نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل ششم

حسام گفت:
- چرا؟ چون می گم باید عاشق زنم باشم؟ که هیچ چیز زنم رو با با کسی مقایسه نکنم؟ که اگه زنم اونی که می خوام باشه، نوکرش می شم؟!
مهشید چشم هایش را گشاد کرد:
- بله بله؟ چشمم روشن! الان عمه رو صدا می کنم دمار از روزگارت در بیاره. توی چشم ماها، پرو پرو می گه نوکری زنم رو بکنم. عمه کجاس زن ذلیلی نور چشمیش رو ببینه، آرزو از دلش در بیاد؟!
حسام خندید، از جایش بلند شد و گفت:
- نوکری؟ به قرآن اگه من یه روز زن بگیرم و زنم اونی که می گم باشه، به خدا بگه این مهشید رو بکش، می گم چشم!
همین که مهشید خواست جواب بدهد، خاله عصبی گفت:
- اینم شانس ماست! دخترامون که می خوان شوهر کنن، پسرای مردم نمی دونن عاشقی چیه، چه برسه به نوکری! پسرمون که می خواد زن بگیره باید نوکر بشه، عاشق بشه، پس فردا می گه شاعرم بشم!
حسام گفت:
- ا ا ، مگه نگفتم؟! راست می گی ها مامان! رعنا، شاید همین که مامان می گه بهتره، هر وقت تونستم برای کسی دوباره شعر بگم، معلوم که ....
مهشید صدایش را کاملا پایین آورد و رو به من و رعنا گفت:
- خب بچه ها این حرفا دیگه به عمر ماها کفاف نمی ده، حرف های قرن آینده هم که به ما مربوط نمی شه، ولش کنین، بیاین حرف خودمون رو بزنیم.
از خنده ما حسام برگشت:
- چی گفتی مهشید؟ جان حسام چی گفتی؟
مهشید با شیطنت گفت:
- راستش رو بگم؟
حسام سرش را تکان داد، مهشید گفت:
- گفتم، دیگه زن گرفتن تو به عمر عمه که هیچی، خودت هم که به جهنم، به عمر ماهام کفاف نمی ده، اتفاقات قرن های آینده هم که به ما مربوط نیست
حسام خندید و گفت:
- می خوای جمله اولت رو به عمه بگم حکم تیرت در بیاد بنده خدا که بفهمی چی به عمر کی کفاف نمی ده؟!
بعد از آن هم رو به خاله که همچنان غرغر می کرد، گفت:
- آهای، خانم خانما! یه جوری حرف می زنی انگار تا حالا همچین حرفایی نه دیدی و نه شنیدی. چطور وقتی پسر مردم برای خود شما عاشق و نوکر می شه، از شانس حرف نمی زنین و آب از آب تکون نمی خوره، نوبت دختر مردم می شه، بدشانسی شماست و بداقبالی ؟! اون روز که بچه مردم رو که بیچاره اومده بود یک زیارت بکنه، کت بسته کشیدی اصفهان، اونم نه یک کلاه، دو تا کلاه مادام العمر برداشتین، فکر نکردی عجب شانسی دارین، نه؟
مهشید گفت:
- حالا نه که خیلی حاصل خوبی داشته!
حسام متحیر و متعجب گفت:
- حاصل خوب نداشته؟!
- نه دیگه، ایناها، یکیش تو.
حسام گفت:
- آهان، می شه بفرمایین خود شما توی این معادله کجایین؟
مهشید غش غش خندید:
- اونش به جنابعالی مربوط نیست. تو اصل قضیه رو بچسب. من می گم توی خانواده ای که مادر اصفهانی از خانواده هنرمند و شاعر زن پدر تهرانی چرم و روده ساز بشه، اونم کجا توی مشهد، حاصلش یه تحفه ای مثل تو دیگه! ....
صدای زنگ در و آمدن پدر و عمو بحث آن ها را نیمه تمام باقی گذاشت و صحبت به فردا که چهارشنبه سوری بود کشیده شد. من و رعنا از جا بلند شدیم و سر و صدای مهشید و حسام را پشت سر گذاشتیم و رفتیم بالا، کم کم موقع خواب کیمیا شده بود.

******
شب بعد، حسام و مهشید آتش بزرگی توی حیاط درست کردند. کیمیا با این که از آتش می ترسید، ذوق می کرد و حسام با سر و صدا همه را مجبور می کرد از روی آتش بپرند، همه حتی عمو و پدر و خاله و مادر را. بعد با همکاری مهشید یک آتش کوچک درست کرد و عمه را هم مجبور کرد از روی آتش بپرد. تنها کسی که حتی نزدیک آتش نشد، من بودم.
روی پله های ایوان نشسته بودم و نگاه می کردم و کیمیا را که محکم خودش را من چسبانده بود، در بغلم نگه داشته بودم و با خودم می گفتم اگر توی زندگی دل خوش باشد و آرامش، چقدر راحت می شود از زندگی لذت برد، می شود حتی با چند بوته خشک و روشن کردن آتش، وجودت پر از هیجان شادی بشود، همین طور که الان در خانه ما شده بود، و می شود از ته دل خندید و از صمیم قلب شاد بود، آن هم نه حتما با بهای گزاف. نمی دانم شاید این آدم ها هستند که با توصیفات عجیب و غریب و شرایط و ضوابط گذاشتن هایشان، خوشبختی را غول بی شاخ و دمی می کنن که دست هر کسی به آن نمی رسد. خوشبختی از کنار هم گذاشتن همین شادی های کوچک که آسان به دست می آید درست می شود. از تداوم این شادی ها خانواده من خوشبخت بودند، چون از خودشان شادی را دریغ نمی کردند و می توانستند به کوچک ترین بهانه ای شاد باشند و این ثروت کمی نبود، ثروتی که من تازه به وجود و ارزشش پی می بردم.
- افلاطون! باز داری به چی فکر می کنی؟
حسام بود که به سمت من می آمد.
- پاشو زود باش.
- نه، من نه، من کیمیا رو ...
قاطع و شمرده گفت:
- گفتم بلند شو، دیگه وقتی عمه پریده، تو خودت باید حساب کار دستت بیاد.
- کیمیا می ترسه، من ...
رعنا کیمیا را گرفت و به زور مهشید و حسام کشان کشان به سمت آتش رفتم. حسام روی آتش نفت ریخت و آتش زبانه کشید، شعله هایش آن قدر بزرگ بود که واقعا می ترسیدم. پا پس کشیدم. حسام به طرفم که آمد، از ترس این که هولم بدهد بی اختیار جیغ کشیدم و گفتم:
- می پرم، به خدا می پرم، صبر کن، بذار یه خورده شعله هاش کم بشه.
- می خوای مثل آتیش عمه برایت درست کنم؟!
گفت و محکم دستم را کشید و دوید، مجبور شدم بدوم و در حالی که جیغ بلندی می کشیدم، از روی آتش پریدم. هنوز دو – سه قدم دور نشده، دوباره حسام چرخید. این بار دست دیگرم را گرفت و به سرعت باز مرا مجبور به پریدن کرد و دوباره ....
بعد از چهار – پنج بار به زور پریدن، گفت:
- خوب، حالا خودت بپر. تنبل ها جریمه م دارن.
حس کردم بدنم داغ شده و صورتم گر گرفته. فکر می کردم این که وقتی از روی آتش می پرند، می گویند « زردی من از تو، سرخی تو از من» حرف بی معنایی نیست. همین دویدن و پریدن و هیجان ناخودآگاه هر چهره زردی را سرخ می کند، هر چهره ای حتی چهره مرا... من که بعد از سال ها دوباره طعم زندگی را حس می کردم و باور می کردم که هنوز زنده هستم.
دیگر مثل تکه کاغذی بی جان که با وزش کوچک ترین نسیمی در هوا به این طرف و آن طرف می رود، نبودم، چون کیمیا مرا که پا در هوا و معلق در زندگی نابسامان گذشته و آینده نامعلوم غوطه می خوردم، دوباره به زندگی وصل کرده بود.
آن شب بود که حسام گفت به جای پنجشنبه، تصمیم دارد فردا شب حرکت کند چون پنجشنبه شب در شمال با دوست هایش قرار دارد.
از قبل قرار بود که آن عید برای اولین بار همه با هم، دسته جمعی به مسافرت برویم. گرچه به قول حسام جمع و جور کردن و راه انداختن خانواده شمعدانی کار حضرت فیل بود ولی به خاطر رعنا، آن سال حتی عمه هم مثل همیشه ساز مخالفت نزد و به شرط این که روز اول عید را خانه باشد، قبول کرد بیاید مسافرت.
عید روز یکشنبه بود و رعنا از قبل گفته بود که من و خودش و کیمیا زودتر همراه حسام برویم که یکی – دو روز تا همه بیایند و دوباره شلوغ بشود تنها باشیم. ولی خبر نداشتیم که حسام هم تصمیم داشته زودتر و تنها برود. و این بود که حسام بالاخره به زور قبول کرد به قول خودش ما سرخرها را زودتر همراه خودش ببرد، ولی هیچ جوری قبول نکرد پنجشنبه راه بیفتیم، چون می گفت دیر می شود و اصرار مادر و بقیه که لااقل چهارشنبه یعنی فردا صبح حرکت کند که شب توی راه نباشیم، بی فایده بود، چون می گفت که صبح چند کار بانکی دارد، بعدازظهر هم خودش دوست ندارد حرکت کند و ترجیح می دهد شب که جاده ها خلوت است، حرکت کنیم. و مثل همیشه هم حرفش را به کرسی نشاند و شب بعد حرکت کردیم.

******
چهارشنبه حدود ده شب راه افتادیم و من چقدر خوشحال بودم. بعد از سال ها دوباره به مسافرت می رفتم، آن هم همراه رعنا و کیمیا. از ذوقم با وجود تاریکی شب چشم از جاده و اطراف برنمی داشتم و شاید همین باعث شد سرم درد بگیرد ولی با وجود این دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم و بخوابم. رعنا که خسته بود، جایش را با من عوض کرد و عقب ماشین خوابید و کیمیا توی بغلم، همان طور که سرش روی شانه من بود خوابش برد. سعی کردم او را از سرشانه ام بردارم که صدایش درآمد و گردنم را محکم تر چسبید.
حسام پرسید:
- خوابید؟
آهسته گفتم:
- آره.
دوباره گفت:
- خسته شدی؟ می خوای یه جا وایسم بخوابونیش عقب؟!
- نه، رعنا بیدار می شه.
باز گفت:
- می خوای صندلیت رو بخوابونم تو هم بخوابی، این جوری که گردنت خورد می شه.
- نه، خوابش سنگین بشه، می ذارمش روی پام، خوابم نمی آد، برو.
- خوابت نمی آد؟ پس این چشمای منه که اندازه نخود شده، نه؟!
خنده ام گرفت:
- چشمام از سردرده که ریز شده، نه از خواب.
- اگه از اونم باشه که بازم بخوابی بهتره.
لحنم بی اختیار تند و تلخ شد:
- حالا تو چه اصراری داری من بخوابم؟!
نیم نگاهی متعجب به من کرد و گفت:
- ببخشید، ببخشید! غلط کردم.
بعد آه عمیقی کشید و ساکت به جاده خیره شد.
پشیمان شدم، فکر کردم چرا این قدر اخلاقم مزخرف شده، فقط می خواست بهم محبت کند! حرف مهشید راست بود که می گفت:
- چرا همیشه مثل چاقو کش ها یک خنجر آماده داری که با دلیل و بی دلیل فوری از غلاف بکشی بیرون؟!
آخر چه به سرت آمده که با هیچ کس نمی توانی مثل آدم رفتار کنی؟ انگار همه دنیا یک طرف هستند و تو یک طرف دیگر! همه را هم می خواهی گردن بزنی، آخر چرا؟ این همه خشونت و نفرت از کجا در وجودت جمع شده؟
نمی دانم، خودم هم نمی دانم! خدایا این فقط عیب من است یا همه آدم ها، که وقتی پایمان جایی از اشتباه خودمان توی چاله می رود، حاضر نمی شویم قبول کنیم که این اشتباهی بوده که کرده ایم و دنیا به آخر نرسیده؟ چرا وقتی عاشق می شویم، بی دلیل همه وجودمان را بی دریغ حراج می کنیم؟ چرا هر چه عشقمان غلیظ تر و شدید تر است، سرعتمان در هیچ شدن بیشتر؟ و اگر در این بین طرفمان عوضی در بیاید، حالا یا از اول ما اشتباه انتخاب کرده ایم، یا نه، انتخابمان لیاقت محبت را نداشته، فرقی نمی کند، زود همه بیرق های محبت را چال می کنیم و جایش خنجر و سپر و نیزه بیرون می آوریم؟ غافل از این که دنیا با یک آدم و یک عشق شروع نشده، تمام هم نمی شود. تا دنیا دنیاست، آدم و عشق و خطا هم هست. به جای این که با تمام قدرت دریای عطوفت وجودمان را تبدیل به سیلاب نفرت کنیم، کافی است فقط حواسمان را جمع کنیم که دوباره اشتباه نکنیم. و این درست حکایت من است. آخر احمق، چرا تاوان نفهمی خودت را می خواهی از همه دنیا بگیری؟ اصلا به لحن و رفتارت فکر کرده ای؟ این ضعف بزرگی است که تو فقط می توانی با کیمیا ارتباط برقرار کنی، می فهمی؟!
- نوار رو عوض کنم؟!
مثل آدمی که از گرداب بیرون آمده گیج نگاهش کردم. نتوانستم جواب بدهم، بی اختیار به سمتش برگشتم ببینم حالتش چطور است؟ او هم یک لحظه برگشت، نه عصبی بود نه ناراحت فقط به نظرم آمد خسته است. چقدر برخوردهایش برایم جالب بود و این که نظر من هم برایش مهم است. نوع برخوردش باعث می شد از رفتار خودم احساس حماقت و حقارت را توام پیدا کنم.
آرام دست های کیمیا را از گردنم باز کردم و در حالی که روی پاهایم می خواباندمش گفتم:
- می خوای وایسیم یه چایی بخوری؟
خندید:
- چیه؟ فکر کردی خوابم گرفته، می خوای آهنگ دامبول و دیمبول بذارم؟!
- فکر نکردم، معلومه خوابت گرفته.
- از کجا؟
- به قول خودت، از چشات که اندازه نخود شده.
- چشام به خاطر نور ماشین هاس که اذیت می شه، وگرنه به این راه و این جاده و شب نخوابیدن عادت دارم.
ساکت شد و چند لحظه بعد با خنده گفت:
- پس بگو، از ترس این که من خوابم ببره، نمی خوابی آره؟
گفتم:
- خب آره. همه خوابن، شب و دیروقت هم که هست، تو هم خسته....
حرفم را قطع کرد:
- خب اون وقت بیدار بودن تو مثلا چه کمکی به نخوابیدن من می کنه؟ این حرف را یکی می زنه که با راننده حرف می زنه یارو خوابش نبره، تو که مثل خود من توی چرت داری جاده رو نگاه می کنی، می شه بفرمایین بیدار موندنتون چه کمکی به بیدار موندن من می کنه؟
آن قدر این جملات را با لحنی خنده دار گفت که خنده ام گرفت، آن هم خنده ای از ته دل. دستم را روی دهانم گذاشتم که آهسته بخندم. راست می گفت، چرا من در همه چیز این قدر حرفت شده بودم؟
و آن قدر خندیدم که چشم هایم پر از اشک شد. او هم که از خنده من لبخند می زد و سرش را تکان می داد، وقتی دید خنده ام قطع نمی شود، گفت:
- می شه بگی کجای این قضیه این قدر خنده دار بود؟
همان طور خندان و با زحمت گفتم:
- خریت من!
که این بار او مثل بمب خنده ترکید و از صدایش هم رعنا بیدار شد، هم کیمیا از جا پرید.
شاید بیش تر خنده ام از خوشحالی این بود که حسام در جواب تندی من تندی نکرده بود، انگار نه انگار که من بی جهت تندخویی کرده بودم. این رفتار اعصاب من را راحت می کرد. من را که خودم احساس می کردم مثل بچه ها شده ام، بهانه گیر و کم ظرفیت و ترسو، از هر چیز کوچکی از کوره در می رفتم، ولی در عین حال طاقت عکس العمل و مقابله به مثل دیگران را نداشتم. بیخودی جبهه می گرفتم و رفتار نادرست نشان می دادم و به همان سرعت هم پشیمان می شدم و کلافه. و وقتی به خاطر رفتار دیگران در تنگنا نمی افتادم، چقدر اعصابم راحت می شد. بایست تمرین می کردم، بایست سعی می کردم آدم بشوم. با خودم گفتم:
- خدایا! کمکم کن که بتوانم. باید بتوانم.

******

نزدیک صبح بود که رسیدیم. می دانستم که یکی – دو سال است حسام در زمینی که از سال ها قبل بین چالوس، و نوشهر، در منطقه ای به اسم دریاسرا داشتیم، خانه ای ساخته ولی فکر نمی کردم این قدر سنگ تمام گذاشته باشد. وقتی رسیدیم، نه تنها من، رعنا هم متعجب گفت:
- حسام این جا دریاسراست؟!
به جای آن سه اتاق کوچک و در آهنی رنگ و رو رفته و باغچه پر از علف های هرز، حالا ویلایی سفید و مرتب با در پیکری آبرومند و باغچه هایی مرتب و منظم نشسته بود.
حسام با غرور و افتخار گفت:
- بله، دریاسراست، فکر کردی من هر هفته این همه راه رو گز می کنم، می آم برم توی اون سه تا اتاق کج و معوج که شما بهش می گفتین ویلا؟
رعنا متعجب گفت:
- بارک الله! کی این جا رو ساختی؟
- الان دو ساله، مگه نمی دونستی؟
- چرا، منتها فکر می کردم یه دستی سرهمون اتاق ها کشیدین، نه این جوری!
حسام خندید:
- واسه اینه که هنوز عمه این جا رو ندیده. عمه که بیاد ببینه از فردا کل فامیل از رنگ پشت بوم همسایه بغلی هم خبردار می شن، چه برسه به خود ویلا.
توی خانه هم به قشنگی بیرون بود، مرتب و تر تمیز. پرده ها و مبل ها و اتاق ها در عین سادگی هماهنگ و زیبا بود. رعنا پرسید:
- این جا رو مامان اینا درست کرده ن؟
حسام با افتخار گفت:
- مامان اینا؟ مامان از وقتی ساخته شده، همه ش دو دفعه با بابا اومده ن این جا، اونم با عجله و رفته ن. خاله که همون دو بار رو هم نیومده، بقیه ام از اونا بدتر. همه ش سلیقه خود منه خواهر جان، کجای کاری؟
وقتی رعنا با ناباوری نگاهش کرد، خندید و گفت:
- خب، یه خورده هم سلیقه خواهر دوستام!
رعنا سری تکان داد و گفت:
- گفتم کار تو نمی تونه باشه!
- بنده خدا بازم خودم بودم که تونستم سلیقه همه شون رو این قدر قشنگ با هم هماهنگ کنم، این سخت تر از کاری که تو می گی نیست؟!
رعنا گفت:
- با این رویی که تو داری جواب تو رو دادن سخته برادر جان!
- دست شما درد نکنه! حالا جای فضولی برید واسه خودتون یه اتاق انتخاب کنین وسایلتون رو بذارین. پس فردا که خانواده شمعدانی بیان نیم متر جا این جا حکم طلا رو پیدا می کنه. از من گفتن بود، خود دانید.
غیر از یک اتاق خواب طبقه پایین، چهار تا اتاق خواب هم طبقه بالا بود که یکی از آن ها رو به دریا بود و کوچک تر از سه اتاق دیگر با پرده های سفید و آبی و دو تخت که من و رعنا به هم چسباندیم و آن جا شد اتاق ما.
تقریبا تا عصر طول کشید تا خانه را آن طور که رعنا دوست داشت تمیز کردیم و حسام مایحتاج یا به قول خودش آذوقه چند روز را تهیه کرد و تازه از تلاش و تکاپویی که می کرد فهمیدیم که همان شب مهمانی دارد و دوست هایش را دعوت کرده. وقتی با اعتراض ما روبرو شد، گفت:
- ا ، بیا و خوبی کن، مثه این که شماها بی دعوت اومدینا! ما به شما کاری نداریم، دوست های من همه شون مثل خودم آقا و کاری هستن، تازه بعد از شام می آن، پذیرایشون با خودم، دیگه حرف سر چیه؟
نمی توانست حرفی باشد، چون به قول او ما زورکی و بی دعوت آمده بودیم. البته به حال من فرقی نمی کرد، با دعوت یا بی دعوت، حوصله مهمانی و شلوغی و آن هم یک جمع ناآشنا را نداشتم. این بود که بعد از شام همراه کیمیا به اتاقمان رفتم و خیلی زود هم به خاطر بی خوابی شب قبل و خستگی خوابم برد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید