود.»
گفت: «يادت نيست، گفتم که بهت، تو اولين زني بودي که ميديدم.»
گفت: «اي آقاي مدير، من حتي يادم نيست ديشب نان کشک خوردم يا آبپيازي؟»
پولور مردانهاش را کند. زيرپيراهنش هم مردانه بود، نکند. آمد دست راست او زير کرسي نشست، دست برد باز قوري را درآورد، دو چاي ريخت. سرفه کرد، گفت: «هنوز هم که عادت نداري، بانو؟»
«حالا گيرم نميآيد. روزي بيست تا ميکشيدم. انيجا که ميبيني بقالي ندارد. حالا کو تا يکي بيايد از اينطرفها. باز وقتي بابامراد بود، ميرفت تودشک سيگاري ميگرفت. خيلي خاطرم را ميخواست، پيرمرد ديوانه، يک شب آمد سروقتم که مگر من مرد نيستم. همان چوبدست را گرفتم و تا خورد زدمش. گفت، بزن، بيبي، اما بيرونم نکن. دلم سوخت براش. خوب، مرد که نبود. گاهي ميآمد، مينشست به درددل. ديگر دست برداشت.»
متکاي پشتشان را بالشي کرد و زيرپيراهنش را هم کند. بعد هم دست برد و چراغ گردسوز را پايين کشيد. پستانهاي آويختة سرخ با خطهاي سفيد همان بود که ديده بود.
وقتي که او هم دراز کشيد، با همان لباس که تنش بود، گفت: «شبها هيچوقت پهلوي من نماندي، ميآمدي و ميرفتي، بعد من مينشستم و نقاشي ميکردم. همهاش تو را ميکشيدم.»
بانو گفت: «پس بگو، تويي، نقاش خودم.»
بلند شد، رفت سر صندوقش. نبود. روي رفها هم نبود. گفت: «داشتمش. يک جايي گذاشتمش.»
درازکشيده به پشت فقط به بازي ساية عظيمش بر اين يا آن ديوار تگاه ميکرد، گاهي يک ديوار و تمام سقف را ميپوشاند. بالاخره هم خوابش برد. کي لباسهايش را کنده بود؟ بيبي هنوز خواب بود، لباس پوشيد و اول طرح کاملي از صورتش زد، بعد هر عضو صورتش را جدا جدا کشيد. گردنش را هم کشيد. گوشة لحاف را لوله ميکرد و جلو ميرفت. بيبي بيدار شد، گفت: «آنجا نشستهاي که چي؟ بيا ور دل خودم.»
احتياجي نبود، مثل همة آن دختربچهها، که اول باش بخوابد و بعد دست بکشد. دست و آغوش يا بهتر دست و خواهش يکي بود انگار با هر دو پنجه بکشد يا با هر ده انگشت ببيند. ميگفت: «خوشا به غيرت تو، گفتم پير شدم، پنج سال بود مرد نديده بودم، انگار بگير هزار سال.»
او هم نديده بود، همهاش به بعد يا قبلش فکر ميکردند. براي همين مست ميشدند. همين را بايست ميکشيد، همانطور که يک جفت بايست باشند. صبح که خداحافظي ميکرد بانو ميگفت: «باز هم که ميآيي؟»
«اگر عمري بود.»
کدخدا ميگفت: «برميگردند، همهشان، تو هم برميگردي.»
شايد فکر ميکرد همان مدير آخري است که حتماً منتقلش کرده بودند.
بيبي تا کنار جادة اصلي باش آمد. نوهاش هم دنبالشان ميآمد. وقتي بالاخره مينيبويسي نگه داشت، بيبي چنگش را تو جيب اوِر او کرد. گفت: «ديدي که مرغها تخمي ميگذارند، شيري هم گاو کدخدا ميدهد، من هم تخمي ميپاشم، روزي ما را خودش ميدهد. باشد خرجي راهت.»
همان پولي بود که روي طاقچه زير يک کاسة پر از موي بانو گذاشته بود. توي راه همهاش خواب بود. بعدازظهر رسيد. سرايدار گفت: «اي آقا، الحمدلله سلامتيد.»
زنش کجا بود؟ تلفن را وصل نکرد. همة طرحهايش را بر هرجا که جا داشت سنجاق کرد. بعد هم تا چيزي بخورد، همان قصيدة منوچهري را خواند. اگر ميخواست به شيوة او عمل کند بايست زني ميکشيد که خمرة شراب بزند؛ يا خمرهاي را به جاي تاجي از گٍل به تاجي از خرمن مويي ميآراست و به چادري تُنُکتر از پر پشه سر و يال و شانه و حتي سينه و اشکم همچون آبستنانش را ميپوشاند.
حمام کرد و بعد لخت لخت نورافکن تنظيمشده روي بوم بزرگ را روشن کرد. ديگر به دستبند احتياجي نبود. دايرة مندل را هم کشيد و ميان دايره، رو به بوم، همانطور که رو به قبله دراز ميکشند، دراز کشيد. ديگر حتي خسته هم نبود، گرسنه هم نبود، آنطور که اينسالها بود و هروقت هرجا يک چيزي کم آورده بود و دويده بود يا به قول عزت مثل پروانه پريده بود، مثل گنجشکهايي که مدام هي از اين شاخه به آن شاخه ميپرند ونرهاشان وقت جفتگيري نه يک، نه ده، هزاربار پشت جفتشان ميپرند و باز ميپرند.
حالا البته اگر ميخواست، اگر اينهمه خوابش نميآمد يا اين رگ جايي توي شقيقهاش نميزد، ديگر ميتوانست بکشد. تازه چرا او ميبايست بکشد؟ همينکه همهچيز را آماده کرده بود، يکي ديگر شايد جايي ديگر، اگر به اين حد از ارضا ميرسيد، و تازه اينقدر راضي بود، ميتوانست بکشد: همانطور که بانو حالا آمد، پشت به بوم ايستاد، لخت با آن دو ساق گشاده انگار دو ستون، رانها به ستبري ران فيل و اشکمي چنان بزرگ که ميتوانست بچهاي همچند او بزايد يا اصلاً او را به دم درکشد. بوي غبار برخاسته از لحافکرسياش را هم شنيد و بعد عطر خاک رس بارانخوردهاي که مدتي هم پا خورده بود. چشم بست، يا شايد همان دستهاي زبر بستندشان، راضي و ارضاشده، فقط همانقدر فرصت کرد که بگويد: «قسم به تو که راحت شدم.»
20 بهمن 1366
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|