نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

منکه هنوز بهیچوجه از استدلال مهرا ن قانع شده بودم گفتم:بسیار خوب این یک هفته را هم من بخاطر تو صبر میکنم.

-نه بخاطر من بخاطر اینکه یکوقت آشیانه عشق دو تا دوست دیوونمونو خراب نکنیم.
-منکه معتقدم آشیونه ای در کار نیس...هر چی هست مرگ و شکنجه است ولی برای اینکه بعدا پشیمون نشیم من تسلیم استدلال تو میشم.
مهران با عجله از من خداحافظی کرد و رفت و مرا تنها گذاشت...در حالیکه نه من و نه حتی مهران هیچکدام امیدی به یکهفته دیگر نداشتیم اما غیر از این چه میتوانستیم بکنیم؟روزها و روزها از پی هم می آمدند و بعد وقتی بهانه ای برای ماندن نداشتند میرفتند امتحانات مید ترم در حال تمام شدن بود.بیش از ۸ روز رو به نوروز نداشتیم و اغلب کلاسها نیمه تعطیل بود مهران فقط یک امتحان داشت ولی من تمام امتحانات را گذرانده بودم و بیشتر وقتم را در فلت خودم میگذراندم .خوشبختانه هنوز هم جانشینی برای نوری نیامده بود و من در خلوت خودم تنها بودم و بیشتر دراز میکشیدم و به موسیقی گوش میدادم...
مادرم تلفن کرده بود که اگر امتحاناتم تمام شده زودتر به تهران حرکت کنم ولی من بیشتر در انتظار نامه نوری طفره میرفتم...۳ روز مانده بود به نوروز آخرین امتحان مهران هم تمام شده بود و مهران با آرامش همیشگی خودش را بمن رسانید و گفت:میتونیم حرکت کنیم.
-ولی من تا نامه نوری نیاد از شیراز جم نمیخورم ...
مهران به ساعت تقویم دارش نگاهی انداخت و گفت:بسیار خوب از عمر آخرین نامه ای که از نوری داشتیم ۸ روز گذشته باید تا فردا نامه ش برسه در اینصورت ما یک روز قبل از عید حرکت میکنیم...
-بسیار خوب...
-پس اجازه میدی بلیط رزرو کنیم...
آنقدر بی حوصله بودم که گفتم:بسیار خوب هر کاری دیلت میخواد بکن ...ولی بدون که اگر نامه نوری نرسه باز هم من تو شیراز میمونم...
مهران لبخندی زد و گفت:بسیار خوب...
من در آنروزها آنقدر خسته عصبی و لجوج بودم که حتی حال و حوصله دیدن مهران را هم نداشتم ...انگار از تمام مردان عالم متنفر شده بودم و حتی وقتی که مهران دستم را میگرفت با نفرتی آشکار دستم را از دستش بیرون میکشیدم ...حالا دیگر هر مردی از نظر من یک بهرام بود...درست غروب فردایی که قرار بود ما به تهران حرکت کنیم نامه نوری رسید...من از صبح تا عصر بیش از ۵ بار به جعبه مخصوص اعلانات سر زده بودم...اما هر بار مایوس تر و عصبی تر به خوابگاه برگشته بودم...سرانجام ساعت ۶ بعد از ظهر که نامه نوری رسید با شتاب نامه را گرفتم و خودم را به مهران رساندم...قلبم در سینه میطپید و حس کنجکاوی تمام تنم را با پنجه سرخ خود میکاوید...مهران نامه را گرفت و بادقت در پاکت را گشود و مثل همیشه مودبانه پرسید:نامه به اسم توست من بخونم...
-آره عزیزم زود باش خدایا بما رحم کن...
و نوری نوشته بود:
عزیزم مهتا مرا از بدخطی و گنگی نامه ام ببخش...دیگر از دنیای قشنگی که روزی مال من و تو بود هیچ چیز برایم نمانده بلکه برای من همه چیز تیره و تاریک و زشت است...آخرین لحظه واپسین دم حیات است ...انگار که از کف اتاقم از پنجره های بلند و شیشه ای و حتی از لوله بخاری مدام گرد و خاک میریزد...گاهی حس میکنم آنقدر خاک در حلقم فرو رفته و دیگر نفس کشیدن برایم دردناک است.اگر بکویم که هر لحظه از خدای خودم ارزوی مرگ میکنم اغراق نگفته ام...هیچوقت انقدر چشمانم انتظار ملاقات با مرگ را نکشیده است...میبخشی که دل نرم و مهربونت را با این نامه خون میکنم...اما به قول فرنگیها تو آخرین کشیش حیات منی...من باید در واپسین دم حیات همه چیزو بتو اعتراف کنم...
مدتهاست سینه ام از باد بهاری از هوای صاف و خنک از تلاوت آفتاب زیبای زندگی محرومست...از چشمان تنها اشکهای خشکیده ای میتراود که مال امروز و دیروز نیست...اشکهایی است که من اکنون مدتهاست از شدت رنج و اندوه و پایان غم انگیز زندگی ام بر گونه های خشکیده ام جاری میسازم...من دیگر دست از همه چیز شسته ام...من با همه فصلها همه گلها همه ستاره ها وداع کرده ام...شاید وقتی این مرثیه غم انگیز را میخوانی عصبانی و ناراحت فریاد بزنی که چرا قیام نکردم چرا اینطور احمق و کودن تسلیم مرگ شدم...راستش اعتراف میکنم که دلم نمیخواست به این زودی بمیرم...منهم مثل هر دختری آرزو داشتم...منهم زمزمه های گنگ شبهای عاشقانه را میپرستیدم برای یک قطعه شعر که از مجله ای ببرم و توی دفترچه خاطرات دبیرستانم بچسبانم جان میدادم...و خلاصه برای آن چیزهای قشنگی که قلب هر دختر احساساتی را بلرزه در می آورد جان میدادم و آینده را مثل شهری که در آفتاب نشسته باشد میپرستیدم و جستجو میکردم...
اما نمیدونم چرا همیشه این جستجوها در من با دلهره و اضطراب توام بود...همیشه ترسی گنگ و ناشناخته بمن هی میزد ناقوسهای هشدارش رادر گوشم بصدا در می آورد که ار عشق بپرهیز !یادت هست در روزهای اولی که به دانشگاه آمده بودم همیشه از عشق میگریختم...و تو با حیرت بمن میگفتی نوری نوری آخه چرا اینقدر سکوت میکنی ؟تموم دخترای دانشگاه برای یک نگاه بهرام جان میدهند...آه چقدر آنروزها خوب و خاطره انگیزند...در این غمکده کوچک که انگار با حصارهای پولادین از شهر ۱۲ میلیونی جدا شده است واغلب من با زمزمه کردن خاطرات گذشته زندگی میکنم ...آن روزهایی که شکوفه های زرین عشق ما در باغ ارم میشکفت و عطر شیرین عشق جان مشتاق مرا برقص و مستی می آورد هرگز فراموشش نمیکنم...آه خدای من چقدر آرزو داشتم...چقدر قلبم برای لبخند یک دختر کوچولو که نام من و بهرام را بر دوشهای ظریفش بکشد ضعف میرفت...
ما دخترها مگر از خدای خودمان چه میخواهیم؟ما برای زندگی کردن با عشق به کمترین سهم راضی هستیم.تسلیم میشویم سکوت میکنیم حتی درهای خانه را بروی خودمان میبندیم و کلیدش را بدست مرد میدهیم تا هر طور که دلش میخواهد و هر وقت که میلش کشید درهای زندون را بگشاید و زندونی را در آغوش بکشد.اما گویی آنها هرگز و هرگز از هیچ زن عاشقی راضی نیستند...نامه های من شاهدند که چگونه راه تسلیم و رضا را در پیش گرفتم...چطور برای جلب اعتمادهای از دست رفته بهرام کوشیدم جان دادم ولی او هرگز نتوانست گذشته را فراموش کنه دیگر جای گله و شکایت نیست ۳ شب پیش آخرین ته مانده های امیدم از بین رفت و حالا من مانده ام و انتظار یک مرگ دلخراش که میدانم خیلی زودتر از آنچه فکرش را هم بکنم از راه خواهد رسید...
مهتای عزیزم...کشیش خوب من...بگذار همه اعترافاتم را تمام کنم...من در آخرین نامه نوشته بودم که بهرام بمن قول داده است که یک هته دیگر مرا به دکتر ببرد و بعد مرا از این قفس لعنتی آزاد کند...در این یک هفته بیش از هر زمان دیگر به بهرام عشق ورزیدم...در حالیکه پای راستم از زانو به پایین بکلی از اختیارم خارج شده بود اما کشان کشان خودم را به آشپزخانه میرساندم و برای او با همه امیدهای یک زن آشپزی میکردم میز میچیدم و گاه وقتی میخواستم فاصله آشپزخانه و اتاق را طی کنم دو سه بار از درد بیهوش میشدم...در تمام مدت ۷ روز از تب میسوختم سرفه میزدم و ساعتها در بیهوشی مطلق فرو میرفتم.اما امید به روز نجات مرا بر پا میداشت...شاید باور نکنی که در این روزهای سخت و تیره من آنقدر به شوق آمده بودم که حتی برای بهرام نامه عاشقانه نوشتم...
انگار بهرام هم تغییر کرده بود بیش از همیشه بمن میرسید زخم پایم را میبست نوازشم میکرد و مثل همیشه تشنه و مشتاق مرا در آغوش میفشرد و برایم اشک میریخت تا آنشب لعنتی که باز همه چیز خراب و نابود شد...تصادفا شب هفتم شب تولد من بود...بهرام آنروز عصر دانشکده اش را تعطیل کرد و سه چهار بار برای خرید کیک و شمع تولد و کادو بیرون رفت و برگشت...همه چیز برای یک تولد دیگر آماده بود...با اینکه بوی چرکی که از مغز استخوانم بر میخاست ازاردهنده بود چشمانم از زندگی میدرخشید...دستهای بهرامو در دست گرفتم و گفتم:اگر دکترها مجبور بشن یک پامو قطع کنن باز هم تو را دوست دارم...
بهرام مرا که مثل گنجیشکی ضعیف و سبک بودم از زمین کند و در آغوشم فشرد و بعد گریه کنان نالید ...من وحشت کرده بودم میلرزیدم و بهرام در میان ناله های خفه اش میپرسید:چرا؟چرا؟چرا؟
من سرش رادر استخوانهای نازک سینه ام فرو کردم و گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی؟چرا اینقدر ناراحتی؟اگر برای من گریه میکنی هرگز تو را سرزنش نمیکنم یادت هست یه روز برات نوشتم:هیچ چیز شورانگیزتر آن نیست که انسان در پیش پای معبود و محبوب خود آخرین نفس را بکشد و برای همیشه به ابدیت بپیوندد یا...
خوب حالا من آماده ام ...از سفری که در پیش دارم هیچ وحشتی ندارم من با عشق میمیرم...
بهرام سرش را بلند کرد در چشمانم خیره شد و بعد دوباره مثل بچه وحشتزده ای خود را در سینه ام پنهان کرد و گفت:من میترسم...میترسم...اگر بخوان تو را از من جدا کنن تکلیف من تو این دنیا چی میشه؟
ناله کنان جوابش دادم...
-عزیزم هیچکس منو از تو جدا نمیکنه...هیچکس...یادته یه روز بمن گفتی:عروسکم عروسکم بالاخره من یه روز تو رو خشک میکنم و برای همیشه تو اتاقم میگذارم تا هیچ کس بهت دست نزنه...
ناگهان چشمان بهرام درخشید و گفت:تو راست میگی...تو بمن اجازه اینکارو میدی؟
ناگهان تمام تنک از عرق سردی پوشیده شد ...وحشت با همه سردی و انجمادش در رگهای نیم مرده ام دوید...نه...باور کردنی نیس...بهرام من دیوانه شده...بهرام بیچاره من دیوونه شده؟پس همه این اذیت و آزارها برای این بوده که منو مث یه پرنده خشک بکنه و تو اتاقش بگذاره تا هیچکس نتونه بمن دست بزنه؟
صورتش را در میان دستهایم گرفتم و در حالیکه بنرمی اشکهایم جاری بود پرسیدم:پس بهرام تو هیچوقت پرنده تو از این قفس ازاد نمیکنی؟
بهرام لبخندی اشک آلود زد و گفت:نه...نمیتونم...خدایا...تو اینو از من نخواه...من اینجا همیشه پیش تو هستم...پیش تو...تو قفس تو.
من نمیگذارم تو رو از من بگیرن من نمیگذارم اون لعنتی دوباره اینجا سر و کله اش پیدا بشه...من دیگه نمیتونم اون قرصای لعنتی رو بخورم...من میترسم...میترسم...
و بعد گریه کنان در آغوشم پنهان شد و در خواب عمیقی فرو رفت...آنقدر سنگین و عجیب بخواب فرو رفته بود که انگار هرگز بیداری نداشت و من در آن حالت از پنجره اتاقم به آسمان آن شهر غریب نگاه میکردم و در افکار زجر آلودم غوطه میزدم...
پس که اینطور...او مرا با خود به نیویورک آورده بود تا در این جنگلی که هیچ کس را با هیچکس کاری نیست مث پرنده ای در قفس خشک کنه...و حالا که سرانجام همه چیز را اعتراف کرده بود با ارامش بخواب رفته بود...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید