نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 9
تو سکوت شب، پشت پنجره نشسته و به آسمون خیره شده بودم. بر عکس ساعتی قبل، اصلا خیال خوابیدن نداشتم. ذهنم اونقدر درگیر بود که اگر هم می خواستم، خواب به چشمام نمی اومد. خاطره ها مثل یه موجی توی ساحل ذهنم پرسه می زدن و مدام تکرار می شدن. دلم می خواست می توستم همه ی گذشته رو با موج فراموشی به قعر دریای ذهنم بفرستم و فقط با حال پیش برم.
گذشته دیگه برام تکرار نمی شه. پس چرا من همش به یاد اونها زندگی می کردم، به یاد خاطره های گذشته، من باید با آدم های این خونه سر می کردم، نه با یه مشت خاطره ی قدیمی، ولی ... .
نتیجه ی کشمکش بین عقل و احساسم، چیزی نبود جز مرور گذشته. مرور خاطره هایی که با همه ی تلخی، بازم برام جذاب و فراموش نشدنی بودن.
شب تولد شراره بود. همه اون پایین مشغول شادی بودن، ولی من تو اتاق به یاد مامان اشک می ریختم و نمی دونم ساعت چند بود مه خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیگه از شلوغی و سر و صدا خبری نبود. معده ام از گرسنگی داشت ضعف می رفت. از جا بلند شدم و تا برم آشپزخونه و شده با یه لقمه نون و پنیر، از گرسنگی دربیام.
آهست و پاورچین رفتم پایین. چراغ آشپزخونه روشن بود و نورش کمی از حال و سالن رو روشن کرده بود.آهسته رفتم جلو و سرک کشیدم تو آشپزخونه. صدای صحبت آهسته ی پدرام و شراره می اومد. پشت دیوار پناه گرفتم. صدای شراره غمگین و ماتم زده به گوشم خورد:
-نمی دونم پدرام، دیگه نمی دونم باید چی کار بکنم که نکردم. از هر دری وارد شدم جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو ساله چه به روزم آورده و من دم نزدم. جواب نداد، اگه بدونی توی این یکی دو سال چه به روزم آورده و من دم نزدم. می دونی اگه یکی از کارهاش رو به مسعود خبر می دادم، چه به روزش می آورد. اینجوری به مسعود نگاه نکن، خیلی بد اخلاقِ، وقتی عصبانی می شه هیچ کس حریفش نیست.
-پس این طور که معلومه، تو خوب رگ خوابش رو پیدا کردی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت:
-درسته، حق با توئه! من از دری وارد شدم که می دونستم مسعود رو رام می کنه.
-خوب، داشتی از اون می گفتی.
-آره، نمی دونی تو این مدت چی کارا کرده. مثلا همین امشب قطع برق کار اون بود.
-چه طور؟
-چایی ساز رو اون زده بود به برق، حتی آب هم توش ریخته بود تا اتصالی کنه.
حندید:
-چه جونوریه این دختر.
-کجاشو دیدی؟ من می دونم، فرو رفتن کله ی الناز تو کیک هم کار اون بوده. پارسال هم روز تولدم از این فیلم ها داشتیم.
بعد آه عمیقی از سینه بیرون داد و با صدای غم گرفته اش ادامه داد:
-پدرام، می دونم اشتباه کردم و نباید از اول پا تو خونه می ذاشتم. من نباید پا، رو جا پای مادرش می ذاشتم، ولی تقصیر من چیه؟ تا کی می تونستم تو اون خونه بمونم و تا کی می تونستم کار کنم و حاصل زحمت و دسترنج خودم رو ببرم و و تقدیم زن عمو کنم. کاش نصف اون پول خرج خودم می شد، اونجوریگله نداشتم، ولی من حتی یه هزاری از اون پول رو نمی دیدم. اگه مسعود حقوقم رو زیاد نمی کرد، تو خرج لباس و خوراک خودم می موندم. گاهی فکر می کنم اگه یه پدر و مادری داشتم، یا حداقل تو اینجا بودی، وضع فرق می کرد؛ اون وقت منم می تونستم مثل هر دختر دیگه ای ازدواج کنم و بچه دار شم، ولی ... .
الآنم شکایتی ندارم. اوایل چرا، خیلی از کاراش کفری می شدم، ولی الآن دیگه عادت کردمو با همه ی این سختی ها عاشق زندگی و شوهرمم. پری رو هم دوست دارم. اگه یه روز اذیتم نکنه دلم براش تنگ می شه.
من درکش می کنم، خودم طعم بی مادری رو کشیدم. روز اول با خودم عهد کردم چیزی براش کم نذارم، ولی اون لجباز تر از این حرفاست.
-تا حالا شده بشینی و باهاش حرف بزنی؟ شاید دلیل لجبازی هاشو بفهمی؟
-یه چیزی می گی پدرام، اون جواب سلام منو نمی ده، حتی گاهی اصلا به روی خودش نمی آره که منو دیده. من تا حالا اطاقش رو ندیدم، حالا که خوبه، اوایل درش رو قفل می کرد و می گفت تو دزدی، نو عقل بابام رو دزدیدی.
-واقعا؟ این طوری برخورد می کرد؟
دوباره آه کشید:
-آره، اون وقت تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟
-نمی دونم. فقط این مدت که این جام، دیدم چه جوری باهات برخورد می کنه.
-تازه اویل خیلی بدتر از الآن بود. اون موقع تا وقتی من تو خونه بودم، اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد. به غذاهایی که من می پختم لب نمی زد. غذا می پختم، جلوی روم زنگ می زد پیتزا براش بیارن یا یه ماهی تابه برمی داشت و واسه خودش تخم مرغ می پخت.
هر شب باید به لنگه جورابشو از تو آکواریوم بیرون می کشیدم و یکی دیگه شو از تو جارو برقی. همیشه باید در به در دنبال کنترل تلویزیون می گشتم. هنوزم اینجوریه، یه روز اونقدر با مسعود دنبالش گشتیم که کلافه شدیم. آخرش می دونی از کجا پیداش کردم؟
-کجا بود؟
-تو یخچال.
غش غش خندید.
-از اون به بعد همیشه اسیر کنترل بودم، آخرش رفتم و سه تا کنترل خردیم و هر وقت مسعود سراغ کنترل رو می گرفت فوری یکی از تو اتاق بر می داشتم و می دادم دستش . کب گفتم: داشتم با تلفن حرف می زدم بردمش تو اتاق. این کارا رو می کردم تا مسعود با اون درگیر نشه.
-خوب تقصیر تو هم هست، اگه می ذاشتی دوبار دعواش کنه، بار سوم این کار رو نمی کرد.
-من نمی خواستم تو خونه ام آشوب و تشنج داشته باشم. می خواستم محبت ها و فداکاری های مو بفهمه و درک کنه و بدونه من بدش رو نمی خوام.
-خوب اشتباه تو همین جا بود.
-نه پدرام، فکرشو بکن اگه دوبار به مسعود گزارش می دادم جاسوسی هم به خصوصیاتم اضافه می شد و بیشتر لجبازی می کرد.
-خوب تعریف کن ببینم دیگه چه شاهکار هایی کرده، از قرار معلوم این ماجرا ها به همین جا ختم نمی شه و سر درازی داره.
-هیچی دیگه، چی برات بگم. ظرف می شستم، می اومدم می دیدم همه رو ریخته تو ظرفشویی و داره دوباره از نو می شوره. باغچه ها رو آب می دادم نیم ساعت بعد می دیدم آب رو باز کرده و همه ی باغچه ها رو گل کرده، از بس آب پاشیده پای درخت ها. لباس می شستم، می دیدم رفته تو حموم و داره همه رو از نو با دست می شوره. لباسش رو اتو می کردم، همه رو مچاله می کرد و می ریخت رو زمین. اون موقع بود که حسابی کفری می شدم و دلم می خواست به مسعود بگم تا حسابی گوشمالش بده، ولی وقتی فکر می کردم، می دیدم کتک و دعوا فقط گشتاخ ترش می کنه. همش دندون رو جیگر گذاشتم و گفتم بالاخره درست می شه.
یه روز داشتم لباسام رو اتو می کردم و شب قرار بود بریم عروسی. همون موقع تلفن زنگ زد، یکی از دوستام بود. گرم صحبت شدیم، که یه آن به خودم اومدم و دیدم داره یه بوی شدید می آد، بویی مثل سوختگی. رفتم دیدم لباسی که قرار بود شب بپوشم، اندازه ی یه اتو سوخته.
اون می دونست من به مقتضیات شغلیم، باید بیشتر به سر و وضعم برسم و ظاهرم مرتب باشه، واسه همین درست دست گذاشت بود رو همون نقطه. یه روز مانتو نو خریدم و فرداش که خواستم بپوشم، دیدم یه آدامس چسبیده پشتش، آخه نو بگو این کارا ناراحتی نداره؟
صدای خنده ی پدرام، منو هم به خنده انداخت.
-می دونی تقصیر خودم هم هست. اونقدر نرمش نشون دادم و بی خیال بودم که جراتش بیشتر شد و فکر کرد هر کاری که بخواد می تونه بکنه. مثلا همین زمستون پارسال، یه پالتو و شال و کلاه خیلی گرون خریدم، ولی وقتی تو سرما خواستم بپوشم پیداش نکردم. غروب که برگشتم خونه، دیدم یه آدم برفی درست کرده و لباسای من تنشه. به خیال خودش منو درست کرده بود. یا همین چند وقت پیش قبل از اومدن تو، یه مدت بود بوی بدی تو خونه پیچیده بود. هر چی می گشتم منشا اونو پیدا نمی کردم. اونم هی می رفت و می اومد می گفت: ( پیف پیف، خونه ای که صاحاب نداشته باشه بهتر از این نمی شه. از در و دیوارش کثافت می باره. وقتی خانوم و آقا فقط فکر یللی و تللی باشن نباید بهتر از این انتظار داشت. ) نمی دونم فهمیدی یا نه، اون دیگه مسعود رو بابا صدا نمی کنه و فقط می گه آقا. اصلا هفته به هفته همیدیگرو نمی بنن. یه مدت عادت داشت واسه خودش بلند بلند حرف می زد. به من فحش می داد و با خودش حرف می زد و می خندید. یه روز از جلوی اتاقش رد می شدم، از لای در دیدم داره با عکس مامانش حرف می زنه و می گفت: ( فکر می کنم مامان و بابام با هم مردن. )
در مورد اون بوی بد، خلاصه اینقدر گشتم تا دیدم زیر یکی از مبل ها دوتا جعبه پیتزای نمی خورده گذاشته. معلوم نبود مال کی بود، چون حسابی کپک زده بودن.
صدای خنده ی پدرام همچنان گرمابخش وجودم بود.
-امشب هم که دیدی، انگار اومده بود مراسم ختم من. با اون قیافه و لباس سر تا پا مشکی.
-ولی خوب آخرش، که لباسش رو عوض کرد.
-آره، ولی هیچ کس نفهمید چرا.
-یعنی تو فهمیدی؟
-آره اون خراب کاری رو کرد و سریع رفت بالا تا کسی بهش شک نکنه.
-واقعا؟
-آره پدرام، من تو این مدت اونو شناختم. خراب کاری که می کنه، ترجیح می ده تو صحنه ی جرم نباشه.
عجب جنس خرابی داشت شراره، فکر نمی کردم تا این اندازه روی کارای من دقیق شده باشه.
-اشکال نداره، تو که تحمل کردی یه مدت دیگه هم تحمل کن، شاید عاقل بشه. کاراشو بذار به حساب بچگب، شاید چند سال دیگه درست شد.
-چی می گی پدارم، اون بیست و یک سالشه.
-واقعا، اصلا به حرکات و قیافش نمی یاد. آدم فکر می کنه با یه دختر بچه ی پونزده شونزده ساله طرفه.
تازه فهمیدم چرا اون گاهی منو خانوم کوچولو صدا می زنه، یعنی کارای من تا این حد سبک و بچه گانه بود.
-می ترسم زنده نباشم تا اون روزی رو ببینم که اون درست شده باشه. خیلی برام زور داره، که گاهی تاوان کارای اونو پس می دم. مثلا چند هفته پیش ازش خواستم قبض تلفن شرکت رو پرداخت کنه، چون چند روز بود نگهبان شرکت مریض بود و فرصت نداشت بره بانک. بعد از دو روز تلفن قطع شد. زنگ زدم مخابرات گفتن قبض پرداخت نشده. به مسعود گفتم: (خط های مخابرات خرابه ) و پول قبض رو دوباره از جیب خودم دادم. به خدا اگه من به مسعود، حرفی از کارای اون می زدم روزگارش سیاه بود. اگه هم حرفی بهش می زنه به خاطر این نیست که من شکایت می کنم، اون خودش چشم داره و می بینه، والا من هیچ وقت بهش حرف نمی زنم. هر وقت هم ازم می پرسه رفتار پریا باهات چطوره، می گم ( خیلی خوبه، خیلی بهتر از قبل )
-شاید به خاطر توجه بیش از حد مسعود به توئه.
-من هیچی از مسعود نمی خوام، اونه که دوست داره بهم محبت کنه. گرفتن جشن تولد ایده ی اون بود. من حتی بهش گفتم احتیاجی نیست می ریم بیرون یه جشن کوچولوی خودمونی می گیریم، می دونستم اون ناراحت می شه. حدسم هم درست بود.
-اون از هدیه ای که بهت داد ناراحت شد.
-خودش گفت؟
-آره، می گفت زمین اون ویلا مال مادرش بود.
-به خدا قسم من نمی دونستم. فقط می دیدم مسعود هفته ای می ره شمال، ولی بهم نمی گفت چرا، منم عادت نکردم تو کاراش دخالت کنم.
-قبول کن، اون بخوای نخوای روی تو حساس شده، اون زوم کرده رو کارای تو و حالا هر اتفاقی بیفته همه رو به حساب تو می ذاره.
آهسته خم شدم و تو آشپزخونه رو نگاه کردم، شراره پشت به من نشسته بود. نگام افتاد تو نگاه پدرام، فوری سرم رو عقب کشیدم، ولی مطمئن بودم که اون منو دیده.
-زیاد خودتو ناراحت نکن، من مطمئنم که اون خیلی زود متوجه اشتباهاتش می شه.
این حرفش بیشتر رو به من بود تا شراره، به در می گفت تا دیوار بشنوه.
-نمی دونم، من که باورم نمی شه اون بخواد درست بشه. گاهی می زنه به سرم که جمع کنم و برگردم خونه ی عمو، به خدا خفتی که اونجا می کشیدم می ارزید به اینجا.
صدای گریه ی آهسته اش دلم رو ریش کرد. حس کردم دوستش دارم. انگار همه ی کینه ای که ازش داشتم از دلم بیرون رفت. از خیر غذا خوردن گذشتم و برگشتم تو اتاق، در حالی که دیگه مثل گذشته دلم پر از نفرت نبود. شاید حق با اون بود، فقط جنبه ی منفی همه چیزو می دیدم، اونقدر ازش متنفر بودم که خوبی هاش به چشمم نمی اومد. اگه یه کم منطقی تر فکر می کردم، می دیدم بابا از اول هم علاقه ای به من نداشت. اون اصلا به بچه علاقه ای نداشت. خودم بار ها شنیده بودم که می گفت: ( بچه دست و پای آدم رو می بنده) ، ولی آخه مگه من چه کار به کار اونها داشتم. مانع استراحت، گردش یا مهمونی های شبونه بودم. اون شب هایی که تا دیر وقت مهمونی و عروسی و گردش و مسافرته به فکر من هست؟
از فردای اون شب، دیگه کمتر به پر و پای شراره می پیچیدم، دیگه به طور کل بی خیالش شده بودم. واسه خودم زندگی می کردم، دیگه دغدغه ی خاطرم کم شده بود، دیگه دنبال این نبودم که یه جوری حالش رو بگیرم. ذهنم آزاد تر شده بود و دیگه درگیر نقشه نبودم. دیگه از کنار سلام کردنش بی توجه نمی گذشتم و جواب سلامش رو می دادم و بدون تحقیر و کنایه باهاش برخورد می کردم. غذاهاشو با اشتیاق و اشتها می خوردم و انگار که یه وزنه سنگین از رو قلبم برداشته باشن، احساس سبکی می کردم. شاید حرف های پدرام بود که روم تاثیر گذاشته بود، شاید دوست داشتم دیگه فکر نکنه بچه ام و دوست داشتم کارام سنگین و متین باشه. دلم می خواست اون طوری باشم که اون می خواست.
داشتم میز شام رو می چیدم، که شراره گفت:
-پری جون، می ری سارا و پدارم رو صدا کنی؟
آخرین بشقاب رو روی میز گذاشتم و گفتم:
-باشه.
با اشتیاق از پله ها بالا رفتم و پشت در چند ضربه به در زدم، ولی کسی جواب نداد. هیچ صدایی از تو اتاق نمی اومد. دوباره آهسته به در زدم و وقتی جوابی نشنیدم، آهسته در رو باز کردم و با کمال ناباوری با صحنه ای رو به رو شدم که برام خیلی عجیب بود.
پدارم رو به قبله روی سجاده ی زیبایی ایستاده بود و نماز می خوند، سارا هم کنارش ایستاده بود و حرکات اونو با چشمای قشنگش دنبال می کرد؛ با هر سجده ی اون خم می شد زمین و اونم سجده می کرد. به چهار چوب در تکیه زدم و محوش شدم، من چه طور تا حالا متوجه نماز خوندن اون نشده بودم. راستش برام باور نکردنی نبود، مردی که ده سال خارج از کشور زندگی کرده و با عقاید و رفتار و رسوم اونها خو گرفته، چطور هنوز سنت پیامبرش رو فراموش نکرده.
-بفرمائید تو، دم در زشته.
با طعنه اش به خودم اومدم.
-ببخشید، قصد مزاحمت نداشتم. چند بار در زدم ولی ... بازم معذرت می خوام.
سجاده رو جمع کرد و گفت:
-بیا تو، اینقدر هم معذرت خواهی نکن.
جرات کردم و چند قدم جلوتر و با دقت به اطرافم نگاه کردم. همه چیز نظم خودش رو داشت، فکر نمی کردم یه مرد که یه بچه ی کوچیک هم همراهشه، اینقدر نظم و ترتیب رو رعایت کنه. با دست به تخت اشاره کرد و گفت:
-چرا نمی شینی؟
آهسته رو تخت نشستم. سارا اومد بغلم و گفت:
-خاله ببین چی دارم.
به تسبیح تو دستش نگاه کردم:
-آره خاله، خیلی قشنگه.
-چیه خانوم کوچولو، چرا با تعجب نگام می کنی؟
می خواستم بهش بگم دیگه نباید منو خانوم کوچولو صدا بزنه، ولی به جاش گفتم:
-آخه ... آخه ... ندیده بودم نماز بخونید.
-جدی؟! یعنی باید صدات می کردم و می گفتم، بیا می خوام نماز بخونم.
-معذرت می خوام، ولی بهتون نمی آد اهل نماز و عبادت باشید.
ابرو هاشو بالا انداخت و برعکس تصور من که فکر می کردم ناراحت می شه، با لحن شوخی گفت:
-چرا مگه نمازخون ها چه شکلی ان؟
-هیچی، ولی ... شما مدت ها خارج از کشور بودید، با یه فرهنگ دیگه زندگی کردید.
-یعنی تو فکر می کنی توی اون کشور ها مسلمون زندگی نمی کنه و در ضمن دور بودن یه مسلمون از وطنش دلیل خوبی واسه ترک واجبات نیست، هر چند تو کشور خودمون خیلی از واجبات ترک شده.
حس کردم تو حرفش یه دنیا طعنه ست، یا من اینجوری تصور کردم.
-با من کار داشتی؟
با این حرفش تازه یادم افتاد، واسه چی اومده بودم اونجا.
-آهان، اومدم بگم شام حاضره بیائید، ولی ...
-ولی اونقدر تعجب کردی که فراموش کردی.
-درسته، حق با شماست.
سارا از تو بغلم پرید پایین و گفت:
-آخ جون غذا، من رفتم بابایی.
-برو بابایی، منم دارم می آم.
پدارم پشت سرش قصد رفتن کرد، ولی من نشسته بودم و مدام یه سوال توی ذهنم تکرار می شد:
-آقا پدارم؟
به عقب برگشت:
-بله؟!
-می تونم یه سوالی بپرسم.
برگشت و روی صندلی نشست .
-هر سوالی هست، می دونم بدجوری ذهنت رو به بازی گرفته.
چقدر خوب ذهنم رو خوند:
-اگه ناراحت نمی شید، می خوام در مورد همسرتون بشنوم. چه جور زنی بود؟
آشکارا جا خورد، انگار انتظار این سوال رو نداشت. آهی کشید و بلند شد، رفت طرف پنجره و دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو برد و به بیرون خیره شد.
-چرا این سوال رو پزسیدی؟
از جام بلند شدم و گفتم:
-معذرت می خوام فکر نمی کردم ناراحت بشید.
-نه ناراحت نشدم، دوست داری چی درباره اش بدونی؟
-کجایی بود؟
-فرانسوی.
-مسلمون؟
-نه، مسیحی.
-پس چطور باهاش ازدواج کردید؟ تا اون جا که من می دونم ...
-درسته، سوزان مسیحی بود، ولی مسلمون شد.
-اسمش سوزان بود؟
-آره.
-خوشگل بود؟
-دوست داری عکسش رو ببینی؟
-بله لطفا. اگه ایراد نداشته باشه.
برگشت و از بالای تخت یه کتاب برداشت و از لای اون یه عکس بیرون کشید و گرفت طرفم. حس کردم دارم به یه کارت پستال نگاه می کنم. زن توی عکس، درست شبیه سارا بود، چشمای آبی و صورت سفید، بینی قلمی خوش فرم و لبانی کوچک و زیبا. می دونستم موهایی که زیر اون شال آبی پنهون کرده، مثل موهای سارا طلایی و پر چین و شکنن.
-مسلمونی فقط یه چادر سر کردن و نماز خوندن نیست. این روزا تو خیابون می بینی دخترا چادر شرشونه، ولی یه وجب از موهاشون بیرونه. و اونقدر سبک سری می کنن که می شن مرکز توجه همه، ولی سوزان اینجوری نبود. اونم مرکز توجه مردم بود، ولی به خاطر حجاب و طرز لباس پوشیدنش بود. من دیگه هیچ زنی رو مثل اون ندیدم، از زیبایی و نجابت و اخلاق هیچی کم نداشت. مثل یه فرشته بود، یه فرشته ی زمینی. دلم می خواد سارا هم مثل اون بشه.
بی اختیار خودم رو با اون مقایسه کردم و یه آن از خودم خجالت کشیدم، بیشتر از اینکه بی حجاب و با موهای پریشون رو به روش نشسته بودم. به لباسام نگاه کردم، یه بلوز تنگ و شلواری که یه وجب کوتاه بود،پوشیده بودم. ناخن هام هم مثل همیشه لاک داشت. خودم رو جکع و جور کردم، پس حالا می فهمم چرا اون شب توی تولد شراره اینقدر معذب بود. چرا همش سرش پایین بود و به مریم که اونقدر وراجی می کرد، نگاه نمی کرد. چرا وقتی لباسم رو عوض کردم خوشش نیومد. یعنی اون به من اهمیت می داده و دوست نداشته من اونجوری تو جمع مختلطی که اون پایین بود حاضر بشم. یعنی اون ... از فکری که کردم صورتم سرخ شد و گرمی محسوسی تو تنم حس کردم. پس من براش ... .
سرم رو بلند کردم تا بپرسم سوزان چرا مرد، ولی نگام روی دیوار رو به روم نشست. اون نبود، رفته بود تا من توی خلوت به حرفاش فکر کنم.
سر میز با بی اشتهایی تمام، فقط با غذام بازی کردم و در آخر بلند شدم و گفتم:
-ممنون.
-تو که چیزی نخوردی.
-مرسی، اشتها ندارم.
حسادت همه ی وجودم رو گرفته بود. من به زنی حسادت می کردم که دیگه وجود نداشت. جلوی آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. من درست نقطه ی مقابل سوزان بودم، زنی که اون یه روزی دوستش داشت.من نه موهای طلایی داشتم و نه چشم های آبی. موهام مشکی بود، درست مثل شب، مشکی و بلند. خوب حد اقل مثل مو های سوازن حالت داره. چشمام هم مشکی و کشیده بود. با مژه های بلند و برگشته و گونه های برجسته و لبایی کوچک و بینی قلمی و سر بالا. روی هم رفته قشنگ بودم، حداقل همه اینو می گفتن. قدم هم که بلند و کشیده بود، درست مثل مانکن ها. پس اون چرا فکر می کرد که من بچه ام؟ شاید به خاط ابرو های پر و پیوسته ام بود، شاید اگه یه کم دست ببرم توش ...
سرم رو تکون دادم، نه. اینجوری بهتره. اونقدرا هم پر و بی ریخت نیست، کشیده و بلنده. خیلی دلم می خواست شبیه اونی باشم که پدرام می خواست، ولی چه جوری؟ از کجا باید شروع می کردم؟
چند روز گذشت، تو این مدت سعی کردم کمتر باهاش رو به رو شم. اکثر مواقع به گوشه نشسته بودم و فکر می کردم. کتاب نماز خریده بودم و می خواستم شروع کنم، به نماز خوندن. تازه یادم اومد مامان خودم هم نماز می خوند. چرا هیچ موقع سعی نکردم ازش یاد بگیرم.
روی تاب نشسته بودم و بازم مثل همیشه تو رویای خودم بودم. بابا و شراره طبق معمول رفته بودن گردش و پدرام و سارا هم نمی دونم کجا رفتن. فقط موقعی که پدرام لباس سارا رو عوض کرد و گفت:
-ما داریم می ریم بیرون، شما چیزی احتیاج ندارید؟
و من در جواب فقط سرم رو به دو طرف حرکت دادم.
و اون رفت. همین! حتی تعارف نکرد باهاش برم.
صدای زنگ تلفن دنیای تخیلاتم رو به هم ریخت. بلند شدم و به حالت دو دویدم تو خونه. به اتاق که رسیدم، گوشی رفته بود رو پیغام گیر. از وقتی آرش گوشی رو برام خریده بود دیگه به تلفن ها جواب نمی دادم، فقط وقتی حوصله داشتم و یا آرش پشت خط بود بر می داشتم و حرف می زدم:
-الو! پریا! خونه ای؟ گوشی رو بردار دیگه.
آرش بود، چقدر دلم براش تنگ شده بود:
-سلام.
لحن صداش تغییر کرد:
-سلام پریا! حالت خوبه؟
-خوبم تو خوبی؟
-مرسی خانومی! چه عجب! دیگه داشتم نا امید می شدم.
-ببخشید معطل شدی، تو حیاط بودم تا بیام بالا طول کشید.
-مهم نیست! مهم اینه که بالاخره گوشی رو برداشتی.
-اینجایی یا اون جا؟
خندید:
-اونجا!
-شوخی نکن آرش شیرازی یا تهران؟
-شیراز.
-نمی آی این طرفا؟
-خیلی دوست دارم بیام، دلم برات تنگ شده، ولی چاره ندارم ... تا امتحانام تموم نشه نمی تونم بیام، تو چی! دلت برام تنگ نشده؟
من من کردم:
-خوب ... چرا.
خندید:
-معلومه، از بس زنگ می زنی نمی ذاری درس بخونم.
خودمو لوس کردم:
-آرش، من که هفته پیش زنگ زدم.
-یه هفته! هر روزش مثل یه قرن گذشت.
-خوب کی بر می گردی؟
-گفتم که، وقتی امتحانات پایان ترم تموم بشه دیگه، ادایل بهمن می آم.
-سر و گوشت نجنبه. درست رو بخون.
بازم خنددید:
-مگه تو می ذاری خانوم؟
-اِ، مگه من چه کارت دارم؟ من که اینجا دارم زندگیمو می کنم. خوبه اونجا نیستم.
زمزمه کرد:
-نیستی، ولی خیالت که اینجاست.
-چی شده، مثل شاعرا حرف می زنی! شاعر شدی؟!
-بله شاعر شدم و هم یه جورایی ... عاشق شدم.
-ای ول، پس یه شیرینی تپل افتادیم. ناقلا از کجا پیداش کردی؟ شیرازیه؟
-پریا خودت رو نزن به اون راه.
-کدوم راه؟
حرفاش یه رنگ و بوی دیگه گرفته بود. اولین بار بود که داشت از دل تنگی حرف می زد. همیشه فقط درباره ی دانشگاه و دوستاش و درس هاش یا اگه خیلی حرف کم می آورد درباره ی آب و هوا حرف می زد، ولی اون روز ...
-ببخش پریا مزاحمت شدم.
حس کردم ناراحت شده، ولی سعی نکردم تا از ناراحتی بیرون بیارمش. نمی خواستم فکر کنه منم نسبت بهش علاقه مند شدم.
-نه خواهش می کنم، خوشحال شدم صداتو شنیدم.
-منم همین طور، مواظب خودت باش.
-تو هم همین طور.
-وقتی برگشتم می آم دیدنت.
-منتظر می مونم.
-واقعا پریا! منتظرم می مونی؟
متوجه منظورش شدم و با زیرکی گفتم:
-البته! منتظر اینکه برگردی و بازم سوغاتی بیاری.
خندید و گفت:
-چشم خانوم، اونم به چشم.
-مزاحمت نباشم.
-این چه حرفیه، من مزاحمت شدم.
-ممنون که زنگ زدی.
-خواهش می کنم، دیگه باید برم، کار نداری؟
-نه خداحافظ.
-به امید دیدار.
گوشی رو گذاشتم و متفکر به سمت حیاط برگشتم. حالا می فهمیدم دلیل تماس های وقت و بی وقت و هدیه و کادو و سوغاتی هاش چی بود.
توی حیاط که رسیدم، پدرام داشت ماشنیش رو می آورد تو. سارا با عجله دوید طرفم:
-خاله پری، عروسک رو ببین! بابا برام خریده.
یه عروسک قشنگ تو بغلش بود. جلوی پاش زانو زدم:
-آره خاله، خیلی قشنگه، درست مثل خودت.
-تازه بازم بزام خریده، یه عالمه اسباب بازی، همه اش تو ماشینه. تازه لباس هم خریده.
-خوش بحالت، چه بابای خوبی داری.
-تازه قول داده برام دوچرخه هم بخره.
-او او ، خوش به حالت.
پدرام با یه بغل جعبه و نایلون رسید. بلند شدم و دستم رو دراز کردم.
-اجازه بدید کمکتون کنم.
خم شد و من دو تا از جعبه ها رو از دستش برداشتم.
-شما انگار هر چی پول در می آرید، خرج سارا می کنید.
خندید:
-خرج دیگه که ندارم، نه غصه کرایه خوونه دارم، نه خورد و خوراک.
رسیدیم توی سالن، بسته ها رو روی میز گذاشت، منم ازش تبعیت کردم و بسته ها رو گذاشتم روی میز و چند قدم عقب رفتم رو روی مبل نشستم. سارا با ذوق و شوق کودکانه اش مشغول باز کردن بسته ها شد:
-خاله بیا عروسکامو ببین.
-آره خاله، خیلی قشنگه، مثل خودت.
-راستی خاله، واسه تو هم یه چیزی گرفتیم.
با حیرت پرسیدم:
-واسه من؟!
تا حالا سابقه نداشت پدرام برای من خرید کنه. اون جلو اومد و دستپاچه یه بسته ی کوچیک، که یه کاغذ کادوی قشنگ دورش بود رو گرفت طرفم:
-قابل نداره.
به دست لرزونش و هدیه ی دستش نگاه کردم، یه حسی مثل شادمانی به دلم چنگ انداخت.
-نمی خوای قبولش کنی؟
به خودم اومدم و دستم رو واسه گرفتنش دراز کردم و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم:
-ممنون.
با شادی وصف ناپذیری که قصد پنهان کردنش رو داشتم و با دست هایی که از خوشحالی می لرزید، آهسته کادوی دورش رو باز کردم. یه روسری آبی خیلی ملیح و قشنگ توی دستام ظاهر شد. مردد به روسری و به پدرام نگاه کردم.
-خوب چه کارش کنم؟
از کلامم جا خورد. اومد جلو و روسری رو از دستم گرفت:
-بلند شو، تا بهت بگم.
بی اراده ایستادم. با وسواس خاصی روسری رو تا زد و انداخت روی سرم و بعد یه گره ی شل بهش داد و موهامو زیر اون مرتب کرد و بعد چهره مو با دقت از نظر گذروند. لبخند شیرینی از رضایت، چهره شو رنگ کرد. آهسته گفت:
-حدس می زدم رنگش به صورتت بیاد.
بعد شونه هامو گرفت و چرخش نود درجه بهم داد. رو به روی آینه قرار گرفتم. نگام به خودم افتاد. دخترِ توی آینه شباهتی به پری نداشت، شرمی دخترانه چهره اش رو رنگ کرده بود. چطور تا حالا متوجه نشده بودم. چرا قبل از این سعی نکردم این کار رو بکنم؟ اون که تو حرفاش اشاره کرده بود سوزان با حجاب بوده. اون با این کارشچی رو می خواد بهم ثابت کنه.
***
از اون به بعد روسری سر کردن جلوی پدرام، برام به صورت یه عادت دراومد. از اون شب نماز خوندن رو هم شروع کردم. هر روز صبح با صدای زنگ ساعت برای نماز بیدار می شدم و یا عشقی وصف ناپذیر نماز می خوندم.
بابا و شراره با تعجب به روسری سر کردن و حجاب گرفتنم نگاه می کردن ، ولی هنوز از نماز خوندنم اطلاع نداشتن. نا رضایتی توی برخورد های بابا مشخص بود و گاهی با گفتن: ( اون گونی چیه سرت کردی یا اون چارقد چیه رو موهات کشیدی، درش بیار دلم گرفت. ) نارضایتی خودش رو اعلام می کرد.
برام عجیب بود، به نظرم رفتار بابا با برخورد پدر های دیگه فرق داشت. نمی دونم مامان چطور با اون ازدواج کرده بود و چطور چند سال رو با اون زیر یه سقف گذرونده بود.
برعکس مامان، شراره درست همون چیزی بود که بابا می خواست، با همون اعتقادات و به قول خودم بی اعتقادی. خیلی عجیب بود، دو خواهر و برادر درست نقطه ی مقابل هم. یکی معتقد، ولی دیگری از هفت بند آزاد.
یه هفته ی دیگه هم گذشت. من آدم دیگه ای شده بودم، انگار دوباره متولد شده بودم. خوندن نماز یه حس خوبی بهم می داد، انگار سبک شده بودم. یه احساس آرامش عجیبی داشتم و اونو مدیون پدرام بودم. اون با حضورش، یه برگ تازه تو زندگیم ورق زد. با اومدن اون انگار سیاهی ها رفته بودن. احساس تازه ای که تو وجودم پا گرفته بود، انگار همه ی نفرت ها و کینه ها رو از دلم شسته بود. اوایل دی ماه بود و دیگه سرمای هوا اجازه بازی تو حساط رو به ما نم داد. سارا رو بغل کرده بودم و براش کتاب می خوندم، که یک دفعه صدای رعد و برق و بعد بارونی بی امان که خودشو به پنجره می کوبید نگاهم رو به آسمون دوخت.
دوباره صدای غرش آسموم تکرار شد. سارا جیغ کوتاهی کشید و سرش رو تو بغلم پنهان کرد. بلند شدم و در حالی که سارا رو ر آغوش داشتم پشت پنجره ایستادم:
-نترس عزیزم، چیزی نیست.
-می ترسم.
-نترس خانومی من اینجام. تازه بارون که ترس نداره.
به قطره های درشت بارون چشم دوختم. من همیشه عاشق بارون بودم، همیشه عاشق این دو فصل خاموش بودم، پائیز و زمستون یه ابهت خاصی برام داشتن. اگه سارا کنارم نبود، الآن زیر بارون راه می رفتم و خودم رو به دست های بخشنده ی آسمون می سپردم تا وجودم رو شستشو بده. صدای زنگ تلفن نگاهمو از آسمون جدا کرد:
-بله؟
-سلام پریا خانوم.
-علیک سلام! شما؟
-خوب هستید؟ خانواده خوبند؟
-به جا نمی آرم، شما؟
-من، پسر بابام.
از لحنش معلوم بود مزاحمه:
-چی شده، چرا ساکت شدی؟
-چون حرفی واسه گفتن ندارم.
-چرا عروسک من.
تن صدام رفت بالا:
-کی هستی؟
-نوکر شما، چاکر شما.
-خفه شو احمق.
-خوب گوشاتو واکن پری خانوم، تا حالا نشده بهمن چیزی بخواد و به دست نیاره.
-می خوام سر به تنت نباشه.
-چرا عزیزم، من که کاریت ندارم، می خوام چند صباحی با هم خوش بگذرونیم.
-خفه شو احمق، تو دستت به من نمی رسه.
صدای خنده ی چندش آورش تو گوشی پیچید، با نفرت گوشی رو کوبیدم رو دستگاه.
-برو به جهنم.
-کی بود خاله؟
-دوستم عزیزم، حالا پاشو بریم پایین شیر و کیک بخوریم.
دستاشو باز کرد، بغلش کردم از پله ها رفتیم پایین. پام رو که تو آشپزخونه گذاشتم تلفن زنگ زد. با وحشت گوشی رو برداشتم. صدای چندش آور بهمن تو گوشی پیچید:
-چی شد عسلکم.
-خفه شو بهمن، خفه شو.
گوشی رو گذاشتم، دلم می خواست از دو شاخه جداش کنم، ولی می ترسیدم پدرام یا شراره زنگ بزنن و وقتی جواب ندم نگران بشن.
در یخچال رو باز کردم و ظرف شیر رو بیرون آوردم. زنگ دوباره ی تلفن، مثل سوهان روحم رو خراشید. تموم عصبانیتم رو تو صدام ریختم و گوشی رو برداشتم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری عوضی، از جون من چی می خوای؟ من اونی که تو فکر می کنی نیستم، پس برو گم شو، برو به همون جهنمی که ازش اومدی.
گوشی رو کوبیدم رو دستگاه و بعد نفس عمیق کشیدم، تا حالم سرجاش بیاد.
-خاله دعوا کردی؟
-نه خاله، داشتم با دوستم شوخی می کردم، آخه... .
صدای زنگ دوباره ی تلفن اعصابم رو ریخت به هم. سارا با گفتن: ( منم می خوام الو کنم) ، به سمت تلفن دوید. قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، گوشی رو برداشت:
-سلام.
-... .
-آره، خوبم.
-... .
-من و خاله پریا.
نمی دونستم اون طرف خط کیه، که سارا اونقدر راحت باهاش حرف می زنه. رفتم طرفش و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم، گفت:
-نه بابایی خاله داشت با دوستش دعوا می کرد.
-... .
-زود بیا خونه، آسمون یه صداهای وحشتناک می ده، من می ترسم.
-... .
-باشه، ولی زود بیا.
بعد گوشی رو گرفت طرفم:
-بیا خاله، بابا با تو کار داره.
یه دفعه از ذهنم گذشت: " نکنه دفعه ی قبل که داد زدم اون بوده. " سرم رو تکون دادم و گفتم: " نه اگه اون بود که حرفی چیزی می زد." گوشی رو گرفتم و با صدایی که لرزش اون به وضوح معلوم بود گفتم:
-بله؟
با صدای خشکی سلام کرد.
-سلام آقا پدرام.
-چه خبرا؟
-هیچی، ما خوبیم، سارا کمی می ترسید، اومدیم پایین بهش شیر و کیک بدم.
-ممون. اتفاقی افتاده، مزاحم تلفنی داشتی.
من و من کردم و با دست پاچگی گفتم:
-نه داشتم با دوستم حرف می زدم، یه کم شوخی کردیم سارا فکر کرد دارم دعوا می کنم.
-با کدوم دوستت؟ همون هایی که اکثرا زنگ می زنن و برات پیغام می ذارن؟
وا رفتم، روی زمین نشستم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمی شم.
-خوب اگه دوست نداری، در این مورد حرف نمی زنیم.
-نه، ولی ...
-متاسفم، من قصد فوضولی یا دخالت تو کار های خصوصیت رو ندارم، صدای گوشی اونقدر بلند هست، که از دیوار های نازک اون خونه عبور کنه.
-... .
-چی شده، چرا حرف نمی زنی؟
سکوت من بیشتر بهش جرات داد:
-فکر نکن جاسوسی تو رو میکنم یا این که هنوز هیچی نشده می خوام تو کارات دخالت کنم نه، من به طور اتفاقی متوج شدم. فقط چند شب پشت سر هم صدای پیغام هایی که بران گذاشتن شنیدم. من فقط می خوام به عنوان یه بزرگتر راهنماییت کنم. اگه اون شب من نرسیده بودم، خدا می دونه الآن کجا بودی. درست می گم؟
به سختی آب گلوم رو فرو دادم و گفتم:
-حق با شماست.
-بازم می گم، من خیال ندارم تو کارات دخالت کنم، ولی برات نگرانم... می خوام کمکت کنم. بگو این کیه که مزحمت شده، این کیه که نمی خواد دست از سرت برداره؟ به من بگو تا خودم حسابش رو برسم. نکنه همونی که اون شب... .
دیگه اجازه ندادم بیشتر از این ادامه بده و با دست هایی لرزون گوشی رو گذاشتم. با خودم فکر کردم که " دیگه همه چی تموم شد، اون الان فکر می کنه که من ... که من... اون وقت از اونجا و دوباره من می موندم و تنهایی، من می موندم و علاقه ای که به سارا داشتم و حس تازه ای که به بودن اون در کنارم به من می داد. دوباره به حجم سنگین سکوت خونه رو در بر می گرفت و من دوباره زیر سنگینی بار تنهایی له می شدم. "
صدای زنگ تلفن بازم فضای ساکت خونه رو پر کرد. دو شاخه رو گرفتم و از پریز بیرون کشیدم.
-خاله چی شد؟
-هیچی خاله، بشین پای تلویزیون تا برات کارتون بذرم.
-باشه خاله. به شرطی که شیر تاتائو هم بهم بدی.
صورتش رو بوسیدم و تلویزیون رو روشن کردم و ارتونی که خیلی دوست داشت براش گذاشتم. یه لیوان شیر کاکائو و یه ظرف کیک هم کنار دستش گذاشتم و وقتی محو تلیزیون شد آهسته از کنارش بلند شدم و رفتم تو حیاط. سرمو رو به آسمون گرفتم، قطره های بارون به صورتم خورد و با لا به لای قطره های اشک گم شد. زیر لب گفتم:
(( ببار ای نم نم بارون که امشب قصه ها دارم ))
روی پله ها نشستم و تمام زاوایای حیاط رو از نظر گذروندم. می دونستم اون همیشه کنارم حضور داره. چقدر محتاج حضورش بودم، می خواستم سرم رو روی زانو هاش بذارم و براش حرف بزنم. دلم می خواست بهش بگم، دوست دارم اونی بشم که آرزو داشت، می خوام دختری باشم که بتونه بهم افتخار کنه، که حضورش رو احساس می کردم. اون همیشه حضور داشت، خیلی بیشتر از بابا.
دیدمش. زیر درخت خرمالو با یه سبد داشت قدم می زد، در حالی که زیر لب یه ترانه ی قدیمی رو زمزمه می کرد. ایستاد و سرش رو برگردوند طرف من. به روش لبخند زدم، لبخندم رو پاسخ داد و گفت:
-پری بیا این خرمالو ها رو ببین. ببین چقدر خوش رنگ و قشنگن.
دستم رو، روی زمین گذاشتم تا بلند شم و برم طرفش، ولی فبل از اینکه حرکت کنم، دختری رو دیدم که دوان دوان خودشو رسوند بهش و گفت:
-مامانی، تو که می دونی من خرمالو دست ندارم.
کنار دختری که می دونستم تصویری از خودمه زانو زد و گفت:
-نمی گم بخور، می گم نگاشون کن ببین چقدر قشنگن.
-آره راست می گی مامان، آدم دوست داره دست دراز کنه و بچینه.
-خوب حالا به این نگاه کن.
و با دست به خرمالویی که روی زمنی افتده بود اشاره کرد:
-اون چطور؟ به نظرت کدوم قشنگ نره، اون که اون بالاست و به نظر غیر قابل دسترسه یا این که روی زمین خوراک کرم ها و مورچه ها شده؟
-اینکه معلومه، ولی منظور شما رو نمی فهمم.
-ببین دخترم، تو دیگه بزرگ شدی و باید خیلی چیزا رو بفهمی. تو میوه ی زندگی منی، تو همه وجود منی، دلم می خواد مثل اون خرمالوی بالای درخت باشی، زیبا و غیر قابل دستر. نمی خوام خوراک کرم ها بشی می فهمی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-می فهمم مامان.
زیر لب گفتم: " ببخشی مامان، منو ببخش که نتونستم اونی باشم که تو می خواستی، ولی خودت می دونی من فقط لج کردم؛ با دنیا، با زندگی، با اونی که تو رو از من گرفت، با بابا، با اون روزگار هزار رنگ. ولی مامان من هنوز خوراک کرم ها نشدم. من هنوزم می تونم غیر قابل دسترس باشم. " سرم رو روی زانو هام گذاشتم و اجازه دادم همونطور که بارون جسمم رو شستشو می داد و گناهانم رو می شست، اشکام هم دلم رو پاک کنن. با حس سنگینی دستی روی شونه هام، با وحشت از جا پریدم. تصویر تاری از پدرام جلوی چشمام نقش بست. فکر کردم دارم خیال می کنم و اون مثل همه ی رویاهایی می مونه، که شب ها واسه خودم ترسیم می کنم. مطمئنا رویا بود، وگرنه اون الآن باید شرکت باشه. چشمامو رو هم گذاشتم، تا حداقل چهره اش رو واضح تر ببینم.
-خوبی پریا؟
چشمام رو باز کردم، دو قطره اشک از چشمام افتاد رو گونه ام. رنگ نگاهش تغییر کر:
-داری گریه می کنی؟ پری؟ از حرف های من ناراحت شدی؟
بی اختیار لبخندی رو لبم نقش بست، اون منو پری صدا زد. لحن صمیمی و بی ریاش دلم رو پر از امید کرد. حس کردم، زیر نگاش دارم ذوب می شم. قبل از اینکه متوجه حال خرابم بشه برگشتم و دویدم طرف خونه.
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید