نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱


در برابر ِ هر حماسه من ايستاده بودم.



و مردي که اکنون با ديوارهاي ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد
از پنجره‌ي ِ کوتاه ِ کلبه به سپيداري خشک نظر مي‌دوزد;
به سپيدار ِ خشکي که مرغي سياه بر آن آشيان کرده است.
و مردي که روزهمه‌روز از پس ِ دريچه‌هاي ِ حماسه‌اش نگران ِ کوچه
بود، اکنون با خود مي‌گويد:



«ــ اگر سپيدار ِ من بشکفد، مرغ ِ سيا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغ ِ سيا بگذرد، سپيدار ِ من خواهد شکفت ــ



و دريانوردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است
در قلب ِ خود ديگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبي‌خانه‌ئي‌ست
و دريا را قلب‌ها به حلقه کشيده‌اند.



و مردي که از خوب سخن مي‌گفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد
چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بي‌حجاب به کوچه نمي‌شد.
چرا که اميد تکيه‌گاهي استوار مي‌جُست
و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.



و مردي که آخرين تخته‌پاره‌ي ِ کشتي را از دست داده است، در
جُست‌وجوي ِ تخته‌پاره‌ي ِ ديگر تلاش نمي‌کند زيرا که تخته‌پاره،
کشتي نيست
زيرا که در ساحل

مرد ِ دريا
بيگانه‌ئي بيش نيست.


۲


با من به مرگ ِ سرداري که از پُشت خنجرخورده است گريه کن.



او با شمشير ِ خويش مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه بر خاک ريختي
خون ِ کساني را که از ياران ِ من سياه‌کارتر نبودند؟


و شمشير با او مي‌گويد:

«ــ براي ِ چه ياراني برگزيدي
که بيش از دشمنان ِ تو با زشتي سوگند خورده بودند؟

و سردار ِ جنگ‌آور که نام‌اش طلسم ِ پيروزي‌هاست، تنها، تنها بر
سرزميني بيگانه چنگ بر خاک ِ خونين مي‌زند:


«ــ کجائيد، کجائيد هم‌سوگندان ِ من؟

شمشير ِ تيز ِ من در راه ِ شما بود.
ما به راستي سوگند خورده بوديم...»



جوابي نيست;
آنان اکنون با دروغ پياله مي‌زنند!


«ــ کجائيد، کجائيد؟
بگذاريد در چشمان ِتان بنگرم...»


و شمشير با او مي‌گويد:
«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...

به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ي ِ ستاره‌گان‌اش از راه در مي‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمين پاکي نيست...»



و شب از راه در مي‌رسد
بي‌ستاره‌ترين ِ شب‌ها!
چرا که در زمين پاکي نيست.
زمين از خوبي و راستي بي‌بهره است

و آسمان ِ زمين
بي‌ستاره‌ترين ِ آسمان‌هاست!


۳


و مردي که با چارديوار ِ اتاق‌اش آوار ِ آخرين را انتظار مي‌کشد از
دريچه به کوچه مي‌نگرد:
از پنجره‌ي ِ رودررو، زني ترسان و شتاب‌ناک، گُل ِ سرخي به کوچه
مي‌افکند.
عابر ِ منتظر، بوسه‌ئي به جانب ِ زن مي‌فرستد
و در خانه، مردي با خود مي‌انديشد:


«ــ بانوي ِ من بي‌گمان مرا دوست مي‌دارد،

اين حقيقت را من از بوسه‌هاي ِ عطش‌ناک ِ لبان‌اش دريافته‌ام...
بانوي ِ من شايسته‌گي‌ي ِ عشق ِ مرا دريافته است!»



۴


و مردي که تنها به راه مي‌رود با خود مي‌گويد:


«ــ در کوچه مي‌بارد و در خانه گرما نيست!
حقيقت از شهر ِ زنده‌گان گريخته است; من با تمام ِ حماسه‌هاي‌ام به

گورستان خواهم رفت

و تنها
چرا که
به راست‌ْراهي‌ي ِ کدامين هم‌سفر اطمينان مي‌توان داشت؟


هم‌سفري چرا بايدم گزيد که هر دم
در تب‌وتاب ِ وسوسه‌ئي به ترديد از خود بپرسم:

ــ هان! آيا به آلودن ِ مرده‌گان ِ پاک کمر نبسته است؟»



و ديگر:
«ــ هوائي که مي‌بويم، از نفس ِ پُردروغ ِ هم‌سفران ِ فريب‌کار ِ من

گندآلود است!

و به‌راستي
آن را که در اين راه قدم بر مي‌دارد به هم‌سفري چه حاجت است؟»
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید