نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 05-09-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پدر و مادر رامين مدام با مادر در تماس بودند. يادم مي آيد که يک روز سر مادر فرياد کشيدم که چرا خانواده آقاي شريفي دست از سرمان بر نمي دارند.

شکوفه که مرده و دختري نداريم که به رامين بدهيم. چرا اينقدر مارا عذاب مي دهند. حتما عذاب وجدان دارند که اينطور به ما ترحم مي کنند.

مادر با عصبانيت گفت : آنها مردمان خوبي هستند خدا نخواست که با ما وصلت کنند. ولي دليلي ندارد که انسانيت خودشان رافراموش کنند.

درسهايم خيلي ضعيف بود. اصلا حوصله درس خواندن را نداشتم. جاي خالي پدر و خواهرانم برايم خيلي زجر آور بود.

شکوفه هميشه مراقب درس خواندنم بود و در موقع امتحانات کمکم مي کرد. نبودن او در کنارم برايم غير قابل تحمل بود.

عيد با تمام زيباييهايش کم کم داشت نزديک مي شد. هيچ شور و شوقي نداشتيم. حتي براي خريد لباس عيد هيچ اشتياقي نشان نمي دادم.

وقتي مادر پيشنهاد خريد لباس عيدمان را کرد عصباني شده گفتم : نمي خواهم براي عيد لباس نو بخرم.

درست يک روز به عيد مانده بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشي را برداشته و با بغض به احوال پرسي پرداخت. متوجه شدم رامين است
مادر قدري صحبت کرده گوشي را به مسعود داد . من سريع از منزل خارج شدم اصلا دوست نداشتم با رامين حرف بزنم. بعد از نيم ساعت به خانه برگشتم .

مادر عصباني بود و با ديدن من گفت : دختره سنگ دل رامين بيچاره چقدر منتظر بود تا با تو حرف بزند. سکوت کرده و يک راست به اتاق رفتم.

مادر خواست به خاطر من و مسعود سفره هفت سينبچيند تا ما را خوشحال کرده باشد. ولي مسعود و من بدون وجود پدر و خواهرهايمان درگوشهاتاق نشسته و زانوي غم در بغل داشتيم.
مادر سفره را پهن کرد و آينه وشمعدان را گذاشت و تا خواست که لوازم ديگر را آورده و در سفره بچيند صورتش را ديدمکه با غم و اندوهي اين کاررا انجام مي دهد.

ناگهان و بدون اينکه متوجه عملکردمباشم بلند شدم و سفره را با وسايلي که مادر در آن چيده بود به طرف گوشه اتاق پرتکردم و چنان گريه ايسر دادم که مادر و مسعود به طرفم آمده و مرا در آغوشکشيدند و آنها نيز با من شروع به گريه کردند.
لحظه اي بعد صداي زنگ در منزل بهصدا در آمد . مادر رفت که در راباز کند ناگهان صداي گريه مادر و خانم شريفي بلندشد. آنها در داخل حياط همديگر رابغل کرده و داشتند گريه مي کردند. من صورتم راشسته و وارد اتاق شدم. نيم ساعت به تحويل سال مانده بود .
خانم شريفي داخل اتاقشده و مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و با همان حال گفت : انشاءالله سال خوبي داشتهباشي.
تشکر کرده و با تنفري که از آنها در دل داشتم مشغول جمع کردن سفره اي کهبه گوشه اتاق پرت کرده بودم شدم ودايي محمود و عموها با زن و بچه هايشان همگيموقع سال تحويل به خانه ما آمدند تا در موقع تحويل سال تنها نباشيم. بچه هااطرافمان را پر سروصدا کرده بودند.
با اينکه همگي دورمان بودند من و مسعوداحساس کمبود مي کرديم و مدام به اطراف نگاه کرده تا بتوانيم اثري از گمشده هايمانپيدا کنيم.
بعد از رفتن مهمانها مينا خانم (مادر رامين) از چمدانش سه عدد کادودرآورد و جلوي مادر گذاشت و گفت : رامين جان برايتان هديه فرستاده است و يکنامه هم براي افسون جون و خيلي عذرخواهي کرده که نمي تواند موقع عيد کنارتانباشد.
مادر لبخندي زده گفت: دست رامين جان درد نکن. ديروز با ما تماس گرفت خيليناراحت بود به او گفتم که ناراحتي نکن و به درسش ادامه بدهد.


__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید