نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(22)
انتظار داشتم که پس از کمی جر و بحث مرا در میان خود بپذیرند . اما صد افسوس که آنها بویی از انسانیت نبرده بودند . بر خلاف پیش بینی های من ، همه چیز بر عکس در آمد . هیچگاه تصور آن برخورد های خصمانه نیز بر مغزم خطور نمی کرد . می پنداشتم که می توانم ، محبت های آنها را جلب نمایم . اما چه خیال خامی و چه تصور باطلی . . . آنها با بد ترین وضع ممکنه با من برخورد کردند . گریه های من در دل سنگشان کوچکترین انبخشید . در عوض مرا به باد کتک گرفتند . برادرش با خشم و غضب ، سرم را به دیوار کوبید که در نتیجه منجربه شکستن و بخیه خوردن سرم گردید . خون به شدت از شکاف سرم فوران می زد ، ولی با وجود آن ، سعی داشتم رفتارم مهربان باشد ، شاید دل سنگشان به رحم آید . اما آنها جریح تر می شدند . به التماس و تضرع متوسل گشتم . گفتم که من شوهرم را دوست دارم ، او نیز به من علاقمند است ، ولی شما او را تحت فشار قرار داده اید . بیایید به خاطر رضای خدا از خود گذشتگی نشان دهید و از خطای ما ، در گذرید . زندگی ما را تباه نکنید . و . . .
ولی آنها به هیچ وجه قانع نمی شدند . تنها یک جمله بود که مکررا از دهانشان شنیده می شد و آن ، این بود .
- همانطور که پنهانی ازدواج کرده اید ، پنهانی و بی سر و صدا از هم جدا شوید . ما نزد اقوام و آشنایان خود آبرو داریم . شما ها با این عمل احمقانه خود آبروی خانواده ما را خدشه دار نمودید .
آن روز گذشت و من با شکست کامل به منزل بازگشتم . و این تازه اولین گام آنها در راه بدبختی و سقوط ما بود . روز بعد ، شوهرم را تهدید کردند و اموالش را که در خانه پدری ، با حقوق خودش سالها پس انداز کرده بود در منزد خود توقیف نمودند ، تا مرا طلاق دهد . و بعد تلفنها و نامه های تهدید آمیز می نوشتند و هشدار می دادند که اگر طلاق نگیرم ، خانه پدرم را به آتش خواهند کشید . به ناچار مجبور شدم از خانه پدرم ، به یک خانه استیجاری ، نقل مکان نمایم ، تا آدرسم را نداشته باشند . غافل از اینکه ، شوهرم مثل یک بچه ترسو ، همه آنها را در جریان امور ، قرار می داد ، حتی سخنانی را که بین ما رد و بدل می شد ، به اطلاع آنها می رساند . پس از آن که منزلم را تغییر دادم ، او نیز دیگر به سراغم نیامد .
تهدیدات خانواده اش به جایی رسیده بود که ، او مجبور شد در نزد آنها اعتراف کند که زن من قبلا بیوه بوده و مرا اغفال کرده و من از روی اجبار و شاید هم ترحم و دلسوزی و ترس از آبرو ، او زا به زنی گرفته ام . . . این مسئله باعث دامن زدن بیشتر به اختلافات موجود بین ما گردید .
چهار ماه تمام در بدترین شرایط ممکنه بسربردم . در این مدت ، شوهرم گاهگاهی به دیدنم می آمد و بعد از اینکه به شدت کتکم می زد می گفت که من او را فریب داده ام ! می گفت که هیچ علاقه ای به من ندارد . خانواده اش را بر من ترجیح می دهد و من باید طلاق گرفته و او را از این بن بست وحشتناک نجات دهم . . .
اما من ، باز هم مقاومت می کردم . منتهای سعی خود را به کار می بستم تا زندگیم را از ویرانی و سقوط نجات بخشم . از هیچگونه فداکاری و از خود گذشتگی ، برای نجات زندگی زناشویی خود مضایقه نکردم و بالاخره یک روز برای دومین بار به خانه آنها رفتم . این بار پدرش در منزل بود و برادر هایش باز هم مرا ، تهدید به مرگ کردند . پدرش که سر و صدای ما را شنیده بود و دانسته بود که برای گرفتن فرجام و بخشش به دیدارشان رفته ام ، با کارد آشپزخانه سر به دنبال من نهاد ، ولی من دست بردار نبودم . به پای برادر هایش افتادم ، خواهش کردم که آشیانه عشق ما را بر هم نزنند . به آنها پیشنهاد کردم ، همچنانکه تا کنون دیناری خرجی از شوهرم نگرفته ام ، بعد از این هم از او هرگز مطالبه خرجی نخواهم کرد . انتظار ندارم که شب و یا حتی روز ها همبه دیدنم بیاید . شما به میل خودتان ، برایش زن بگیرید . سوگند می خورم که هرگز ، حتی به زنش نیز نخواهم گفت که من زن او بوده و هستم . فقط به خاطر حفظ آبرویم بگذارید مدرکی داشته باشم تا بتوانم با عقد نامه ام زندگی کنم و آبرویم در نزد آشنا و فامیل محفوظ بماند . ولی آنها در نهایت سنگدلی مرا از خانه خود راندند ، و من هر بار پس از برخورد با آنها به شکست خود اعتراف می نمودم .
ماه پنجم نیز سپری گشت و رفتار جمشید روز به روز بد تر می شد . آن فرشته معصوم ، ناگهان مبدل به دیو وحشت آوری شده بود که در خیابان ، در مقابل دیدگان کنجکاو مردم ، مرا به باد کتک می گرفت و فریاد می کشید که باید طلاق بگیرم . در منزل نیز لحظه ای از دست او آسایش نداشتم . هر گاه به دیدارم می آمد ، قبل از هر حرف و سخنی ، همانند جانوری سبع ، به سویم حمله ور می شد و جامه بر تنم می درید و پس از رفتنش ، تنها زخمهای عمیقی بود که بر جسم و روحم از او به یادگار می ماند . او از هر دری وارد می شد ، به هر حیله و نیرنگی متوسل می گشت تا مرا وادار کند که از او طلاق بگیرم ، ولی من حاضر نبودم از زندگی زناشوییم بگذرم . در مقابل اشکهای بی دریغ و ناله های جانسوزم ، تنها لبخندی تحویلم می داد و تهدید می کرد که بد ترین رفتار ها را در پیش خواهد گرفت تا مرا به زانو در آورد در مقابل به او می گفتم :
- اشکالی ندارد . انسان زاده شده است تا با مشکلات مبارزه نماید .

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید