نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل دوم


خدايا چه كنم؟..... بايد رفت......... اما كو پاي رفتن؟..........



كجا ميشه رفت بدون دل ؟.........................



چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........



چشمان نازنين التماس ميكرد.......... نرو ........ واين غصه ام رابيشتر ميكرد.....



دلم توسينه فشار مياورد. كه بمان .....نرو.......



پاهام توان حركت را نداشتن........



اما بايدميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود. امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همينجا بكن . فردا هم كه جمعه است وتعطيل.



پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومدو خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي.



انگار يك تشت گنده آب سرد روسرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بوديكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم. بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارفاحمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كهتو خيابون دربند بود بيرون اومدم



سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم وراه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهمو دور كردم در حاليكه به طورمعمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابونپهلوي وسپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم (ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم)



اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تاصد متر ماشين رو زمين سر ميخورد .



در سكوت كامل و آرام رانندگيميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .



تو فكر بودمو اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود.وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشتآماده ميشد بره كله پاچه بگير .......



سلام كردم........



جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشدهبود كه تازه از راه رسيدم.



ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت .گفتمبد نبود



پرسيد: كي اومدي خونه ؟



گفتم : الان.....



__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید