نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت بیست و چهارم »

از پشت پنجره اتاقم به حیاط نگاه می کردم وتوی ذهنم دوباره با مامان حرف می زدم :
-ببین مامان ! ببین هوا بوی بهار می ده ، بیا نگاه کن ببین درخت ها دارن جوونه می زنن و گل ها دارن از خواب بیدار می شن . بلندشو مامان ، الان وقت خوابیدن نیست .
بیا نگاه کن . ببین گل ها منتظرن تا دوباره دست مهربونت بهشون امید بده . بهشون عشق بده ، واسه یه فصل جلوه و خود نمایی .
پنجره رو باز کردم و هوای تازه رو رو به ریه کشیدم . دلم از تنهایی گرفته بود . دیگه سارا هم منو تحویل نمی گرفت ، نمی دونم پدرام بهش چی گفته بود ، که زیاد طرفم نمی اومد .اصلا رفتار خودشم عوض شده بود . از اون روزی که بهمن رو دیده بود دیگه باهام حرف نمی زد ، انگار تقصیر من بود ! انگار من بهش گفته بودم بیاد !
شونه هامو با بی قیدی بالاانداختم و گفتم :
-باشه پدرام خان ،ایراد نداره . اینم روی بقیه نداشته های زندگیم . عشق تو هم می شه مثل یکی دیگه از حسرت هام ، مثل همه نداشته هام ، مثل همه غم هام .
در کمد لباسام رو باز کردم و دست بردم تا مانتوم رو در یارم ، که چشمم خورد به چادر مامان . مدت ها بود همون طور تمیز و اتو کرده و تا شده توی کمد بود ،اوایل هر وقت دلم براش تنگ میشد ، اونو بر می داشتم و می بوئیدم .
مانتوم رو پوشیدم و چادر برداشتم و سرم کردم .بازم عطر مامان پیچید توی وجودم سعی کردم مثل اون چادر رو سرم کنم ، ولی سنگین بود و چون کش نداشت ، جمع کردنش مشکل بود . با همه اینها به سختی لبه اش رو توی دستم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم .
پله هارو با احتیاط پایین اومدم ،سارا وسط سالن نشسته بود ونقاشی می کشید. انگار حضورم رو حس کرده باشه ، سرش رو از روی دفترش برداشت و نگاه کرد و با همون لحن کودکانه اش پرسید :
-خاله پری ، کجا می ری ؟
بادیدن چشم های آبی و قشنگش ، همه ناراحتی که ازش داشتم فراموشم شد و با لبخندی گفتم :
-حوصله ام سر رفته ، دارم می رم بیرون .
بلند شد اومد طرفم :
-حوصله ام سر رفته یعنی چی ؟
نشستم زمین و دست هام رو واسه بغل کردنش از هم باز کردم :
-یعنی دلم گرفته .
تو بغلم نشست و گفت :
-مگه دل آدم ها هم می گیره ؟
صورتش رابوسیدم وبالبخند گفتم :
-آره ، دل آدم بزرگ ها یه وقت هایی می گیره .
-یعنی اگه منم بزرگ بشم دلم مثل دل تو می گیره ؟
موهاشو نوازش کردم :
-نه عزیز دلم ، تو یه بابای مهربون داری که نمی ذاره هیچ وقت دلت بگیره .
-خاله می شه منم ببری ؟ منم دلم گرفته .
صورتش رو با عشق بوسیدم :
-قربون اون دلت برم نمی شه ، جایی که من می رم بچه ها رو راه نمی دن .
خیلی زود قانع شد و از تو بغلم بیرون خزید .
-باشه خاله ، ولی قول بده زود بر می گردی .
لپ برجسته اش رو کشیدم و گفتم :
-ای شیطون ، اگه من زود برگردم که تو نمی یای پیشم ، انگار با خاله قهری !
سرش رو تکون داد و گفت :
-نه ! من با خاله پری قهر نیستم ، بابا پدرام قهره .
ابروهامو با تعجب داد م بالا:
-بابات واسه چی با من قهره ؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، فقط بهم گفت دیگه نباید باهات بازی کنم . می گفت ، تو ما رو دوست نداری دستم رو روی موهای موج دارش حرکت دادم و در حالی که دلم پر از هیجان بود گفتم :
-قربون چشات بره خاله ، من دوستت دارم . تو همه زندگی منی .
چشماش خندید و برق زد :
-راست می گی خاله ؟یعنی تو منو دوست داری ؟
-معلومه عروسک من مگه می شه تورو دو ست نداشت .
-یعنی بابام دورغ می گه ؟
-نمی دونم . حتما بابات واسه کارش دلیل داره ، آخه اون خودش رو خیلی عقل کل می دونه .
-خاله عقل گل یعنی چی ؟
خندیدم :
-عقل کل نه عقل گل !
بدون اینکه متوجه حرفم بشه ، شروع کرد به خندیدن . چه دنیای پاکی دارن بچه ها .
-اگه سوالی دارین از خودم بپرسین ، چرا بچه رو گیج می کنین ؟
بلند شدم و برگشتم طرفش بلوز و شلوار راحتی پوشیده بود وموهای آب دارش خبر از یه استحمام می داد. چادرم سر خورد و افتاد کنارم .
-راست گفتن که حرف راست رو باید از بچه شنید .
ابروهاشو به نشونه تعجب بالا برد .
-وقتی بزرگترها دلیل رفتارشون رو توضیح نمی دن ، مجبور می شم به بچه متوسل بشم .
-چرا دلیل این رفتارها رو ، توی خودت جستجو نمی کنی ؟
-چون از خودم مطمئنم .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی خوبه .
بعد از کنارم گذشت . حس کردم پشت سرم ایستاد ، سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی جرات نکردم سرم رو برگردونم ، از نگاش می ترسیدم ، می دونستم هر بار که به اون چشم های جادوی خیره بشم ، یه قسمت دیگه از قلبم رو اونجا گرو می ذارم . از زیر چشم رفتارش رو زیر نظر گرفتم .
خم شد و چادرم رو از روی زمین برداشت و انداخت رو سرم . گرمی دستش رو روی شونه ها حس کردم و بعد صدای گرمش رو کنار گوشم زمزمه کرد :
-مواظب خودت باش ، چادر بهت متانت می ده ولی مصونیت هرگز !مواظب باش خودت رو در مقابل نگاه های ناپاکی که فقط رنگ علاقه دارن وچهره پلیدشون رو پشت نقابی ازمحبت و عشق مخفی می کنن ، نفروشی . تو ارزشت بالاتر از اینهاست ، که واسه لجبازی یا انتقام از مسعود یا زندگی و سر نوشتی که برات رقم خورده خودتو به دست های هرزه دیگران بسپاری . خودت رو تسلیم سرنوشت نکن ، باهاش مبارزه کن اون وقت حتی اگه باختی ، دیگه خودت رو سرزنش نمی کنی .
و بعد آهسته مثل یه خیال از کنارم گذشت و رفت طرف آشپزخانه . لحظه ای چند ایستادم و به حرفاش ،به صدای مهربونش و گرمی دست هاش فکر کردم . حس اینکه اونم نسبت به من احساس متقابل داره و نسبت به من احساس مسئولیت می کنه ، وجودم رو مالا مال از شادی کرد و برگشتم و با لبخندی که چهره ام رو از هم باز کرده بود ، رفتم طرف درسالن . راه نمی رفتم ، انگار پرواز می کردم . حرف های اون ، نگاهش و همه رفتارش ، مراقبت هاش و دل نگرونی هاش ، همشون برام شیرین بود . سرمو رو به آسمون بلند کردم و زیر لب گفتم «خدایا یعنی می شه یه روزی ...»
بقیه حرفم رو خوردم ، انگار خودم رو درحد اون نمی دیم . به خودم نهیب زدم : هی دختر ، هیچ معلوم هست چت شده ؟تو کجا و اون کجا ؟اون آسمونه و تو زمین .
دوباره ابرای تردید ، اسمون امیدم رو لکه دار کردن ... بی هدف توی خیابان قدم می زدم که صدای آشنایی نگام رو از زمین جدا کرد .
-پریا ؟ خودتی !
-سلام آرش خوبی ؟ چه عجب این طرف ها ؟
-عجب از شماست خانم . می دونی چند روزه دارم این طرف ها پرسه می زنم ؟دیگه داشت می زد بیام در خونتون .
-وای نه تورو خدا آرش ، یه وقت از این کارها نکنی !
به چهره وحشت زده ام خندید و گفت :
-نه دختر ، تو چقدر ساده ای .
شروع کردم به قدم زدن و اونم کنارم شروع به حرکت کرد :
-فرض کن اومدم و در زدم . بعد ازم نمی پرسن تو کی هستی .
خندیدم و چادرم رو داشت از سرم می افتاد روی سرم مرتب کردم . انگار که تازه متوجه چادرم شده باشه پرسید :
-چیه چادری شدی ؟ نکنه خبریه ؟
-تا منظورت از خبر چی باشه !
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، گفتم شاید خواستگاری ، نامزدی ، چیزی ...
-نه خیر ، هیچم از این خبرا نیست .
نفس راحتی کشید وگفت :
-خوب ، خیالم راحت شد . نمی دونی تو این دو سه هفته چی کشیدم . هر چی زنگ زدم جواب نمی دادی . هر چی این اطراف پرسه زدم ندیدمت گفتم حتما خبریه .
رسیدیم به پارک . راهم رو کج کردم و رفتم داخل پارک و روی یه نیمکت نشستم . اونم کنارم نشست .
-مگه تو درس و کلاس نداشتی ، که یا پای تلفن بودی یا سر کوچه ما .
نگاه شیفته اش رو به صورتم دوخت و زمزمه کرد:
-مگه خیال تو واسه من درس و مشق باقی می ذاره .
اونقدر توی این مدت ازاین حرف ها شنیده بودم ، که از حرف آرش نه تنها هیچ حس خوشایندی بهم دست نداد ، بلکه از خودم متنفر شدم . من چیکار کرده بودم ؟چه کار داشتم می کردم ؟من با احساس دیگران بازی می کردم ! اگه بقیه پسرای اطرافم خیلی راحت ازم گذشتن ،به خاطر این بود که اونها هم مثل من واسه خوش گذورنی سرگرمی با من دوست بودن ، ولی آرش با بقیه فرق می کرد .
هیچ وقت قصد سوء استفاده نداشت و همیشه هم به یادم بود . هفته ای دو سه بار زنگ می زد و حالم رو می پرسید و به هر مناسبت برام هدیه می خرید . منم احترام زیادی برا قائل بودم . اون تنها کسی بود که هیچ وقت نتونستم جلوش دورغ بگم یا حقیقت زندگی ام رو وارونه جلوه بدم . آرش با همه پسرایی که حالا باهاشون رابطه داشتم فرق می کرد .
-از حرفم ناراحت شدی ؟
سرم رو حرکت دادم ، یعنی نه.
-ساکت شدی فکر کردم از حرفم خوشت نیومد .
-نه آرش ، من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم ، تو اونقدر خوبی که ...
حرفم رو قطع کرد :
-بسه دیگه ، نمی خوای غلو کنی .
دوباره سکوت بینمون خیمه زد . اون در تلاش واسه اینکه سر صحبت رو از یه جا باز کنه و من در تلاش واسه رهایی . نگاهمو به درخت ها دوختم و زیر لب گفتم :
-بهارم رسید . انگار منتظر همین حرف باشه گفت :
-هوا گرم شده . چیزی به عید نمونده
-عید ؟
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-همیشه از بهار بیزار بودم .
چرا ؟ برعکس تو همه عاشق بهارن ، چون دوباره همه چی زنده می شه .
-به نظر من آدم تو پاییز می فهمه که مرگ هم می تونه زیبا باشه .
-شاعرانه حرف می زنی .
-این یکی از جمله های دکتر شریعتی « تنها پاییز ثابت کرده است ، که مرگ هم می تواند زیبا باشد .»
-فکر نمی کردم اهل مطالعه باشی .
کتاب یکی از بهترین دوستای منه ، معلوم می شه منو خوب نشناختی .
-از این به بعد بیشتر همدیگه رو می شناسیم .
بی تفاوت نگاهش کردم .
-مگه قراره ازاین به بعد اتفاق خاصی بیفته .
سرش رو پایین انداخت و با انگشت های دستش مشغول بازی شد .
-نمی دونم ،شاید .
بعد نفس میقی کشید و ادامه داد:
-می دونی پریا ، توی این مدت که ازت بی خبر بودم خیلی فکر کردم .
-اِ ، چه کار مهمی .
خندید :
-دلم واسه همه حرفات تنگ شده بود ، واسه مسخره بازی ها و شوخی هات واسه ..
-واسه همه چی به جز خودم ، نه ؟
-نه دیوونه ، بیشتر از همه دلم واسه خودت تنگ شده بود ، ولی الان حس می کنم همه دلتنگی هام بی مورد بوده .
-به همین زودی پشیمون شدی ؟
-پشیمون نشدم . تو اگه بری اون سر دنیا بازم دنبالت می یام ، ولی الان وقتی نگاه بی تفاوتت رو می بینم ...
-خاله پری ...خاله پری .
این صدای سارا بود که نگاه هردومون رو به خودش معطوف کرد .
دوان دوان خودش رو به من رسوند . دست هاشو تو دست های سرمازده ام گرفتم و گفتم :
-تو اینجا چه کار می کنی عروسک ؟
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و به پشت سرش اشاره کرد :
-با بابایی اومدم . بابا قول داده برام بستنی بخره ، تو هم بیا خاله ، می گم یکی هم واسه تو بخره .
آرش پرسید :
-نگفته بودی خواهر زاده به این قشنگی داری ؟
-من اصلا خواهر ندارم ، فکر کنم اینو بهت گفته بودم .
با دست به پیشونش زد و گفت :
-راست می گی من چقدر خنگم ، ولی ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید