نمایش پست تنها
  #117  
قدیمی 02-11-2012
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دو عابد که دوست یکدیگر بودند ،بر قله کوهی بلند زندگی می کردند و در انجا مشغول
پرستش خداوند بودند .این دو مرد ظرفی گلین داشتند و این تنها سرمایه انان بود.
در یکی از روزها شیطان وارد قلب عابد پیرتر شد و او را وسوسه کرد.
بنابراین او نزد عابد جوان تر رفت و گفت:
مدتهاست ما در کنار هم زندگی می کنیم و اکنون زمان ان فرارسیده است که از هم جدا
شویم .پس بیا سرمایه خود را قسمت کنیم .عابد جوانتر از شنیدن سخن او اندوهگین شد
و گفت:
ای برادر جدایی از تو فلبم را مجروح می کند.اما اگر در رفتن ضرورتی می بینی ،من مانع
رفتنت نخواهم شد.سپس ظرف گلین را اورد و گفت:
ای برادر عزیز این تنها دارایی ماست و تقسیم کردن ان غیر ممکن است ،پس بهتر است
این از ان تو باشد .
عابد پیرتر خشمگین شد و گفت:
من از تو صدقه نمی گیرم و چیزی را که مال من نیست نمی پذیرم .بنابراین ،باید ظرف بین
ما تقسیم شود تا هر کدام از ما سهم خود را بردارد.
عابد جوانتر با مهربانی گفت:
اگر این ظرف را بشکنیم و به دو نیم کنیم ،چه فایده ای داردبرای من و تو خواهد داشت
به همین جهت چاره ای نداریم جز اینکه قرعه بیندازیم .
عابد پیرتر گفت:
من می خواهم عدالت اجرا شودو فقط سهم خودم را می خواهم و قرعه کشیدن کارعادلانه
نیست.
عابد جوانتر که بحث کردن را بی فایده دید به ناچار گفت:
ای برادر عزیز اکنون که در این کار اصرار می ورزی پس ظرف را به دو نیم کنیم.
اما ناگهان چهره عابد پیرتر کبود شد و فریاد زد:
وای بر تو !چقدر ترسو و پست و نادان هستی ،زیرا نمی توانی با کسی دشمنی کنی.

پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از amir ahmadi به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید