نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 05-02-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پدر خنده ای کرد و گفت: دخترم ماشاءالله اینقدرخوشگل و خوش زبان است که فکر کنم در سن پانزده شانزده سالگی در خانه را از پاشنهبکنند.
مادر گفت : خوب بسه دیگه تا افسون بد و خوب خودش را تشخیص نده شوهرش نمیدم.
مسعود گفت : این دختر را که من دیدم تا پیر بشه بد و خوب خودش را تشخیص نمیدهد. پس نکنه می خواهید تا زمان پیری بیخ ریشمان باشه؟ همگی زدند زیر خنده .
خواستم مشتی به پهلوی مسعود بزنم که شکوفه مانع شد و با خنده دستم را گرفت وبغلم کرد.
مادر گفت : اتفا قا چند وقت پیش که آقا رامین به دیدنمان آمده بودگفت خیلی از افسون خوشش آمده . چون خیلی شلوغ و زیرک است.
شکوفه لبخندی زد وگفت: یکبار هم به من گفته بود انگار افسون زیاد از من خوشش نمی آید چون وقتی بهدیدنش می آیم با اخم و ناراحتی بدرقه ام می کند.
ولی بهش گفتم ام به دل نگیردچون افسون از کودکی در کنارم بوده و زیادی به من وابسته است کمی حسادت می کنه.
با اخم گفتم باید هم حسودی بکنم اگر شما جای من بودید اینکار را نمی کردی. وقتیآقا رامین از شیراز می آید من شما را نمی بینم مدام یا بیرون می روید یا در اتاقترا می بندی و خودتان را حبس می کنید وقت نداری که حتی با من حرف بزنی.
پدر خندهای کرد و گفت : دخترم راست می گه دیگه. چرا باید او را مدام تنها بگذاری که او نسبتبه رامین حسودی بکنه.
شکوفه با خجالت سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
چندکیلومتری از تهران خارج شده بودیم که پدر جلو مغازه کله پزی ماشین را نگه داشت وگفت : پیاده بشین که خیلی گرسنه ام شده. حتما شما هم مثل من گرسنه اید.
همگیپیاده شدیم و بیرون رستوران روی نیمکتهای پهنی که رویشان گلیمهای رنگارنگ انداختهبودند نشستیم. قلیان خوش نقش و نگاری کنار هر تخت به چشم می خورد پدر دائما باشکوفه شوخی می کرد و او نیز با صورتی قرمز شده سرش را پایین می انداخت و آرام غذایشرا می خورد.
من پدر را خیلی دوست داشتم و او را بهترین پدر دنیا می دانستم. دستخودم نبود احساس بدی داشتم و مدام به صورت پدر نگاه می کردم و دوست داشتم بهتر پدررا حس کنم.
رویا گفت : افسون چرا دائما به بابا نگاه می کنی ؟ پدر خندید آخردخترم تازه می خواد منو بشناسه.
مادر لبخندی زذد و گفت : اینقدر اذیتش نکنیدحتما طفلک خوابش میاد صبح زود بیدار شده.
مسعود با حالت تمسخر گفت : واله رفتار اینلوس عجیب غریبه آخه اگر کسی خوابش بیاد چشمهاشو می بنده ولی این زل زده و بربر بابارا نگاه می کنه. بعد همگی به خنده افتادند.
با ناراحتی گفتم : تو دیگه رجزخوانی نکن از همه بدتری فقط بلدی آدم را ذلیل کنی.
مسعود تا خواست جوابم را بدهدپدر مانع شد. فقط مسعود چشم غره ای بهم کرد و با انگشت برایم خط و نشان کشید و منهم برایش زبان در آوردم.
بعد از خوردن صبحانه همگی سوار ماشین شدیم. ایندفعهکنار مادر نشستم . پدر خیلی سرحال بود. دائما به شوخی فرمان ماشین را ول کرده و دستمی زد. مادر چند بار با نگرانی تذکر داد که این کار را نکن و پدر با گفتن کلمه چشمقربان به رانندگی ادامه می داد.
لحظه ای بعد خواب سنگینی کلافه ام کرده بود. وقتی دیدم روی پای مادر نمی توانم بخوابم روبروی مادر نشسته و سرم را روی پای مادرگذاشتم و بخواب رفتم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید