نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 05-02-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تصمیم گرفتم از شکوفه که درآشپزخانه مشغول ریختن چای بود عذرخواهی کنم. به طرفش دویدم و به سرعت دستم را دورکمرش حلقه کردم و با این کار شکوفه تعادلش بهم خورده و چای ریخت روی دامنش و کمی ازپایش سوخته و با صدای فریاد شکوفه و شکستن استکان همه به آشپزخانه آمدند.
من از ترسبه گوشه آشپزخانه پناه برده و گریه می کردم. شکوفه به طرفم آمد و سرم را در آغوشکشیده گفت : ناراحت نباش افسون جان نمی دانم چرا امروز اینطوری شده ای.
با گریهگفتم: بخدا خواستم از شما عذرخواهی کنم انگاری باز اشتباه کردم. خواهر گونه ام رابوسید و گفت همین قدر که به اشتباه خودت پی بردی برای من کافی است.
پدر وقتی دیدخیلی ناراحت هستم دستم را گرفته و همراه خودش به پارک برد.
روزها پی در پی می گذشت و رفت و آمدها ادامه داشت تا روز عقد کنان جشن مفصلی توسطخانواده ها ترتیب داده شد.
در روز جشن عقد کنان رامین کنار شکوفه مثل مردهایخوشبخت بود و لبخند از روی لبانش دور نمی شد.
چند ماهی از مراسم عقد کنان رامینو شکوفه گذشته بود که به اصرار خانواده رامین به شیراز دعوت شدیم.
اولین ماهتابستان بود بعد از تعطیلی مدارس همراه خانواده عازم شیراز بودیم.
ساعت شش صبح باصدای پدر از خواب بیدار شدیم. پدر اجازه نداد حتی صبحانه را در منزل بخوریم همگی مارا به کله پزی دعوت کرد و حرکت کردیم.
مادر کنار پدر نشسته بود . من و شکوفه و رویاو مسعود روی صندلی عقب ماشین بودیم. با اذیت و آزار مسعود صدای جیغم بلند شده وشکوفه بغلم کرد.
ناخودآگاه به شکوفه گفتم آبجی جون وقتی به شیراز رسیدیم موقعبرگشتن تو هم با ما می آیی: شکوفه لبخندی زد و گفت : افسون جون این چه حرفیه می زنیحتما برمیگردم و با صدای آرامی گفت: تا وقتی بابا و مامان اجازه ندهند از شما جدانخواهم شد.
بغض کرده و گفتم: تورو خدا آبجی جون زود به زود به دیدن ما بیا.
شکوفه خندید حتما خواهر کوچولوی من. بعد صورتم را بوسید . رویا خیلی کم حرف وآرام بود لبخندی زد و گفت : افسون از الان ماتم گرفته.
نمی دانم وقتی نوبت خودش بشهچطور می تونه پدر و مادر را با این روحیه ترک بکنه.
اخمی کردم و گفتم : من هیچوقتازدواج نمی کنم می خواهم همیشه پیش بابا و مامان بمونم.
مسعود با صدای بلند گفت : واویلا خدا به داد ما برسه.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید