نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مادر دو قاشق رب به آبگوشت اضافه کرد،بعد با همان قاشق کمی محتویاتش را هم زد تا رب به خوبی حل شود.در قابلمه را گذاشت و شعله اش را کم کرد.
_ رزیتا خانم فکر کرده ما هالوییم... بعد لحن ملیح و ظریف رزیتا خانم را تقلید کرد: مانی جون و بردیا هنوز جوونن،چه می دونن ازدواج و تشکیل خونواده یعنی چی... در ضمن هنوز معلوم نیست چه اتفاقی برای بچه ی برادرم افتاده... نمی تونیم به فکر سور و سات عروسی باشیم.بعد با لحن خودش ادامه داد: انگار ما مقصریم بچه ی برادرش گم شده... همه ی حرف هاش بهونه س.خودم با بردیا صحبت می کنم... اگه بخوایم به امید رزیاتا خانم باشیم باید صبر ایوب داشته باشیم.
نمی دانم چرا از عطر و طعم آبگوشت حالت تهوع بهم دست داده بود و حالت گیجی پیدا کرده بودم.دوان دوان خودم را به دستشویی رساندم و هرچه خورده بودم را بالا آوردم.
_ تو یکهو چت شد مانی؟هنوز انگار رو فرم نیومدی!دیروز هم استفراغ کردی.باید ببرمت دکتر ببینم چه مرگت شده!
دستم را روی دماغم گذاشتم و گفتم: مامان،آبگوشت چه بوی بدی داره.بازم دارم بالا میارم.
مادر لحظه ای نگران نگاهم کرد... در چشمانش هول و هراسی موج می زد که انگار خودش هم از گفتنش واهمه داشتوهمان ساعت مرا به دکتر برد.
_ خانم مبارکه،دختر شما حامله س.
این جمله به قدری تکان دهنده بود که تا چند لحظه نه من و نه مادر نتوانستیم هیچ واکنشی از خود نشان بدهیم.
مادر با لکنت پرسید: حا... مله... س... خدا مرگم بده... و بعد دستش را محکم روی گونه اش کوبیدو
دکتر با تعجب من و مادر را زیر نظر گرفت.مادر هنوز نتوانسته بود به حال خودش برگردد... و من چون مقصری بی گناه سرم را پایین انداخته بودم و به آرامی اشک می ریختم.
خوب می دانستم این آغاز بدبختی ام است.مادر ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست و انگشت اشاره اش را به طرف دکتر گرفت و گفت: می دونم با اون نامرد و مامان عفریته ش چی کار کنم. بعد رو به من با نهایت تغیر و خشم گفت: بلند شو... آبرومون رو بردی. ولی نمی ذارم اون حرومزاده آب خوش از گلوش بره پایین... بعد به بازویم چسبید .از درد نیشگونی که گرفت نزدیک بود جیغ بکشم.مادر یکپارچه آتش بود.
_ اینه جواب اعتماد من دختر بی حیا.حالا جواب بابات رو چی بدم؟جواب فامیل و دوست و آشنا رو... ای خدا؟این چه مصیبتی بود که دامنمون رو گرفت... اما نه! نباید داد و قال راه بندازم تا همه خبردار شن... آره... هیس،گریه نکن! این ننگ با اشک تو و ناله من از دامنمون پاک نمیشه... اون حرومزاده باید همین امروز عقدت کنه... گیس مامانش رو می کنم اگه دوباره مخالفت کنه.حالا می بینی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتن... هی آقا... نگه دار،ما همین جا پیاده می شیم...
_ دیدی مامان.دیدی به چه آبروریزی افتادیم؟به خدا اگه باباش بفهمه...
_ خوب مامان،نباید بذاریم خبردار شه... قبل از این که گندش دربیاد باید ترتیب عروسی رو بدیم...
مادر آرام وقرار نداشت،دو سه قدم راه می رفت،دست روی کمرش می گذاشت و می ایستاد،بعد روی صندلی می نشست و دوباره از جا برمی خاست.ماریا می خواست روی آتش مادر آب بریزد: بردیا که مانی رو دوست داره... دیگه مشکلی نیست... خوب جوونی کردن و نفهمیدن چه غلطی دارن می کنن... ولی ما نباید بذاریم خاله رویا و آرمینا بویی ببرن... اون وقت یعنی کل شهر خبر دار شدن.
مادر تحت تأثیر حرف های ماریا سرش را تکان داد و گفت: آره... وای به حالمون اگه اونا خبردار شن... بس کن دیگه... چه قدر گریه می کنی؟اون وقت باید می دونستی چه غلطی داری می کنی... زودباش گمشو برو توی اتاقت...
و من گریه کنان به اتاقم رفتم.خیلی وقت بود انتظار چنین روزی را می کشیدم،اما حالا می دیدم عمق فاجعه به قدری است که هیچ پیش بینی نکرده بودم.

مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم.
_ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه.
صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!... به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام بردیا.
مادر شگفت زده نگاهم کرد،نمی توانستم هیچ توضیحی برایش بیاورم.
_ مانی! من اجازه نمی دم دیگه با این حرومزاده بری بیرون.یا هرچه زودتر ترتیب عروسی رو بدین یا این که...
اشک در نگاهم تلنبار شده بود: مامان،منو ببخش،خودم راضیش می کنم با مامانش حرف بزنه.
مادر با تأثر نگاهم.
_ چیه؟چرا بغ کردی؟از دیدنم خوشحال نشدی؟
پوزخند زدم و گفتم: تو آبروم رو بردی!نمی تونم سرم رو جلوی خونوادم بلند کنم... چرا بازیم میدی بردیا... پس کی عروسی می کنیم؟
_ اگه به من باشه همین امروز... ولی می دونی که پسرداییم مفقود شده و مامانم راضی نمیشه در این شرایط عروسی راه بندازیم... ولی خوب باهاش صحبت می کنم.
عجب حیوان کثیفی بود و حالا که اندوه و بی آبروییم را می دید حتی رفتن به فرانسه را هم از یاد برده بود و به روی خودش نمی آورد قاتل سه موجود بی گناه است.می دانستم اگر اشک هایم را ببیند حیوان تر می شود.اشک هایم را پاک کردم.برخلاف همیشه مرا به خانه ی خودشان برد.پیاده ام کرد و گفت: تو این جا باش،نیم ساعت دیگه بر می گردم.
دوباره نگاهش پر از ردپای شیطان شد: برم سری به داییم بزنم و تو این شرایط یکم دلداریش بدم.
وقتی به سرعت برق و باد از مقابلم پر کشید به این فکر کردم که در دنیا موجودی پلیدتر از او پیدا نمی شود.
رزیتا خانم به استقبالم آمد: اوه تویی عزیزم؟گونه هایم را بوسید و پرسید: مامانت چه طوره؟
به سردی گفتم: سلام رسوندن.
رو به روی هم نشستیم.بلوز خاکستری به تن داشت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و موهای رنگ کرده اش را روی شانه هایش ریخته بود.برخلاف همیشه که به نظرم زیبا می آمد آن روز هیچ اثری از زیبایی در چهره اش پیدا نبود.
_ ببین عزیزم!خیلی دلم می خواست یه روز تنهایی بشینیم و کمی اختلاط کنیم... راستش فرصت پیش نمیومد.بعد شروع کرد به حرف زدن،این که من و بردیا هنور جوان هستیم... برای عروسی و ازدواج خیلی زود است تصمیم بگیریم،برادرزاده اش پیدا نشده و بردیا عاشق فرانسه است و گفت و گفت و گفت.هرچند پای صحبت های تکراری نشسته بودم،اما با همه ی این ها باز احساس می کردم تازه ایم حرف ها به گوشم خورده.از راز سیاهی که در دلم دفن شده بود،حتی در بیداری هم کابوس می دیدم.باید به او می گفتم که پسرش چه موجود پلیدی است... آری! تحمل پنهان کردن این راز به روی شانه ای سنگینی می کرد... به تنهایی نمی توانستم بار این راز خونین را به دوش بکشم.عاقبت قفل سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم: رزیتا خانم بردیا قاتل مادربزرگمه!دوست معصوم من الهام با دست های کثیف او خفه شد و مرد و بچه ی برادرتون از خشم و کینه ی حیوانی بردیا نتونست جون سالم به در ببره... هیچ اهمیت به بهت و غمزدگیش ندادم و ادامه دادم: با وجودی که بردیا بی آبروم کرده و با این جنایات فجیع که فقط من ازش خبر دارم،بیش ار پیش من رو از خودش منزجر کرده،اما ناچارم باهاش ازدواج کنم و اگه شما بخواین باز مخالفت کنین،مجبورم همه چی رو به پلیس بگم.
رزیتا خانم دستش را روی سرش گرفته بود و گریه می کرد: آه!خدای من! بردیا باز کار دست خودش داد... کاوه ی بیچاره... آخه مگه اون چه گناهی کرده بود؟
انتظار داشتم بعد از شنیدن این حرف ها غش کند و از حال برود اما تنها واکنشش همین بود.
_ فکر کنم با شناختی که از پسرتون دارین این حرف ها چندان براتون تازگی نداره!
نگاهم کرد.چشمان عسلیش هم رنگ چشمان بردیا بود: بردیای من!دست خودش نیست... اون بیماره... پسرم روح و روانش مریضه.و دوباره به هق هق افتاد.
من هم به گریه افتادم و گفتم: خوب بود قبل از این که من رو با پسرتون آشنا کنین این حقیقت رو باهام در میون می ذاشتین...
چند دقیقه بینمان به سکوت گذاشت.بعد رزیتا خانم اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: بسیار خوب.بردیا باید هرچه سریع تر از ایران دور شه... نمی خوام پسرم رو به جرم گناهی که بی اختیار کرده از دست بدم... در این مورد با کسی حرف نزن!من هر چه زودتر ترتیب عروسیتون رو میدم!بعد هم برای همیشه می رید فرانسه.
_ نه!من نمی تونم برم فرانسه!با اون اصلا امنیت جانی ندارم.
_ خیلی خوب! بعدا در این مورد صحبت می کنیم... به مامانت خبر بده تا آخر همین ماه همه چی اُکی میشه.
بردیا که برگشت سعی کردیم ظاهر خودمان را حفظ کنیم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید