نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهران باز مدتی خیره خیره مرا نگاه کرد و بعد گفت:ما نمیتونیم از این فاصله درباره زندگی اونا قضاوت کنیم اما فقط یک امید برامون باقی میمونه و اون علاقه شدید نوری به بهرامه.اینطور که از نامه نوری بر می آد این دختره حاضره بخاطر بهرام نه تنها موهاشو قیچی کنه لباس بلند بپوشه بلکه حاضره درهای زندگی و حتی راه تنفسو بروی خورشید هم ببنده ...کدوم مرد سنگدلیه که چشمشو بروی اینهمه فداکاری عاشقانه ببنده؟

-ولی عکس العملی که بهرام در برابر اینهمه گذشت نوری نشون میده خیلی ضعیفه تقریبا میتونم بگم ایمدم ار بهرام قطعه...

مهران برای اینکه مرا آرام کند گفت:خوبه...شما زنهای ایرونی همه چیزو از زاویه بدش میبینین...چرا نمیخوای عینک تیره تو برداری و برای یک لحظه هم شده خورشید را با اون همه روشنی تو آسمون تماشا کنی؟
-بسار خوب آقای فیلسوف خواهش میکنم برنامه (امید و زندگی)رادیو را تکرار نکن که دلم از هر چی امیده بهم میخوره اصلا این پسره از اولش هم یه جور مخصوصی بود بیمار بود میفهمی اون به آدم بیماره...خدا خودش بداد طفلک نوری برسه...
از ابتدای هفته بعد با ترس و نگرانی منتظر نامه جدید نوری بودم و در دل آرزو میکردم که در مباحثه دائمی من و مهران او که امیدوار و خوشبین بود برنده شود.سرانجام نامه نوری رسید و من با شتاپ به گوشه خلوتی پناه بردم و مشغول خواندن شدم...
مهتای نازنینم !چه کنم که پیکهایی که هر هفته برای تو نازنین میفرستم سراسر اندوه و غصه است.نمیدانم تو چه گناهی کردی که باید بخاطر سرنوشت تلخ و تیره من شکنجه ببینی؟
گاهی از این بابت خودم را سرزنش میکنم و میگویم به مهتا چه که بداند من و بهرام کی با هم دعوا کردیم یا چه مواقع در آغوش هم یخ سرد قهر خود را ذوب کردیم...
اینها دردهای بی درمان زن و شوهری و پیوستگیهای عجیب آدمهاست.گر چه من خود مشتاقانه این آمیختگی جوشان این عشق بیمار گونه را پذیرفتم و خودم دست بهرام را گرفتم و از شهری به شهر دیگر کشاندم و او را با غرور به پدر و مادرم معرفی کردم و امروز هم بیش از هر موجودی او را عاشقانه دوست دارم.ولی وقتی در این آپارتمان کوچک و در میان جنگل سرد و متروکی که هیچکس را با هیچکس کاری نیست .تنها و اشکریزان در قفسم راه میروم و از خود میپرسم برای چه کسی باید بخوانم؟مگر غیر از مهتا دوست دیگری هم دارم که آوازهای این پرنده مانده در قفس را گوش دهد ؟

دیشب هم مثل هر شب با هم جنجال کردیم سر هم فریاد زدیم ساعتها در کنجی نشستیم و هر دو در سکوت مرگبار آپارتمان کز کردیم و بعد مثل شبهای دیگر به تدریج بهرام دستهایش را در موهایم لغزاند.
بعد تا سپیده صبح بهرام از عشق از هیجان ویرانگر احساسش حرف زد و من با نفس گرم خود هزاران بار او را بوییدم و لحظه ای که سپیده دم دست نرم خود را بر پنجره آپارتمان طبقه دهم کشید ما بخواب فرو رفتیم...
مهتا...شرمم می آید که این چیزها را برای تو مینویسم...میخواهم تو بدانی کهدقیقادر چه موقعیتی هستم...
شاید تو هم مرا سرزنش کنی مرا زنی سست عنصر و احمق بدانی اما نه همه امیدم اینست که تو بش از هر موجود دیگری معنی و مفهوم زندگی مرا درک کنی...

من و بهرام عاشق هم هستیم ...عجیبترین عشاقی کهدر پهنه هستی متولد شده اند و شاید هم دیگر هرگز نظیرشان متولد نشود!من در طلسم عشق بهرام اسیر شده ام من بدون احساس نفسهای گرم و معطرش نمیتوانم زنده بمانم...
من یکبار او را از دست دادم و اینبار هرگز نمیخواهم اشتباه گذشته را تکرار کنم بنابراین پیش از آنچه حتی او انتظارش رادارد تحمل میکنم و تسلیم بی قید و شرطم...
من همه پیکر خود را آماج تیرهای زهر آگین حسادت او ساخته ام...او هر لحظه میجوشد میخروشد و وقتی به سر حد انفجار رسید مرادر آغوش میگیرد و مثل زن بچه مرده ای زار میزند قلب خود را با همه گرمی و داغی در کف دستم میگذارد و میگوید:نوری ...نوری...ببین قبلم چه جور میزنه تو رو خدا ببین...
من قلبش رادر کف دست میگیرم داغی خونی را که از شیارهای آن پیوسته بالا و پایین میرود حس میکنم و بعد با همه قدرت آغوشم را به رویش میگشایم...بچه من طفلک من بیمار است عاشق من مریض استاین میکروب لعنتی را من بجانش انداختم...من بودم که با آن سبکسریهای کودکانه ام او را در اوج هیجانهای عاشقانه تنها گذاشتم و رفتم...و حالا که من با همه صداقت یک عاشق کنارش قرار گرفته ام میترسد که ناگهان در آپارتمان را باز کند و ببیند من نیستم...

هر لحظه این فکر بیشتر او را در خود میگیرد...او یک لحظه از من جدا نمیشود دستم را محکم میگیرد و از آسانسور پایین میبرد و در داخل آسانسور ما با هیچکس سلام و و اشنایی نداریم...ومن از ترس اینکه مبادا بهرام خیال کند موجودی رادر این آسمان خراش میشناسم در تمام مدتی که آسانسور در حرکت است چشمم را میبندم و به او تکیه میدهم وقتی وارد داشنده شدیم تادر کلاس همراهیم میکند و وقتی سرجایم نشستم آنوقت میرود اما بارها میبینم که از پشت تنه درختان دانشکده جاسوسی مرا میکند.نمیدانی در این لحظات چه قیافه ترحم انگیزی دارد.
مرد جذاب و خوشگل من با چشمان مضطرب و چهره ای که از سرما کبود شده است.مرا میپاید اما انگار که تمام تلاشهای ما بیهوده است .من هرگز نمیتوانم بیماری او را شفا دهم شاید برای تو مضحک باشد اگر بدانی که او حتی به نامه هایی که برایت مینویسم مشکوک است...
دیشب وقتی باز با کلمات نیشدارش آزارم را شروع کرد گریه کنان روی پایش افتادم و گفتم:بهرام بهرام...حالا که تو اینقدر بدبینی و بدخلقی حالا که حتی نمیتونی باور کنی که من یا به مردی نگاه نمیکنم یا اگر نگاه کنم فقط تو را در قیافه آن مرد میبینم اجازه بده من به دانشکده نیام...باور کنم اگه بدونم تو اینجوری راحتی من تحصیلو ول میکنم.چون روزی که من با تو پیوند ازدواج بستم دانشکده و تحصیل من تو شدی در آپارتمان رو بروی خودم میبندم و بران غذا میپزم کارهای خونه رو میکنم و تو برو داشنکده وقتی این حرفو زدم بهرام مثل گل شکفته شد...انگار که از مدتها پیش منتظر این پیشنهاد بود چون خودشو روی دست و پام انداخت منو بوسید بویید و در حالیکه کاملا به هیجان آمده بود گفت:اگه تو اینکارو بکنی منم قول میدم که خوب خوب بشم اصلا حسودی نکنم بهت قول میدم که اگه فقط یه ماه دانشکده نیایی و تو خونه بمونی خودمو درست میکنم و سر یه ماه دستتو میگیرم مبرم دانشکده و مثل یه پرنده پرواز میدم که هر جا دلت بخواد هر جا میلت بکشه بنشینی و بلند شی...آه خدای من تو چقدر خوبی!تو مهربونترین زن دنیایی تو با این پیشنهاد منو نجات دادی تو خیال میکنی من از این وضع خوشم میاد ؟خیال میکنی راحتم؟نه بخدا دارم خفه میشم !دارم میمیرمولی چیکار کنم؟من میترسم یه روز برگردم تو آپارتمان و ببینم تو نیستی.توی این شهر بزرگ ۱۰ میلیون نفری چه جوری پیدات کنم نه تو بگو من چجوری میتونم تو را پیدا کنم؟
مهتا!شاید تو منو دیوونه بدونی...شاید تحقیرم کنی...اما من نمیدونی چقدر خوشحالم ...چقدر خوشحالم ...از امروز من به دانشکده نرفتم نیم ساعت پیش بهرام بعد از آنکه برای هزارمین بار منو بوسید تشکر کرد و قربون صدقه هام رفت و از در خارج شد و حالا من تنهای تنهام...حس میکنم زندانی شدم اما زندونی که داوطلبانه قبولش کردم.یک ماه چیزی نیست !بقول بچه ها تا چشمتو بهم بزنی یک ماه تموم شده...
ولی همه امیدم اینه که وقتی این یک ماه تموم بشه بهرام کاملا معالجه شده باشه برای خودم برنامه ای چیدم.صبح ها بیشتر به کار آشپزخانه میرسم و بعد از ظهر ها کتابای دانشکده را مرور میکنم.یکی دو ساعت هم برای خودم زنگ تفریح گذاشتم...تلویزیون تماشا میکنم...یا موسیقی خودمونو میشنوم...
فقط از دوست خوبم یه خواهش دارم من توی این تنهایی دنیای کوچکم برای شاهچراغ نذری کردم که اگه بهرام خوب بشه و دوباره مثل اول بشیم یه دسته شمع روشن کنم.خواهش دیگه ای که از تو دارم اینکه از این موضوع با هیچ کدوم از بچه ها حرفی نزن...

برای مامان بابا نامه جداگانه نوشتم ولی هیچی از ایم حرفها ننوشتم خواهش میکنم تو هم اگه نامه نوشتی براشون بنویس که نوری خیلی خوشبخته!میدونم که نمیتونی این نامه را برای مهران نخونی اصلا نامه مو براش بخون اون یه چیزایی به فکرش میرسه که ما نمیدونیم.بالاخره هر چی باشه اونم مرده و از جنس بهرام...روی ماهتو مهران عزیز را میبوسم.
قربانت نوری


وقتی نامه نوری را تمام کردم مثل آدمهای گیج و بهت زده مدتها خیره خیره به نقطه نامعلومی نگاه میکردم...اصلا این حرفها برایم غیر قابل تحمل بود...
نه! این حرفها جنون آمیز بود این حرفها از روح بیمار دو انسان تنها و سرگردان حکایت میکرد.دلم بشدن میسوخت و میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم چون حس میکردم دستی نامرئی پاهایم را بسته است و پارچه ای سنگین در دهانم فرو کرده...آخر چطور ممکن است یک نفر تا این اندازه این زندگی مشئوم و سیاه را تحمل کند؟آیا بهرام براستی در آن سرزمین بیگانه از این دختر کم سن و سال و کوچولو انتقام میگرفت و نوری هم مثل بره ساکت و تسلیم قربانی کفاره گناهان خود راداوطلبانه پس میداد؟دلم میخواست فورا برایش بنویسم.
نوری نوری خواهش میکنم خودت را به خیابان بزن و به اولین عابری که رسیدی تقاضای کمک کن...نه این غیر قابل تحمل است این غیر انسانی است.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید