نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیست و پنجم

«بیست و پنجم »

-راست می گی ! چقدر خنگم ، ولی...
صدای قدمهایی که نزدیک می شد ، حرفش رو نیمه تمام گذاشت . سرم رو بلند کردم ،نگام توصورت گرفته پدرام گره خورد . دستپاچه از جا بلند شدم ، چادرم سر خورد و افتاد رو شونه هام .
-سـ...سلام .
-علیک سلام پریاخانوم
آرش ولی بر عکس من محکم و با صلابت سلام کرد و بر عکس تصوور من ، به گرمی پاسخش رو شنید .
-سلام از ماست آقای ...
-آرش هستم . آرش یزدانی .
دستش رو جلو آورد و دست ارش رو به گرمی فشرد .
-خوشبختم آقای یزدانی .
-منم همین طور . پریا جان افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟
در حالی که از لحن صمیمی و خودمونیش ، اونم جلوی پدرام حرصم گرفته بود ، گفتم :
-ایشون آقای پدرام دهقان هستن ، پدر سارا ...
حرفم رو با گفتن ، البته به طور کامل تر بخوای می شم دایی پریا ، کامل کرد .
نگام بی اختیار رو چهره اش نشست . چه واژه بیگانه ای . اون دایی من ! اون هیچ نسبتی با من نداره ، چرا می خواد خودش رو پشت اسم و عنوان دایی پنهان کنه ؟ چرا نمی گه که ...؟
-خوشحال شدم آرش خان ، امیدوارم بازم زیارتتون کنم .
-منم همین طور آقای دهقان .
-خوب سارا جان بیا بریم بابا.
-پس خاله پریا چی ؟
با طعنه گفت :
-مگه نمی بینی خاله پریات کار داره ، بیا بریم و مزاحمشون نشیم .
-خاله پریا ، قول می دی زود بیای باهام بازی کنی .
لبخندی زورکی زدم و سرم رو تکون دادم .قانع شد ودستتش رو گذاشت تو دست پدرام .
-بای بای خاله ، بای بای عمو .
براش دست تکون دادم . پدرام لبخند تلخی زد و گفت :
-زود بی خونه ، مواظب خودتم باش .
بغض داشت خفم می کرد . اگه یک کلمه حرف می زدم ، چشمام می باریدن و دلم نمی خواست جلوی اون یا آرش گریه کنم . فقط سرم رو تکون دادم ، یعنی باشه و با حسرت رفتنشون رو نگاه کردم و دوباره احساس کردم پدرام فرسنگ ها ازم دور شده .
این اتفاق ، نا خواسته دوباره ذهنیت اونو نسبت به من تغییر می ده ، دوباره باید از نو شروع کنم .باید از اول این راه رو طی کنم ، تا بهش ثابت کنم من پریای گذشته نیستم و دیدن آرش فقط یه اتفاق بود ، نه قرار قبلی و از پیش تعیین شده .
آرش دوباره روی نیمکت نشست :
-چرا نمی شینی پریا ؟
نشستم در حالی که به این فکر می کردم دوباره رفتارش باهام خشک و رسمی می شه ، درست مثل روزای اول اومدنش . دوباره می شم شما و اون می شه آقا پدرام ، برادر شراره نه بیشتر .
-چی شده پریا ! نگرانی نه ؟
-تو جای من بودی نگران نمی شدی .
-نه چون به نظرم داییت از اونهایی نیست که بخواد راپورت بده ، ولی از دخترش مطمئن نیستم اسمش چی بود ؟ آهان سارا ، دختر قشنگی بود ، ولی اصلا به باباش نرفته ود .
-درسته شبیه مامانشه .
-آره ، ولی چرا خاله صدات می زد .
-همین طوری ، یعنی می دونی اون عادت کرده به همه بگه عموم و خاله ، دیدی که تورو هم عمو صدا کرد .
-آره راست می گی .
بلند شدم و گفتم :
-خوب من دیگه برم .
-چرا اینقدر زود ، یعنی فکر می کنی به بقیه بگه .
-نمی دونم ، تا حالا در این مورد با هم صحبت نکردیم . قدم زنان از پارک بیرون اومدیم .
-راستش پریا ، من امروز بااین قصد از خونه بیرون اومدم ، که ببینمت و باهات حرف بزنم .
-خوب انگار موفق شدی وبه هدفت رسیدی ، هم دیدی و هم حرف زدی .
-آره ولی هنوز حرفی رو که واسه گفتنش اومدم نگفتم .
-خوب بگو ، سعی می کنم گوش بدم .
-سعی می کنی ؟ نه جونم ، هر وقت از جون و دل گوش دادی ، برات می گم .
خندیدم :
-بگو آرش ، اگه به من مربوط می شه بگو .
سرش رو پایین انداخت و به من و من افتاد .. با اینکه می دونستم چی می خواد بگه ، ولی اصرار داشتم به زبون بیاره . می خواستم آب پاکی رو بریزم رو دستش و بهش بگم نه .
بهش بگم با چه قصدی باهاش دوست شدم ، ولی هیچ وقت نتونستم بهش دورغ بگم . می خواستم بگم مثل برادری که هیچ وقت نداشتم باهاش حرف می زدم ، درد دل می کردم ،هدیه هاشو قبول می کردم و میشه یه احترام فوق العاده براش قائل بودم و اگه الان پدرم نبود ، اگه دوستش نداشتم ، اون می تونست یه شانس و موقعیت خوب واسه آینده ام باشه . واسه فرار از جهنمی که داشتم توش ذره ذره آب می شدم .
-می دونی راستش ... من می خوام ازدواج کنم .
-خوب به سلامتی . چرا به من می گی ؟ نکنه انتظار داری من برات برم خواستگاری ؟
-نه ولی می خوام اجازه بدی بیام خواستگاری.
به حرکت ادامه دادم و به صدای کفش هامون که روی پیاده رو سکوت می شکست گوش سپردم . من در تلاش واسه رهایی از دودلی و تردید و در انتظار پاسخ یکی بهم نهیب زد که :
«قبول کن و بزار آرش بشه فرشته نجاتت از اون خونه »
و یکی دیگه توی وجودم ندا سرداد که :
«پس احساست چی ؟عشقت ؟ و پدرام ، چطوری ساده از اونها می گذری ؟»
« دیوونه ، تو چطور این موقعیت خوب رو به خاطر مرد بی احساسی مثل پدرام از دست می دی ، مگه نمی بینی چطور ساده از کنارت می گذره .»
« ولی همین که حضورش رو کنارم حس می کنم و می دونم متعلق به هیچ کس نیست برام کافیه . من به همین راضی ام .»
- نگفتی پریا ! تکلیف من چیه ؟
-من ..راستش ... نمی دونم چی بگم .
-خوب طبیعیه . تقصیر منم هست ، خیلی بی مقدمه و غیر منتظره پیشنهادم رو مطرح کردم .
دنبال بهونه گشتم :
-ولی تو هنوز یک سال دیگه درس داری .
-فکر اونجاشم کردم ، می خوام انتقالی بگیرم .
-تو که همیشه می گفتی عاشقه شیرازم .
-آره ولی عشق تو در اولویت قرار داره ، می دونی پریا دوست دارم هر روز توروببینم .
تو دلم گفتم :« بیچاره چقدر به خودش وعده داده »
پیچیدیم تو کوچه ، ماشین پدرام رو دیدم که وارد خونه شد .پاهام بی اراده سست شدند .
-چی شد پریا ، حالت خوب نیست .
-خوبم .
روبه روم ایستاد و گفت :
-خوب دیگه ، من اینجا می ایستم تا تو بری خونه .
-ممنون آرش ، خوشحال شدم دیدمت .
-ولی نه به اندازه من .
شونه هاموبالا انداختم : شاید و دست بردم و چادرم رو که داشت از سرم می افتاد ، روی سرم مرتب کردم .
-خیلی از چادر سر کردنت خوشم اومد ، دوست دارم بعد از ازدواج هم چادر سرت کنی .
-ولی من که هنوز قبول نکردم .
-وقتی به طور رسمی اومدیم خونتون ، اون موقع قبول می کنی .
اومدم بگم نه ، که دستش رو گرفت جلوی صورتم .
-نه، دیگه هیچی نگو ، بقیه اش دیگه دست مامان و بابم رو می بوسه .
-ولی آخه ..
- نمی دونم ، همه چی رسم و رسوم داره ، خوب مامان و بابای منم همه اینها رو می دونن ، هر چی باشه یه بار عروس گرفتن ویه دختر شوهر دادن .
-تو نمی ذاری من حرف بزنم .
-همه حرف هامون رو وقتی اومدم خونتون می زنیم ، حالا زودتز برو تا داییت یا دخترش برات درد سر درست نکردن .
بدو ن اینکه موفق شده باشم حرفم رو بزنم ، ازش خداحافظی کردم . برام دست تکون داد، به سمت خونه راه افتادم .درو که باز کردم ، برگستم و نگاهش کردم . برام دست تکون داد،منم جوابش رو با تکون دادن دستم دادم و رفتم تو حیاط .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید