نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-04-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نمی دانم چه مدت گذشته بود که یکدفعه با صدای ترمز شدیدماشین وحشت زده از خواب بیدار شدم و وقتی به خود آمدم در کنار جاده افتاده بودم . سریع بلند شدم سرم به شدت می سوخت . وقتی دست به سرم کشیدم متوجه خرده شیشه ها شدم . از لابه لای موهایم خون می چکید.

به اطراف نگاه کرده چشمهایم داشت از حدقهبیرون می زد. یک طرف ماشین زیر لاستیکهای کامیون به طور وحشتناکی له شده بود . باپاهای لرزان به طرف پدر رفته قلبم به شدت می زد.

پدر در حالی که سرش روی فرمانماشین بود حرکتی نداشت. سرش را بلند کردم صورتش پر از خون بود و فرمان ماشین در تنشفرو رفته بود . وحشت زده به عقب رفتم لال شده بودم . تمام تنم می لرزید عقب عقبرفته و به پدر نگاه می کردم.

پایم به چیزی خورد برگشتم و نگاه کردم شکوفهعزیزم روی آسفالت جاده بیهوش افتاده بود . کنارش نشسته و سرش را در آغوش گرفتم. ولیحرکتی نداشت.

وای خدای من شکوفه زیبا و دوست داشتنی ام با یک نسیم بهاری پرپرشده بود. هر چه صدایش کردم جوابی نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم که کنارشقیقه اش خون جاری شده. با سر آستین خون را پاک کرده و با گریه صدایش کردم. آبجیتورو خدا بیدار شو من میترسم آبجی ولی صدایی نشنیدم .

به اطراف چشم دوختم مادررا دیدم . شکوفه را آرام روی زمین گذاشته و پیش مادر رفتم . او نیز بیهوش کنار جادهافتاده بود. سر مادر را بغل کرده و صدایش زدم . او در حالت بیهوشی ناله ای سر داد . بلند شدم و آبی که در کلمن بود را به صورتش ریختم. بهوش آمد . چند تا از دندانهایششکسته و دهانش پر از خون بود . با وحشت بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و با دست مرابه عقب هول داد.

وقتی متوجه مرگ پدر شد صدای ناله و شیونش بلند شد و گریان بطرفخواهرانم رفته و قتی دید شکوفه فوت شده موهایش را با چنگ می کشید و صورتش را میخراشید و شیون و ناله می کرد.

من به طرف رویا رفتم . او ناله ضعیفی کرده و مادررا صدا زد. مادر به طرف رویا آمد و او را در آغوش گرفت و روی صورتش آب ریخت.

رویا ی زیبا چشمهایش را باز کرد و به مادر نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت : مامان بابا و بعد چشمهایش را برای همیشه بست.

مسافرینی که از آن جاده عبور میکردند ماشینها را پارک کرده و به کمک ما آمدند . مسعود که بیهوش کنار جاده افتادهبود را به هوش آوردند و متعجب به صحنه تصادف نگاه می کردند. زنها سعی می کردند مادررا ساکت کنند. یکی از مسافران جهت آوردن کمک به اورژانس آن شهرستان رفت .

اماهیچکس نمی توانست جلوی شیون و فریادهای مادر را بگیرد. مسعود شکه شده و حیران بهاطراف نگاه می کرد که یکدفعه یکی از آن مسافران جلو مسعود رفته و با چند سیلی او رابه خود آورد.

سپس مسعود نیز به گریه افتاد.

من در کنار شکوفه نشسته و موهایبلند و خرمایی رنگ خواهرم که روی زمین پخش شده بود را با گیره موی خودم بسته و درحالیکه گریه می کردم نگاهی به پدر و شکوفه و رویا انداختم دلم آتش گرفت داد زدمخدایا چند تا.

سرنوشت پرده سیاهش را سایبان خانه مان کرده بود. و بوی بد مصیبتمشامم را می آزرد. احساس کردم زمین به من می خندد. از زنده بودنم نفرت پیدا کرده ودوست داشتم با پدر و خواهرانم بودم.

پس از گذشت مدت زمانی صدای آژیر آمبولانسمرا به خود آورد. زمان جدایی از پدر و خواهرانم رسیده بود. مادر همچنان به شکوفهچسبیده بود و فریاد می زد و نمی گذاشت جگر گوشه اش را از او جدا کنند. اما مامورینآمبولانس مادر را از او جدا کرده و مارا با ماشین پلیس به بیمارستان رساندند.

مامورین و خدمه آمبولانس نیز به حال مادر می گریستند. چند تا پرستار به کمک منو برادر و مادرم آمدند و در یک اتاق ما را بستری کردند . مادر روی تخت نشسته وهمانطور جیغ می کشید و خودش را می زد و صورتش را با ناخن می خراشید . با تزریقآمپول توسط یکی از پرستاران مادر به خواب رفته و بعد دستهای مادر را به تخت بستند . مثل اینکه دیوانه ای را زنجیر می کنند.

من و مسعودآرام روی تخت کز کرده و مانند آدمهای لال و کر به گوشه ای خیره شده بودیم. در همینموقع پرستاری به طرفم آمده گفت : دخترم بیا پایین می خواهم سرت را پانسمان کنم. همراه او به اتاق پانسمان رفتم و موقع پانسمان آرام گریه می کردم.

نگاهی بهپرستار کرده گفتم : پدر و خواهرانم را کجا برده اند ؟ می دانم که آنها مرده اند. پرستار بغض گلویش را فرو خورد و گفت : دخترم آنها نمرده اندآنها همیشه در منار شماهستند.
یکباره پرستار گفت : خدای من از پایت خون می آید و سرسع با قیچی قسمت سرزانوی شلوارم را پاره کرد و گفت باید دکتر را صدا کنم بدجوری زخمی شده ای.
وقتیزانویم را دیدم از زخم آ« حالم بهم خورد. گوشت پایم گرد تا گرد پاره شده بود واستخوان پایم بخوبی معلوم بود
صورتم را برگرداندم. پرستار با ناراحتی گفت تو چطور متوجه نشدی مگه درد نداشتی؟
با بغض گفتم : دردسینه ام بیشتر از درد پام است.
پرستار سرم را در آغوش کشید و آرام به گریهافتاد و دکتر را صدا کرده و پارگی پایم را بخیه زده و با تزریق آمپول بخواب رفتم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید