نمایش پست تنها
  #41  
قدیمی 11-11-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 60

وجود آن همه طمانینه در رفتار حسام واقعا عجیب بود، من، معذب، کنار تخت ایستاده بودم. شاید تمام این حالت ها دو دقیقه هم نشد، اما برای من زمان انگار ایستاده بود، عذاب می کشیدم.

برای این که زودتر برود دستم را دراز کردم و کاپشن را به طرفش گرفتم، او هم بعد از یک لحظه مکث، دستش را دراز کرد، ساک را به دست من داد و فقط گفت:



- کاپشنش رو در بیار.

بعد از کنارم گذشت، در را بست و رفت. در را که بست، درست مثل عروسک پنبه ای کیمیا، زانوهایم خم شد، وا رفتم و نشستم. بدنم چه رعشۀ بدی داشت، نمی فهمیدم عصبانی هستم یا ناراحت یا هیجان زاده. خودم هم نمی دانم، چه توقعی داشتم یا چه احساسی.

فقط اولین فکری که از مغزم گذشت این بود، نه جواب سلامم را داد، نه خداحافظی کرد: « کاپشنش رو در بیار. » فقط دستور داد، انگار طلبکار بود. چه توقعی داشتم؟ که سعی کند با من حرف بزند؟

- دیدی تو قابل اطمینان نیستی، ماهنوش! تو جزو ؟ آن دسته آدم هایی هستی که خودشان را هم رنگ می کنند.

« نخیر! »

- چرا! خوب هم هستی، پس منتظر چه بودی؟



« هیچی! ... حالا به فرض که بودم، دیگر تمام شد. من که تصمیمم را گرفته ام، فردا همه چیز تمام می شود، اصلا شاید همین امشب. الان مامان را صدا می کنم و همه چیز را همین امشب تمام می کنم و می گویم که می خواهم با بهرام ازدواج کنم، دیگر لازم نیست صبر کنم تا بیاید. ولی حالا نه، یک خرده که حالم جا بیاید. »



- بی چاره، حال تو دیگر تا وقتی این جایی جا نمی آید. بلند شو، مامان را صدا کن همین الان!

کیمیا غلت زد و کمکم کرد که از آن حال بیرون بیایم. دوباره خواستم پتو را رویش بکشم که چشمم به کاپشنش افتاد. همان طور که زیپ کاپشن را پایین می آوردم احساس می کردم، به من دستور می دهد. حیف که نمی شود، اگر نه سه روز دیگر هم کاپشن را در نمی آوردم ....

« این چیه؟ یک کاغذ ! »

برش داشتم .... کاغذ شعر رعنا بود، چشم هایم حتی به مغزم هم مجال فکر نمی دادند و نگاهم چنان سریع از روی خط ها می گذشت که معنای کلمات را در نمی یافتم ولی بی اختیار، زیر لب زمزمه کردم:



پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگ

قلب نیاز من کوبان، آسیمه اینچین دلتنگ

در زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فام

با پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بام

چشم امید من پویا، پس قطره قطره دیدن را

لب های تشنه ام پرسان، پس جرعه جرعه گفتن را

در می گشایدم یک زن، رو می گشایدم یک مرد

دستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسرد



تا این جا خط رعنا بود، ولی بعد؟ .... ناباورانه با نگاهم واژه ها را دنبال می کردم:



اما شکوفۀ صحبت، بر باغ لحظه می روید

گلواژه های یکرنگی، راه ترانه می پوید

اکنون « من » و « تو » « ما »، هستیم هرگز نبوده دیروزم

بیگانگی چه بیگانه است، با این صفای امروزم

شیرابه های فهمیدن، نوشین شراب یکرنگی

با دست مهر می شویند، گرد و غبار دلتنگی

امشب خیال من در ابر، پای امید من بر موج

مرغان خنده می خوانند، وقت رسیدنم بر اوج

این گفتمان چه شیرین است، این گفتگو چه بی پروا

الفاظ عشق می پیچد، در آسمان الفت ها



کلمات به سرعت از جلوی چشم هایم می گذشت، بی آن که معنای آن ها را دریابم. دستم بی اختیار به روی قلبم فشرده می شد تا بلکه جلوی ضربان بی امان آن را، که نفسم را به شماره انداخته بود، بگیرد، و در همان حال نگاهم کلمات را دنبال می کرد، کلماتی که همراه قطرات اشک در چشمم می رقصیدند و ضربان کوبان قلبم مثل پتکی هر کلمه را در عمق جانم برای همیشه حک می کرد و من دیگر هیچ گاه نمی توانستم حالتی که از معنا شدن آن کلمات بر جانم گذشت، حتی برای خودم بار دیگر توصیف کنم، کلماتی که این گونه مرا خطاب می کرد:



« من گفته بودم که زنی خواهم گرفت که عاشقش باشم.

گفته بودم که عشق آن است که مرا، لااقل مرا، شاعر کند.

گفته بودم زنی خواهم گرفت که قرار را از من گرفته باشد،

که خشمش، لبخندش، اشکش، قهرش و حتی توهینش را دوست داشته باشم.

گفته بودم که او همۀ هستی من خواهد بود، تنها نگفته بودم، حتی اگر من همۀ هستی او نباشم.

من او را پیدا کرده ام، من تو را پیدا کرده ام، بیهوده به دنبال او می گشتم، من او را داشتم و نمی دانستم چون نمی دانستم همیشه قیمتی ترین چیزها آن هایی نیستند که در دور دست ها به دنبالشان می گردیم. گاهی همۀ هستی در کنار ماست، کم سویی چشم هاست که ما را به بیراهه می اندازد.

ماهنوش، ماهنوش من، ماهنوش!

بیراهه هایی را که رفته ایم به گذشته بسپار.

و گذشته را به باد.

راه زندگی برای هیچ کس رو به گذشته نبوده است.

زندگی رو به فرداست که ادامه دارد، نه دیروز. »

حسام

نمی دانم چند بار دیگر این جملات را اشک ریزان و ناباورانه خواندم تا به معنای آن ها پی بردم و باورشان کردم. تنها این را می دانم که خوشبختی را می شود دید، می توان چشید و حس کرد و حتی می توان خواند، ولی نمی توان توصیف کرد. همان طور که من نتوانستم.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید