نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل سوم

رمان لیلای من - فصل 1/3


حسی غریب او را نزدیكیهای غروب از خانه بیرون كشیده بود. احساس می كرد صبر و تحملش به پایان رسیده است و برای ادامه حیات انگیزه ای ندارد، شش روز از آمدنش به آن جا می گذشت علی رغم تلاشهای عزیز و آقاجان برای سرگرم كردن اون، نتوانسته بود خودش را با محیط سوت و كور جنگل وفق دهد. از طرفی مطمئن بود ناصر او را به آنجا فرستاده تا بتواند در نبودش به راحتی زیور را وارد زندگیش كند. هان طور كه قدم برمی داشت متوجه ریزش شدید باران شد، زیر درخت تنومندی ایستاد تا در امان بماند. باران، اول ریز و آرام می بارید اما دقایقی بعد شدت گرفت. می بارید تا تن خسته جنگل را بشوید. لیلا ژاكتش را محكمتر به دور خودش پیچید و به آسمان كه یك ریز می بارید نگاه كرد و زیر لب گفت: (( انقدر ببار تا منو محو كنی. من كه قصد دارم خودم رو محو كنم، چه فرقی داره زیر رگبار تو نابود بشم یا توی دل این جنگل از بین برم یا طعمه حیوونهای وحشی بشم. خدا همه چیز رو از من دریغ كرد،
تنها دلخوشی منو ازم گرفت، این همه آدم، آدمهای پولدار و بی غم، چرا فقط واسه دادن غم و اندوه نظر به من داره؟ این زندگی رو هم نمی خوام، می گذارمش كنار باقی چیزهایی كه یا از من گرفت یا بهم نداد ...))
صدای غرش بلند آسمان باعث شد كه دستهایش را روی گوشهایش بگذارد و چشمهایش را ببندد. تصویری از مادرش در ذهنش نقش بست.
(( غم و اندوه واسه همه آدمهاست دخترم. خداوند هیچ بنده ای رو بی غم نیافریده. غم و شادی با آدم متولد می شه. توی لحظات دردمندیه كه آدمها احساس تنهایی می كنند، در این مواقع فقط با توكل به خداست كه می شه زندگی كرد. باید صبر داشته باشی ... زشتیها تموم می شه... رنگ شادی رو می بینی. ))
لیلا چشمهایش را باز كرد و دستهایش را از روی گوشهایش برداشت. باران قطع شده بود و او هم خیس شده بود زیر لب گفت:
(( می خوای چی كار كنی لیلا؟ خودت را خلاص كنی؟ پس نصایح مادرت چی؟ فراموش كردی كه همیشه با توئه... از خدا غافل شدی و كفر گفتی. ))
كمی مكث كرد و اطرافش را با نگاه كاوید؛ تا چشم كار می كرد درخت بود و درخت كه تصویر را در تاریك و روشنایی غروب می ساختند. از فكر این كه شب را در دل جنگل سپری كند بر خودش لرزید. نسیم خنكی كه می وزید باعث می شد احساس سرما كند بی هدف و سردرگم به راه افتاد و به خودش نهیب زد:
(( مگه نمی خواستی خودت رو خلاص كنی، پس چرا ترسیدی؟ ))
با هر قدمی كه برمی داشت با ترس و وحشت به اطرافش نگاه می كرد. كم كم همان روشنایی اندك هم محو شد، جنگل در سیاهی شب فرو رفت و لیلا سرگردان در جنگل به راهش ادامه داد.
صدای بلند جغدی باعث شد با وحشت جیغ بكشد، به سختی نفس می كشید و احساس خفگی می كرد. صدای نفسهایش را در فضای جنگل می شنید به خودش گفت:
(( نترس لیلا، حالا كه دست به این كار احمقانه زدی لااقل نترس، الان آقاجان و بچه های جنگلبانی هرجا باشند پیدایشان می شود. و این درس عبرتی می شه واسه تو كه صبر رو پیشه خودت كنی، اگر زیور بشه زن بابات كه دنیا به آخر نمی رسه، اگر محبوبه بیاد و به تو امر و نهی كنه كه ... آره ... آره واسه همینها بود كه خواستی خودكشی كنی نه واسه تهمت ناروایی كه بابات بهت بست. ))
صدای زوزه گرگها در فضای جنگل طنین انداخت. لیلا اول خودش را به درختی چسباند و بعد با وحشت پا به فرار گذاشت. بی هدف می دوید و در حین دویدن از ترس و یاس می گریست و در دل به خودش بد و بیراه می گفت. هوای سرد و مرطوب جنگل تا مغز استخوانهایش نفوذ كرده بود و علی رغم آن به خاطر مسافت طولانی كه دویده بود عرق تمام وجودش را خیس كرده بود. با یاس فریاد زد:
(( مامان كمكم كن؛ غلط كردم ... به خدا غلط كردم... ))
و ناگهان پایش به چند شاخه خشكیده گیر كرد و نقش زمین شد و با صدای بلند گریست. درمانده و عاجز سرش را روی زمین خیس قرار داده بود و اشك می ریخت خودش هم باور نمی كرد دست به چنان دیوانگی بزند و مرتكب چنان اشتباهی شود. فقط از خدا كمك می طلبید صدای خش خشی كه از پشت سرش شنید باعث شد آرام بگیرد، با ترس از جا برخاست و به سمت صدا برگشت؛ از دیدن چند جسم براق، نفس در سینه اش حبس شد. چشمهایش را بیشتر باز كرد تا در تاریكی شب آن اجسام را تشخیص دهد. خوب كه دقت كرد با دیدن جثه چند گرگ كه به او نزدیك می شدند رمق از پاهایش بیرون رفت، حتی صدای دندانهایش كه از شدت ترس به هم می خوردند را می شنید. كسی به او گفت، (( فرار كن ... فرار كن والا تیكه پاره می شی. ))
این خودش نبود كه می دوید. با آن همه ترس چطور می توانست با آن سرعت بدود و فریاد بزند (( كمك )) ؟ فقط می دوید و فریاد می زد و می دانست گرگهای گرسنه هم دنبالش می دوند. كم كم پاهایش بی حس می شد و او به زور خودش را می كشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود و روی زمین افتاد، سعی كرد از جا برخیزد اما این بار چیزی محكم او را به زمین میخ كرده بود. پاهایش بی حس شده بود در حالی كه فریاد می زد:
(( خودم خواستم ... خودم ... ))
و می گریست به پشت سرش نگاه كرد، با دیدن گرگی كه آماده حمله به او بود فریاد كشید و سرش را روی زمین گذاشت. می توانست جسم بی جانش را كه توسط گرگها از هم دریده می شد تصور كند اما صدای شلیك تفنگی شكاری آن تصویر وحشتناك را از ذهنش پاك كرد. سنگینی جسمی را روی پاهایش احساس كرد، صدای زوزه گرگهای دیگر را كه از او فاصله می گرفتند شنید. سرش را بلند كرد و با انزجار به لاشه گرگ كه روی پاهایش افتاده بود نگاه كرد. لاشه سنگین گرگ را از روی پاهایش كنار زد، از خون گرگ شلوارش گرم شده بود. به دنبال نجات دهنده اش تاریكی جنگل را جستجو می كرد نور چراغ قوه ای كه مستقیما به چشمهایش می تابید باعث شد چشمهایش را ببندد و صدای آهسته مردی در گوشش طنین انداخت:
- یك خانم جوان، تك و تنها اون هم وسط جنگل! نزدیك بود طعمه گرگها بشید.
احساس می كرد در دنیایی خیالی سیر می كند. هیچ حسی در بدن نداشت، به سختی دستش را مقابل صورتش گرفت تا او را ببیند. تصویری كه جلوی رویش شكل می گرفت او را تا سرحد مرگ ترساند، قدم به قدم به او نزدیكتر می شد همان لبخند زشت و كریه، همان شلوار كثیف و سبز رنگ و یك برق خاص در نگاه گستاخش، برقی حاصل از قصد تعددی. در حالی كه جانی برایش نمانده بود با صدایی خسته و اندوهبار التماس كنان گفت:
- خواهش می كنم ... تو رو خدا با من كاری نداشته باش ... این بار منو می كشه ....
و بعد بی اراده روی زمین افتاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید