نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل چهارم

چه شبی بود، آن شب. همه از هیجان با هم حرف می زدند. برای من که مثل گنگ ها حرف زدن غیرممکن و سخت بود، آن هیاهو چه عذاب آور بود، دلم می خواست همه ساکت بشوند تا من بتوانم یک دل سیر رعنا را ببینم و صدایش را بشنوم.
چقدر طول کشید که اوضاع کمی آرام شد، نمی دانم. به هر حال از لابه لای حرف های حسام و رعنا معلوم شد که رعنا تصمیم داشته بی خبر بیاید و همه را غافلگیر کند، ولی شوهرش چون طاقت نمی آورد به حسام زنگ زده و جریان را گفته بود و خواهش کرده بود به خاطر رعنا به کسی چیزی نگوید، ولی خودش برود فرودگاه که اگر احیانا مشکلی برای رعنا پیش آمد آن جا باشد. چون پرواز طولانی آمریکا تا ایران و بعد همراه داشتن بچه و بار زیاد ممکن بود برای رعنا دردسر باشد. خلاصه، رعنا توی فرودگاه از دیدن حسام شوکه شده بود و ما هم در خانه از دیدن رعنا شوکه شده بودیم.
عمه یکریز غر می زد که چرا رعنا همچون کاری کرده و دلیل هیچ کس را هم نمی پذیرفت، تا این که بالاخره رعنا با همان لحن آرام همیشگی اش از عمه معذرت خواست و تقصیر را بر گردن گرفت و بالاخره دهان عمه را بست.
من ساکت و محو فقط نگاهش می کردم، به نظر زیباتر از قبل می آمد، صورتش کمی گوشتالوتر از گذشته بود، حرکات و طرز صحبتش هم انگار آرام تر و موقرتر شده بود. برای مادر شدن یک زن کامل بود، مادری زیبا و با شخصیت. وقار و رفتار و آرامش چشم هایش چقدر شبیه مادرم بود. با خودم گفتم:
-بهش می آد مادر باشه.
دخترش کیمیا که محکم به گردنش آویخته بود و به طرز وحشتناکی غریبی می کرد، آن قدر سرش را توی سینه رعنا فرو برده بود که هنوز ما موفق نشده بودیم کاملا صورتش را ببینیم. و رعنا برای این که بتواند جلوی دیگران را که به هر ترتیبی سعی داشتند بچه را از بغلش بگیرند، بگیرد، توضیح داد که بچه اش چون آن جا معمولا جز خود رعنا و بهرام، شوهرش، تقریبا کسی را ندیده و مخصوصا جای شلوغ نرفته، کلا همین طور است و غیر از بغل رعنا، بغل کس دیگری نمی رود و طول می کشد تا آشنا شود ...
به رعنا نگاه می کردم و باز بی اختیار فکر می کردم چقدر برگشتن او با برگشتن من فرق می کند. بعد از چند سال برگشته بود، سرافراز و خوشحال و خوشبخت. درست برعکس من که تحقیر شده و سربه زیر و درمانده برگشته بودم. هم خودش و هم بقیه چقدر غرق شادی بودند از برگشتن او. باز هم درست برعکس برگشتن من. فقط یک شباهت بین بازگشت او و من بود، آن هم شوکی بود که این قضیه به دیگران وارد کرد، همین.
از نگاه کردن به رعنا سیر نمی شدم که هنوز سعی در آرام کردن بچه اش داشت، بچه هم به هیچ قیمتی حاضر نبود صورتش را که محکم در سینه رعنا پنهان کرده بود بیرون بیاورد.
چقدر حرکاتش آرام تر و موقرتر شده بود. با تمام هیجانی که توی چشم هایش موج می زد، رفتارش اصلا شتاب زده نبود، و این چیزی بود که لااقل برای مهشید و حسام که با آرامش بیگانه بودند اصلا قابل هضم نبود. بالاخره هم مهشید طاقت نیاورد و گفت:
-تو هم از بچه ت یاد گرفتی غریبی کنی؟!
حسام مهلت نداد رعنا جواب بدهد:
-غریبی نمی کنه، داره فکر می کنه یادش بیاد این جا کی به کی هست، مگه نه؟
و باز هنوز رعنا لب باز نکرده گفت:
-صبر کن خواهر جان! الان یکی یکی معرفی می کنم. – داشت به طرف عمه می رفت – ایشان علیا مخدره عمه مهتاج هستن که حتما معرف حضورتون هستن.
بعد خم شد و به طرزی صدا دار و محکم گونه عمه را بوسید.
عمه با ابروهایی بالا رفته گفت:
-وا!
و مهشید در حالی که چهره اش بی نهایت با نمک شده بود با صدایی آهسته گفت:
-که اگر جرئت داری بگو معرف حضور نیستن!
همراه خنده رعنا صدای خنده دیگران هم بلند شده بود که حسام ادامه داد:
-ایشان رویا خانم، خواهر بزرگ همراه دو فرزند عزیز زلزله خیزشون پویا و سینا هستن و ایشان هم شوهرشون آقای مهندس کاشفی که در امر بساز و بندازی در این چند ساله ره صد ساله پیموده ن.
بعد بلافاصله، دست به سینه، کمی خم شد و گفت:
-خیلی چاکریم!
به محض این که رویا که از خنده نفسش بند آمده بود خواست حرفی بزند، باز هم حسام با انگشت لعیا را نشان داد و گفت:
-ایشون هم خواهر بزرگ تر از قبلی تون هستن که اگه یکخورده فکر کنین، تصویرشون دوباره به خاطر ملوکانه تون خطور می کنه که همراه شازده خانم ها پریوش و پریچهر و یگانه ولایتعدشان، پیروز خان تهرانی اصل، امشب محض خاطر شما تا الان بیدار موندن و تا تونستن به مادر عزیزشون غرولند کردن.
بعد در حالی که دست به سینه، نیمچه تعظیمی رو به شوهر لعیا می کرد گفت:
-جناب آقای پرویز خان تهرانی اصلی هم که معرف حضورتون هستن اگه فراموشتون هم شده به خاطر شریفتون یه خورده فشار بیارین، اون وقت یادتون می آد که طلاهایی که بابت عیدی و زایمان و تولد و زن گرفتن پسر همسایه و پاتختی دختر همسایه تون به خدمتتون ارسال می شد از زحمات بنده و جیب حاج آقا و ویترین مغازه ایشون بوده.
عمه گفت:
-یه کاره! حالا ببین نصفه شبی چه تیاتری در می آره؟ خوب ننه این ها رو خودش نمی دونه؟!
مهشید با لحنی خنده دار گفت:
-نه عمه جون، آدم ها که می رن فرنگستون، دیگه همه چی یادشون می ره، مگه نمی بینی چه جوری ماها رو نگاه می کنه.
رعنا که به زحمت سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد خواست اعتراض کند. و عمه هنوز داشت اعتراض می کرد که حسام باز ادامه داد:
-ساکت! در این خانواده تبعیض قدغن است. عدالت باید در مورد همه اجرا بشه، بقیه خانواده شمعدانی رو هنوز معرفی نکردم.
بعد به خودش اشاره کرد:
-من جناب آقای امیرحسام خان یزدان ستا، شریک گرامی داماد محترم آقای مهندس کاشفی و برادر دردانه شما که عمرم دراز باد.
عمه فوری گفت:
-ایشالا، ایشالا.
و حسام خندان ادامه داد:
-و ایشان که دیگه چشم هاشون را با کمک چوب کبریت هم نمی شه باز نگه داشت، شوهر دخترخاله شما ماهرخ خانم ناظم الا طبا هستن که سرپیری تازه از سر چشم همچشمی با شوهر عزیزشون و فرزندان رشیدشون، آقا کیوان و کیارش خان، دوباره رفتن اکابر و شروع کردن به درس خوندن و در همین رابطه قراره ما یک جایزه نوبل یزدان ستایی خدمت آقای احمد میری، استاد شریف دانشگاه، تقدیم کنیم که بالاخره یکی هم از نسل یزدان ستا با فاصله ای بسیار دور از گهواره به سراغ دانش رفته.
بعد همان طور که پشت سر شوهر مهشید می رفت که از خنده بی صدایی که می کرد صورتش سرخ شده بود، گفت:
-ایشان رو هم که حتما می شناسید، مرد محترم و با نفوذ بازار فرش فروش ها، جوانمردی که با به جان خریدن مصیبت – اشاره ای با نمک به مهشید کرد – صاعقه خانواده یزدان ستا را تحمل می کنن.
مهشید که خودش هم از خنده ریسه رفته بود، پرتقالی را که جلویش بود به طرفش پرت کرد، که اگر حسام توی هوا نگرفته بود، احتمالا توی سر شوهرش می خورد، ولی حسام که دست بردار نبود پرتقال را گرفت و سریع ادامه داد:
-خواهر جان، در ادامه معرفی خاندان باید دعا به جون فامیل های مادری کنیم که خواهر اعظم، مینا خانم و دخترخاله عزیز اعظم، مهتاب خانم را در ولایت غربت و خاک پربرکت نصف جهان نگه داشتن، اگه نه واقعا عرق شرم از دور و درازی این خاندان جلیل به جبین وامق و عذرا و لیلی و مجنون زمان می نشست.
و دستش را دور گردن عمو و پدر انداخت و به مادر و خاله اشاره کرد و صورت هر دو را بوسید.
به چهره همه که با خنده های از ته دل سرخ شده بودند، نگاه می کردم. یک لحظه فکر کردم چقدر از این که کنار آن ها هستم راضی ام، بودن در این جمع مهربان و صمیمی که وجود تک تکشان با تمام فاصله افکاری که با آن ها دارم برایم عزیز است، باعث شده دیگر از شلوغی این خانه در رنج نباشم، و وجود آن ها برایم مایه دلگرمی و آرامش است.
صدای حسام که دست بردار نبود، باز مرا به زمان برگرداند. با اشاره به من، گفت:
-از قرار، تنها کسی که احتیاج به معرفی ندارن، دختر خاله جان در یک قالب شما ماهنوش خانم هستن که فوری شناختی ....

******

هوا کم کم داشت روشن می شد که رعنا همراه من دوباره به اتاق خودمان آمد تا استراحت کند، به اتاقی که سال ها اتاق هر دوی ما بود. من فقط به این فکر می کردم که چقدر اوضاع با چند سال پیش فرق کرده. چند سال پیش که من و رعنا توی این اتاق بودیم، من دختری سربه هوا، شاداب و شلوغ بودم که از دست شیطنت هایم هیچ کس در امان نبود، و رعنا دختری ظریف و خانم و آرام بود که همه کارهایش روی نظم و قاعده و سرگرمی اش فقط کتاب خواندن بود و درس و شعر، گاهی وقت ها خودش هم شعر می گفت. من هم کتاب را دوست داشتم، از شعر هم خوشم می آمد ولی نه مثل رعنا از سرودنش، فقط از شنیدنش یا خواندنش.
با تمام تفاوتی که اخلاقا با هم داشتیم، انگار خمیره وجودیمان یکی بود و در کنار هم احساس آرامش می کردیم. من تمام حرف های دلم را حتی فکرهایی که توی سرم می گذشت، تنها برای رعنا می گفتم و رعنای کم حرف و عاقل و صبور، تمام هیجانات مرا درک می کرد، با من همراه می شد، به حرف هایم می خندید، تعجب یا سرزنش می کرد و بیش تر وقت ها هم نصیحت.
او تنها کسی بود که درهر حالتی من حرفش را قبول می کردم، شاید به نصیحت هایش عمل نمی کردم ولی قلبا همیشه قبول داشتم.
حالا رعنا یک خانم تمام عیار شده بود که یک دختر کوچولوی پنج – شش ماهه داشت و اعتماد به نفسی به مراتب بیش تر از قبل پیدا کرده بود که به رفتارش دلنشینی خاصی می داد. روحیه اش هم به نظر من از سال ها پیش خیلی بهتر و سرزنده تر شده بود و من که زمانی از فرط سرزندگی و نشاطم، به قول همه، زمین و زمان از دستم به عذاب بود، فرتوت و سرخورده و مریض شده بودم، آن قدر که قدرت و توان جواب دادن به سوال های رعنا را نداشتم.
باز هم وجودم حرف بود، ولی حرف از تلخی ها و زشتی ها و سرخوردگی ها. آن قدر در غرقاب رنج فرو رفته بود که نمی دانستم از کجای غصه هایم بگویم.
به چشم های پر از محبت و آرامش رعنا نگاه می کردم، سعی می کردم تمام حرف هایم را حالا که زبانم یار نبود در نگاهم بریزم. و رعنا چقدر قشنگ این درد را می فهمید. برخلاف تمام اطرافیانم، حتی دکترم، اصراری به حرف زدنم نداشت، دست هایش را جلو آورد و دست هایم را محکم توی دستش گرفت و فشرد و من بعد از مدت ها احساس کردم چانه ام می لرزد و بغض گلویم را می سوزاند ولی از اشک خبری نبود، چشمه اشک هایم هم مثل قلبم خشک شده بود. فقط لب های لرزانم را محکم به دندان گزیدم و این رعنا بود که به جای من اشک به چشم آورد و آرام گفت:
-می دونم، می دونم.
اشک هایش سرازیر شد. توی تمام این مدت انگار این دو کلمه تنها حرف های آرامش بخشی بود که شنیده بودم. ناخودآگاه لبخند می زدم، بعد از مدت ها واقعا با آرامش لبخند می زدم. چون دلم آرام گرفته بود.

******

عصر پنجشنبه بود و سه هفته از آمدن رعنا گذشته بود. بیرون باران ریز و تندی می آمد و هوا سرد بود. و من که حالم بهتر از قبل بود، همان طور که از پله ها پایین می آمدم فکر می کردم توی یک خانه گرم و کنار عزیزان بودن چقدر باعث آرامش است، آن هم توی جمعی که با حضور حسام و مهشید سرحال و شاد است. و باز طبق معمول نمی دانستم بحثشان از کجا شروع شده که حالا به این جا رسیده. مهشید می گفت:
-چیزی که نوشته ن یک حرف دیگه س، اون که عمل می شه یک واقعیت دیگه. قانون می گه زن توی خونه شوهرش جز تمکین وظیفه ای نداره، مهرش هم عندالمطالبه س، مگه نه؟ حالا این دو تاشه که من می دونم، درسته؟ تو کدوم زنی رو دیدی که بابت شیر دادن بچه ش یا کار کردن توی خونه بتونه منتی سر شوهرش داشته باشه، حالا مزد پیشکش. خود زن ها بیش تر از مردها این اصل رو قبول کرده ن که مرد بیرون کار می کنه و زن ها توی خونه ... یا همین مهر که عندالمطالبه س، تا وقتی که پای دوستی است، اگه اسمش رو هم زن بی چاره بیاره، کارها به دشمنی کشیده می شه، وقتی هم از اول پای جنگ و دشمنی است که دیگه هیچی، اگه تونستی، برو بگیر!
حسام خندید:
-نه تو رو خدا، اگه قرار باشه آدم زن بگیره، اون وقت واسه رختشویی و بچه داری و آشپزی پول بده که دیگه مگه عقلش کمه بره زن بگیره؟! دم به دم خرجش رو می ده، باب میل یکی رو می آره که تنوع هم داشته باشه!
مهشید در حالی که چشم هایش گرد شده بود از جا پرید و گفت:
-آهان پس شما بفرمایین زن رو به چشم گاو پرواری نگاه می کنین که بیارین آب و علفش رو تامین کنین و ...
-ا ا ا ، من کی همچین غلطی کردم! من می گم پس این چیزهایی که مرد تهیه می کنه برای چیه!
مهشید با حرص گفت:
-قانون گفته دیگه، تمکین ....
حسام غش غش خندید، خنده ای نمکین و پر از شیطنت:
-والله؛ این جوری راستش یه خورده گرون در می آد، صرف نمی کنه، دروغ چرا ! ...
آن قدر این جمله را با مزه گفت که همه از ته دل خندیدند.
مهشید گفت:
-بفرما! این تازه حرف توست که خودت رو سرور آقاها می دونی! بقیه رو دیگه ول کن. این جوری معلومه که لابد مهریه ام پول اضافی و زوره، صرف نمی کنه دیگه!
بی اختیار لحنم پر از نفرت و تلخی شد و گفتم:
-واسه طایفه آقایون، مهشید جون، فقط توی خودخواهی و زورگوییه ...
حسام پرید توی حرفم و گفت:
-ببین رعنا!
بعد رو به من گفت:
-قبول کن جنبه شوخی ندارین دیگه. بابا به من چه؟ مگه قانون رو من نوشتم؟! برین یقه اونی رو که نوشته بگیرین.
مهشید همان طور که از پشت سرش رد می شد، بی هوا پس گردنی محکمی به گردنش زد و گفت:
-آهان! دردسر همینه دیگه. درد همینه که قانون رو هم همجنس های جنابعالی نوشتن، ما صلاح رو در این دیدیم که سیلی نقد به از حلوای نسیه س. ما نقدا یقه رو بچسبیم، لااقل جگر مبارکمون یه خورده خنک می شه.
گفت و خودش چنان از ته دل خندید که همه حتی عمه هم با این که از پس گردنی ای که حسام خورده بود، اخم هایش درهم رفته بود، خندید.
حسام گفت:
-همینه دیگه. شما زن ها فقط دم از عدالت می زنین، ولی به خدا اگه قدرت دست شماها بیفته همه تون از هیتلر بدترید.
مهشید گفت:
-چرا؟! واسه این که یک پس گردنی مبارک شما اصابت کرد؟
-آره دیگه، دستتون به مهریه و حقوقتون نمی رسه اینید، وای به روزی که بدونید قانونی هم هست که ازتون حمایت کنه! البته ببخشید ها، خیلی خیلی ببخشید، شاید به همین علت هم باشه که قانونگذاران فکر کردن، اگه طایفه نسوان، بر طبق همان مثال قدیمی، بدون شاخ باشن ...
همه با هم گفتند:
-حسام!
ولی مهشید طبق معمول عمل کرد و آن قدر با کوسن توی سر و کله اش زد که خاله آخر به کمکش آمد. در حالی که خندان دست های مهشید را می گرفت، گفت:
-خاله، کشتی، بچه مو، مگه چی گفته؟!
-هیچی! خیلی محترمانه فرمودن ما خریم ...
حسام چنان می خندید که تقریبا روی مبل ولو شده بود و مهشید هم با این که می خندید، همچنان آماده حمله بود.
رعنا، هم خندان و هم معترض گفت:
-توی هر بحثی که تو و حسام بودین، آخرش همین شد، از توش یه حرف حساب در نیومد.
حسام گفت:
-آخه خواهر من، من چه کاره مملکتم؟ همین الانم گفتم بله حق با شماست، مردها غلط هم کردن، چیزی عوض می شه؟!
مهشید فوری گفت:
-نه، فقط لااقل یه مرد از طایفه همون ها که الان به ما نسبت دادی، به حقیقت اعتراف کرده.
حسام دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و با لحنی نمکین گفت:
-اگه شما ما رو به مردی قبول دارین، گردنمون از مو باریک تر، اعتراف هم می کنیم، خوبه؟
همه خندیدند و مهشید با لحنی سرشار از شیطنت گفت:
-راست می گه، اینم خودش مسئله س ها!
حسام با تعجب گفت:
-لااله الاالله ! دیگه چی مسئله س؟!
مهشید خیلی جدی گفت:
-همین که خودت می گی دیگه؟ ولی عیبی نداره توی شهر کورها آدم یک چشم پادشاست. به جهنم، ما هم حالا فکر می کنیم تو مردی!
این بار حسام با اعتراض، کوسن به دست از جا بلند شد و دنبال مهشید کرد و این صحنه وقتی با فرار کردن با مزه مهشید قاطی شد، همه را از ته دل خنداند.
همه می خندیدند و من با اخم هایی که ناخواسته درهم رفته بود از جا بلند شدم و باز به اتاقم برگشتم.
آن ها در مورد چیزی بحث می کردند که طعم آن را نچشیده بودند، برای این بود که می خندیدند. ولی برای کسی مثل من، این بحث یادآور خاطرات تلخ و گزنده ای بود که خنده دار نبود، اصلا خنده دار نبود. چون به یاد می آوردم همین قانون چطور مرا وادار کرده بود به جای به دست آوردن حقم از تمام حقوقم بگذرم تا بتوانم از کوچه پس کوچه های نفس گیر و تو در توی آن بگذرم. این بود که به جای خنده، خشم نفرت آلودی وجودم را پر می کرد. خشمی که دیوانه ام می کرد و از کوره در می برد. پس فرار کردم به اتاقم که برای من حالا با حضور رعنا و کیمیا یک غار امن و پراز آرامش بود....
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید