نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

صداي موسيقي شاد چند نفر از دخترو پسرهارا به رقص وا داشته بود .تعداد دعوت شده ها از مهماني قبل بيشتر بود و اكثر جمعيت را دختر ها و پسران جوان تشكيل ميداد. خانم رزيتا در توضيح با خنده گفت:"اين جوانان پرشور از دوستان كالج پسرم هستند.برديا حتي يك نفرشان را هم جا نگذاشته. خوب چرا معطل ايستاده ايد؟"

وقتي به سوي ميزي كه خانم رزيتا به ما اختصاص داده بود ميرفتيم زير چشمي يك يك مهمانان را زير نظر گذراندم.نه! جدي كه هيچ دختري با من برابري نميكرد . نميدانم از اينگه مادر قاشق چنگال نقره اش را فروخت بايد راضي باشم يا نه؟ چرا راضي نباشم ؟ نگاه كن چه جوري به من زل زده اند؟!
چقدر احساس غرور ميكردم . با وقار روي صندلي نشستم.ماريا گفت:"اين همه ناز را كجا قايم كرده بودي؟"
مادر گه گاهي با لبخند پر مهري نگاهم ميكرد.
نگاهم به برديا افتاد كه برازنده تر از قبل از در تالار داخل شد . كت و شلوار سپيد بر تن داشت و كراوات سرمه اي زده بود . نمي دانم چرا با ديدنش قلبم به تپش افتاد و احساس كردم خودم را باختم . خواسته يا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردياي جوان و برازنده را تعقيب ميكردم.كاش متوجه من ميشد و مي ديد چه زيبا و بي نظير شده ام . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . با ديدن چهره آشناي آقاي راد حالت انزجار به من دست داد.بدون تعارف در مقابلم رئي صندلي نشست و با نيشخند كوتاهي گفت:
"شايد خودتان ندانيد كه با چه جادويي آدم را به طرف خودتان مي كشيد . مثل ستاره كه در تاريكي شب ميدرخشد شما هم در اين همه نور و چراغاني مي درخشيد."

در پاسخ تبسمي كردم و گفتم:"متشكرم."
قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود:"باورم نميشود كه خدا اين همه حسن و زيبايي را يك جا جمع كرده باشد. شما بايد از مخلوقات خاص خداوند باشيد ."
چند لحظه در سكوت به تماشايم نشست .معذب و شرمگين سرم را پايين انداختم. با شنيدن صداي گرم خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم.
"ماندانا!عزيزم مي خواهم با برديا سلام و احوالپرسي كني موافق هستي؟"
بي آنكه نگاهي به كاوه بيندازم از جا برخاستم. بدون هيچ مخالفتي به سمتي از سالن رفتم كه برديا مشغول صحبت با چند پسر جوان بود . وقتي نزديكشان رسيديم خانم رزيتا برديا را مورد خطاب قرار داد. نگاه برديا در لحظه اول مرا مسخ خودش كرد.
خيره خيره نگاهم ميكرد و سپس به طرف ما آمد. سلام كردم و مؤدبانه تولدش را تبريك گفتم . همان طور كه مستقيم نگاهم ميكرد با من سلام و احوالپرسي كرد.خانم رزيتا ما را تنها گذاشت.
گونه هايم گل انداخنه بود . سنگيني نگاهش را حس كردم. در تن صدايش
خونسردي و غرور موج ميزد.
"از ديدن رقص هاي تكراري خسته ام از حرف ها يكنواخت هم حوصله ام سر ميرود . من 4 سال در پاريس زندگي كرده ام آنجا هميشه حرف هاي جديد پيدا ميشود."
نمي دانستم در جوابش چه بگويم . وقتي نگاهش كردم به رويم خنديد من هم به رويش خنديدم. از گرماي نگاهش همه ي تنم مي سوخت نميدانم براي علاقه مندي زود بود يا نه ؟
وقتي به طرف ميز شام ميرفتيم مادر با شادماني نگاهم كرد. برديا مرا كنار خودش نشاند و خانم رزيتا در طرف ديگر من قرار گرفت . نگاه شيطنت آميزي به من كرد و همراه با چشمكي گفت:"خوش مي گذرد يا نه؟"
تشكر كردم و به خوردن مشغول شدم . برديا نوشابه مورد علاقه اش را براي من ريخت.
"اين نوشابه مورد علاقه منه تا به حال كسي را در نوشيدنش با خودم شريك نكردم."
فقط به رويش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر كشيدم .

سر ميز شام ناخواسته متوجه نگاه كاوه شدم كه با حالت كينه توزي نگاهم ميكرد.اشتهايم كور شد و دست از خوردن كشيدم . وقتي از جا برخاستم برديا نگاهي به ظرف غذاي من كرد و در حالي كه دوباره براي خودش نوشيدني ميريخت گفت:"هميشه اين قدر غذا ميخوري؟"
"پيش از شام شيريني زياد خوردم اشتها نداشتم."
"پس صبر كن من هم زياد اشتها ندارم."
چند لحظه صبر كردم تا سالادش را خورد . او صاف در چشمانم نگريست ."من دوست دختر نداشتم البته دو سه سال قبل
كه در پاريس زندگي ميكرديم با دختري آشنا شدم كه اسمش مارگريت بود
. دختر خوب و پاكي بود . خوب سرطان گرفت و مرد . ما دوستان خوبي براي هم بوديم .
خاطره هاي زيادي هم از او در خاطرم باقي مانده."
وقتي ميز شام خلوت شد گروه اركستر آهنگ شادي را زد . برديا هنوز نگاهش
در نگاه من خيمه انداخته بود.
بدنم داغ شده بود .
"من هم همينطور...آشنايي و دوستي با شما...باعث مباهت من است."
چند لحظه چشم در چشم هم بهم زل زد.در آن لحظه انگار جز من و او هيچ كس حتي نفس هم نمي كشيد من تنها به او فكر مي كردم. او هم انگار به من مي انديشيد .
آهنگ تمام شد و ما به طرف ميزمان رفتيم. هر دو هيجان زده بوديم.
گونه هايش گل انداخته بود و مرتب به موهايش چنگ ميزد.
"شما چيزي احتياج نداريد؟"
"نه متشكرم همه چيز فراهم است."
شربت روي ميز را به دستم داد و با لبخند گفت:"خوشحالم كه در روز تولدم با تو اشنا شدم."
سپس به رويم لبخند زد .
چشمهايم را بستم و در رويا هاي دور با او غرق شدم.

من هنوز چشمم به رويا باز بود و از صداي ضربان قلبم لذت مي بردم كه با شنيدن صداي كاوه چشم از هم گشودم.برديا را مخاطب قرار داده بود.
"عمه جان گفتند بروي و كادو ها را باز كني."
"باشد؟تا چند دقيقه ديگر مي آيم."
كاوه نگاه زخمناكي به من انداخت و از ما فاصله گرفت.
بردياشيريني را برداشت و آن را به طرف دهان من گرفت . خجالتزده شدم و شيريني را از دستش گرفتم. در حالي كه خودش هم شيريني ميجويد گفت :"حواست كجاست؟"
دستپاچه شدم و گفتم:"همين جا!شما گفتيد خاطره امشب را فراموش نكنم ولي احتياج به تذكر نبود."
"من بايد بروم كادو ها را باز كنم ناراحت كه نمي شوي؟"
"نه!ميروم پيش مادر و خواهرم."
"خيلي خوب بيا تا با هم برويم مي خواهم با آنها آشنا شوم."

مادر از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد و خيلي گرم و صميمي با برديا برخورد كرد.
برديا دوباره از من عذر خواهي كرد و به طرف مادرش رفت.

ماريا مرا به سمت خودش كشيد ."حالا ديگر ما را تحويل نميگيري . هان؟"

مادر با لبخندي پيروزمندانه گفت:" آفرين دختر! حظ كردم مرا به خودت اميدوار كردي!"

پدر و مادر برديا سوئيچ بنز آخرين مدلي را به او هديه دادند.
هديه هاي ديگر بيشتر جنبه زينتي داشتند . مادر هم برايش يك ساعت خريده بود.

مادر هيجان زده به پهلوي ماريا زد و گفت:" نگاه كن دارد به ماريا چه جور نگاه ميكند تو رو خدا نگاه كن ."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید