نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 01-14-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام دوستان عزیز
اول باید بگم که شرمنده وقفه ایجاد شد حین گذاشتن داستان
دوم اینکه به ترتیبی که رمان به میل من میومد گذاشته شده و قسمت بندی شده است
ادامه اش رو هم حتما توی همین چند روز میذارم
مرسی از توجهتون

رمان دالان بهشت - قسمت هشتم

مهر ماه با حال و هواي خاص خودش رسيد اما مهر آن سال براي من مثل سال هاي قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر مي ديم و اين كلافه ام مي كرد. ديگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پيش خودم فكر مي كردم بي خود نيست كسي كه ازدواج مي كند مدرسه راهش نمي دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همين مرا خيلي از مريم و زري عقب انداخته بود. بر عكس من محمد كه واحد هاي بيش تري گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتي هم خسته برمي گشت مدام سرش توي كتاب و جزوهايش بود. مريم و زري هر چه به من فشار مي آوردند فايده اي نداشت. ديگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مريم مرتب مي گفت: مهناز بيچاره اين محمد از اون مردها نيست كه تو فكر مي كني ها كسي كه به خواهرش براي درس اين قدر سخت بگيره زنش رو ول نمي كنه.

ولي من گوشم بدهكار نبود. براي خانه داري و شوهرداري احتياج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود. بعد از ظهر جمعه بود محمد روي ميز خم شده و سرش توي كتاب و دفترهايش بود ومن بيهوده كتاب ها را جلوي خودم روي زمين پهن كرده بودم همان طور كه دست هايم زير چانه ام بود غرق تماشاي محمد بودم. سنگيني نگاهم انگار تمركزش را به هم زد و سرش را بلند كرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداري؟ با خونسردي و خيلي راحت گفتم: چرا ولي ديگه حوصله درس خوندن ندارم.
يكدفعه صاف نشست و گفت: ديگه حوصله نداري يا امروز حوصله نداري؟
- چه فرقي مي كنه ؟
- خيلي فرق مي كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهايم را از زير چانه ام برداشتم همان طور كه صاف مي نشستم زانوهايم را بغل كردم و خيلي راحت گفتم: ديگه حوصله ندارم اصلا چيزي از درس ها نمي فهمم حواسم جمع نمي شه . دلم نمي خواد ديگه برم... در حالي كه اخم هايش را در هم كرده بود پريد وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت ميز بلند شد و جلوي من نشست و خيلي جدي گفت: چرا؟
- اصلا اگه ديگه نخوام درس بخونم چي مي شه؟ با چشم هاي عصباني چنان نگاهي كرد كه ترسيدم بعد خيلي محكم و جدي گفت: اين حرفو دفعه آخر باشه كه مي شنوم. تو بايد درس بخوني بايد ديپلم بگيري و بايد بري دانشگاه مي فهمي؟ من از زن هايي كه فكر مي كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهايت هنر شونه حالم به هم مي خوره. الان ديگه اون زمان مرده كه دختره كوچيك شوهر مي كرد و پشت سر هم بچه مي آورد و جز بغل شوهر خوابيدن و پخت و پز و بچه داري هيچي نمي فهميد. اگه هم نمرده من همچين زني نمي خوام نمي خوام مادر بچه هايم همچين زني باشه مي فهمي؟ من اين قدر كه توي كله تو و افكارت برايم مهمه زيبايي ظاهريت برايم اهميت نداره. صورت زيبايي كه پشتش فكر و انديشه و شعور نباشه شايد براي خيلي ها جذاب باشه ولي براي من نيست. مهناز همه زيبايي و قشنگي تو وقتي برام ارزش داره كه بدونم پوسته يك معز داناست. نه مثل طبل تو خالي فقط يك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ مي فهمي؟ اين كه من با تو زود ازدواج كردم فقط براي اين بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمي و با تو دنبال خواسته هام باشم نه اين كه بگم خوب من يك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس ديگه زهي سعادت همه چيز تمومه. مهناز اين فكر رو كه من به اتكاي بابام همه چيز دارم از سرت بيرون كن من مي خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.
زندگي اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه يكيش عشق است و ديگري عقل و شعور، من اون اوليش رو قويترينش رو دارم و مي خوام دومي هم به اندازه اولي جون دار باشه. نمي خوام زن گرفتن من يا شوهر كردن تو به جاي ترقي ما باعث درجا زدنمون بشه مي فهمي؟ چي باعث شده تو اين فكر رو به سرت راه بدي؟ مگه تو الان غير از درس خوندن چي كار داري؟
خدا رحم كرده ما نرفتيم سر زندگيمون . تو اگه مي ديدي و مي دونستي بعضي ها با چه مشقتي اين راه رو طي مي كنن، چه زحمت ها مي كشن تا اين دوره اي كه توي ناز و نعمت دل جنابعالي رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمي گفتي ديگه حوصله ندارم. يك نمونه اش همين دوست خودت مريم تا حالا فكر كردي اون حتي يك دهم آرامش و راحتي تو رو نداره؟
راست مي گفت من اصلا به اين موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: يا خواهر جواد، ثريا . من بايد تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت....
با كنجكاوي حرفش را قطع كردم و پرسيدم: ثريا كيه؟
خواهر دوستم جواد. همون كه امير هم باهاش دوسته و با هم مي ريم كوه.
دوباره پرسيدم: تو خواهرش رو از كجا مي شناسي؟
بي حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كني بعد به حاشيه ها؟
باورم نمي شد محمد چنين عكس العملي نشان بدهد. پيش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم مي كند و حتما پيشنهاد مي كند زودتر عروسي كنيم ولي نخير باز تيرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهميده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگير تر از هر معلمي حواسش به درس هاي من بود و با صبر و حوصله اول به درس هاي من مي رسيد بعد به كارهاي خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسي تقريبا همسطح مريم شدم كه هميشه از من و زري درسش بهتر بود. زري مدام سر به سرم مي گذاشت:
مريم خبر نداري محمد چه خود كشاني داره مي كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال هاي منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در مي ره.
مريم گفت: خب اين قراره مادر بچه هاش بشه تو چي؟
خاك بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش مي شم ديگه...
اگر كمي عاقل بودم بايد از آن روز به بعد لااقل يكخورده فكرم مشغول مي شد و سعي مي كردم سر از افكار محمد در آورم و به جاي اين كه راحت از كنار قضيه بگذرم در آن دقيق شوم. منتها همين كه مشكلي حل مي شد فراموشش مي كردم، بدون اين كه حتي ذره اي فكرم مشغول شود يا پيش خودم حرف هاي محمد را تجزيه و تحليل كنم. آدم بايد بداند چه مي خواهد و چرا مي خواهد؟ اگر جز اين باشد، مثل من مي شود تركه اي در مسير باد كه به هر طرفي خم مي شود. من محمد را دوست داشتم بدون اين كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهايت لذتم، احساس عشق بي نهايت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت مي كرد. ولي صرف خواستن چيزي، بدون دانستن چراي آن، آدم را گمراه مي كند. من بدون اين كه نياز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آساني محمد را در كنار خود ديدم و شايد همين باعث درجا زن ذهن خام من مي شد. چون تشنگي و نياز را نمي شناختم، نياز به دوست داشتن و عشق، نياز به حامي و همفكر، نياز به پناه و همراه و نياز به امنيت خاطر. من بي زحمت صاحب گنجي بودم كه نمي دانستم بايد با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم يا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومي هم براي تقلا كردن و نگهداري اش نمي ديدم. شايد اگر محمد هم مثل من فكر مي كرد قضيه به همان روال معمول و هميشگي پيش مي رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسماني، فروكش احساس و تمام ... ولي از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درايت، اين عدم تعمق و تامل و ساده انگاري و فراموشكاري ها، آرام آرام مرا به بي راهه اي دور برد كه وقتي چشم باز كردم براي بازگشت خيلي دير شده بود.

ادامه دارد ...
__________________

ویرایش توسط SonBol : 01-14-2009 در ساعت 11:44 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید