نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 07-09-2012
hbs hbs آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jul 2012
محل سکونت: مشگین شهر
نوشته ها: 9
سپاسها: : 13

19 سپاس در 8 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان کوتاهی از hbs

جوانی سرگشته و ساکت در کنار جاده ای نشته بود؛وقتی سرش را برگرداند در امتداد جاده مردی روحانی و میانسال را دید که به سمت او نزدیک میشد.
مرد روحانی به جوانک که در فضای خلوت وساکت خیابان غرق در افکارش بود نزدیک شد.وقتی از کنارش میگذشت با لحنی یقین بخش و آرام میگفت: بسم الله الرحمن الرحیم.
جوان سرگشته تنها صحنه ای را که اتفاق افتاده بود را با بی خویشی محض مشاهده کرد.چند لحظه بعد که به خود آمد،مرد روحانی رفته بود.
از فردای آن روز جوانک هر روز همان موقع روز در کنار جاده به انتظار می نشست تا شاید آن مرد روحانی را دوباره ببیند.سالهای زیادی سپری شد جوانک سالهای جوانیش را پشت سر گذاشته بود.وقتی در آیینه خود را می دید بی شباهت به مرد روحانی نبود.یک روز که از کنار همان جاده ی همیشگی میگذشت؛جوانی سرگشته و ساکت در کنار جاده نشسته بود.
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از hbs به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید