نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 03-31-2011
مهرگان آواتار ها
مهرگان مهرگان آنلاین نیست.
مدیر تالار انگلیسی
 
تاریخ عضویت: Apr 2008
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,577
سپاسها: : 3,750

4,670 سپاس در 1,282 نوشته ایشان در یکماه اخیر
مهرگان به Yahoo ارسال پیام
Smile

:the first story

"A tale of horribly good Bertha"

داستان برتا، دختر خوب


Once upon a time, a long time ago


روزی روزگاری ...



There was a little girl called Bertha


دختر کوچولویی به نام برتا، در زوزاگاران دور، زندگی میکرد ...



She was always well behaved and worked hard at school to please her parents and her teachers.


اون همیشه خوش رفتار و مودب بود و درساشو خیلی خوب میخوند تا بابا و مامانش و همینطور معلماش ازش راضی باشن...



She was never late, never dirty, never rude and she never told lies.


اون هر گز تنبل نبود و همیشه کاراشو به موقع انجام میداد، همیشه تمیز و مرتب بود، مودب بود جز حقیقت هیچی نمیگفت



But she wasn't pretty at all, she was just horribly good.


اما اصلا زیبا نبود! ولی خب دختر بسیار خوبی بود



Bertha was so good that she won three medals:


اونقدر دختر خوبی بود که سه تا مدال برنده شده بود:



One said: never late, one said: always polite and the third one said: Best Child In The World.


روی یکی از مدال هاش نوشته شده بود: دختر زبر و زرنگ، روی یکیش نوشته بود: همیشه مودب و روی دیگری نوشته شده بود: بهترین بچه تمام دنیا



Bertha was so good that the King invited her to his palace.


برتا اونقدر دختر خوبی بود که پادشاه اون سرزمین، برتا رو به قصر خودش دعوت کرد.



So she put on her best clean white dress, and she pinned her three medals on her front and she walked through the woods, to the king's palace.


بنابراین تمیزترین لباس سفیدش رو پوشید، سه تا مدال قشنگشو به شینه ش سنجاق کرد و از راه جنگل به طرف قصر پادشاه به راه افتاد...تنهای تنها....



But in the woods, there lived a big hungry wolf.


اما تو جنگل یه گرگ گنده و گرسنه، زندگی میکرد ...



He saw Berthas lovely white dress through the trees and she heard the medals clinking as she walked…


آقا گرگه، لباس خوشکل و سفید برتا رو از لابلای درختا میدید و همینظور صدای به هم خوردن مدالاشو هم میشنید...



"Aha!" Thought the wolf "launch" and he started to move quickly but quietly through the trees toward Bertha.


آقا گرگه ی قصه ما، با خودش گفت: آهان! ناهارم رسید! و سریع اما خیلی بی صدای از میان درختا، دنبال برتا کوچولو به راه افتاد ....



Bertha tried to run away but she couldn't run fast because the medals were so heavy.


برتا قضیه رو فهمید...میخواست فرار کنه اما نتونست...چون مدال هاش خیلی سنگین بودن و به اون اجازه ندادن که به سرعت فرار کنه.



The wolf caught her easily and he ate everything, every bit of Bertha, except her three medals.


آقا گرگه به راحتی برتا رو به چنگ آورد...و خوردش...و تنها چیزایی که نخورد، سه تا مدال برتا بودن...فقط اونا از برتا باقی موندن...


now, who can tell us what was this nice short storie's message? what is it going to mention? does it mean the following
"we just last a good name in this world"
who thinks so? and who doesn't? ... I, myself can not say I belong to which group, but I do not know why the medals - the good properties of Bertha - caused her to death
...

نظراتتون رو بفرمایید حتما!
__________________

ویرایش توسط مهرگان : 03-31-2011 در ساعت 01:06 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از مهرگان به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید