نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 07-31-2011
GolBarg GolBarg آنلاین نیست.
مدیر روانشناسی

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 2,834
سپاسها: : 1,221

2,009 سپاس در 660 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گزیده هایی از کتاب در جستجوی معنا دکتر فرانکل
*******************

اين کتاب سر آن ندارد که از اتفاقات و رويدادها گزارشي ارائه دهد، بلکه تجارب شخصي را منعکس مي سازد که ميليونها انسان آن را لمس کرده و از آن رنج برده اند.
مي توان گفت کتاب شرحي است از درون اردوگاه کار اجباري که به وسيله يکي از کساني که جان سالم از آن بدر برده است بازگو مي شود. داستان به رويدادهاي هولناک (که کمتر در حد باور مردم بوده) نمي پردازد، بلکه به زجرهاي کوچک اشاره مي کند و آنها را مي شکافد، به واژه اي ديگر تلاش ما در اين داستان بر اينست که به اين پرسش پاسخ دهيم:
زندگي روزانه اردوگاه کار اجباري، در ذهن يک انسان متوسط چگونه بازتابي دارد؟
بيشتر رويدادهايي که در اينجا نشان داده مي شود، در اردوگاههاي بزرگ و مشهور روي نداده، بلکه در اردوگاههاي کوچکي رخ داده است که بيشتر آدم سوزيها در آن انجام گرفت.
----------------------

براي نمونه کاميوني را در نظر مي گيريم که رسما اعلام مي شد بايستي شمار ويژه اي از زندانيان را به اردوگاه ديگري حمل کند، اما حدس نزديک به يقين همه اين بود، که مقصد نهايي کاميون به اتاقهاي گاز منتهي خواهد شد.
به اين ترتيب عده اي از زندانيان بيمار و ناتوان و از کار افتاده را برگزيده و به يکي از اردوگاههاي مرکزي بزرگ که مجهز به اتاقهاي گاز و کوره هاي آدم سوزي بود، روانه مي کردند. شيوه کار زنگ خطري بود براي يک درگيري آزادانه بين همه زندانيان، يا برخورد يک گروه با گروهي ديگر، آنچه جنبه حياتي داشت اين بود که همه مي کوشيدند نام خود يا دوستشان از فهرست دسته اعزامي حذف شود، در حاليکه مي دانستند که به جاي نام حذف شده، حتما بايد يکنفر را جانشين او کرد.

چون با هر کاميوني شمار معيني از زندانيان بايد روانه مي شدند. و از آنجا که موجوديت هر زنداني با يک شماره مشخص مي شد اين مهم نبود که چه کسي با کاروان براه مي افتد. تنها کافي بود تعداد نفرات درست باشد.
--------

يکبار هزار و پانصد نفر چندين شبانه روز سفر مي کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرين بايستي روي بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز مي کشيدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالاي پنجره ها روزنه اي براي تابش نور گرگ و ميش سپيده دم به چشم مي خورد.

همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه سازي در آورد و اين جايي بود که ما را به بيگاري مي کشيدند و ما نمي دانستيم که هنوز در سيلسيا هستيم يا به لهستان رسيده ايم. سوت قطار مانند ضجه کسي بود که التماس کنان به سوي نيستي سقوط مي کرد. سپس قطار به خط ديگري تغيير مسير داد و پيدا بود که به ايستگاه بزرگي نزديک مي شويم. ناگهان از ميان مسافران مضطرب ، فريادي به گوش رسيد، « تابلو آشويتس ! » بله آشويتس نامي که مو بر تن همه راست مي کرد: اتاق هاي گاز، کوره هاي آدم سوزي، کشتارهاي جمعي. قطار آن چنان آهسته و با تاني مرگباري در حرکت بود که گويي مي خواست لحظه هاي وحشت ناشي از نزديک شدن به آشويتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:
آش ... ويتس!
__________________

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید